حسین اسرافیلی‌

حسین اسرافیلی شاعر معاصر ایرانی است. وی بیشتر تمایل دارد در زمینه‌ی کلاسیک کار کند که در تمام ابعاد این زمینه چون مثنوی، غزل، رباعی و چهارپاره طبع‌آزمایی کرده است.اسرافیلی شعر نو هم می‌گوید که دفتر شعری با نام «آیینه‌های شعله‌ور» از او به زیور طبع آراسته گردیده است.

حسین اسرافیلی
حسین اسرافیلی.jpg
زادروز 1330ه.ش
تبریز








حسین اسرافیلی فرزند اکبر، به سال 1330 ه. ش در تبریز دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در مراغه گذراند و با انتقال خانواده به تهران دنباله‌ی تحصیلات را در تهران ادامه داد و در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران لیسانس گرفت.

اسرافیلی از سال 46 تا 54 در نیروی هوایی به کار اشتغال داشت و سپس در بخش خصوصی مشغول به کار گردید و هم اکنون با 30 سال سابقه‌ی کار بازنشسته شده است.

وی فعالیت‌های شعری خود را از سال 54 آغاز نمود که نخستین دفتر شعری خود را با نام «تولد در میدان» در همان سال انتشار داد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی از اولین افراد تشکیل دهنده‌ی حوزه‌ی هنری اندیشه‌ی اسلامی بود. مرحوم اوستا و استاد مشفق کاشانی و استاد محمود شاهرخی مشوق و راهنمای او در کار شاعری بوده‌اند.


از اسرافیلی تاکنون دفاتر شعری: «آتش در خیمه‌ها»، «در سایه‌ی ذو الفقار»، «عبور از صاعقه»، «مردان آتش نهاد» و «گزیده ادبیات معاصر شماره 5»، به بازار نشر راه پیدا کرده است. آخرین دفتر شعری ایشان «آتش در گلو» نام دارد، علاوه بر آن 20 مجموعه از اشعار شاعران دیگر را نیز جمع‌آوری نموده است.


اشتیاق خطر؛ (به نام علمدار بزرگ کربلا):

بر در خیمه ایستاده سوار به اشارت که گاه پیکار است
می‌نماید نگاه بازپسین‌ که دگر نوبت علمدار است


در نگاهش نشسته حرمت عشق‌ تا چه فرمایدش دوباره امام
شوق پیکار می‌زند فریاد مرد را تا حضور سرخ قیام


کرد بی‌خوف عرصه‌ی پیکار زی خطر تا لگام باره گرفت
کودکان مانع سوار شدند خیمه را شیونی دوباره گرفت


دهنه‌ی اسب را گرفته به دست‌ می‌فشارد دو مشت را از خشم:
کیست آیا علم به دوش کشد نهراسد دگر، نبندد چشم؟


دشت را جز سکوت پاسخ نیست‌ باز می‌خواندش به سوی سفر
دشت استاده همچنان خاموش‌ مرد اما در التهاب خطر


ابروانی به هم گره خورده‌ سایبان دو چشم همت او
آفتاب ایستاده شاهد رزم‌ حالیا گاه، گاه غیرت او


مشکش از انتظار لبریز است‌ دوخته دیده را به راه فرات
پشت سر چشم تشنگانی چند غرق در گریه، چون نگاه فرات


کیست این کز غبار می‌آید؟ گرد میدان نشسته بر رویش
تیغ با شیوه‌ی پدر بسته‌ غیرت مرتضی به بازویش


اشتیاقش کشیده سوی خطر سینه بر تیر و دشنه می‌ساید
آفتابا تو نیز شاهد باش‌ کز لب آب، تشنه می‌آید


می‌خروشد چنان که رعد به شب‌ دشت می‌لرزد از هیاهویش
بانگ اللّه اکبرش جاری‌ست‌ از لب تشنه‌ی «بلی [۱] گویش


آن که دیروز دعوتش می‌کرد اینک استاده تیغ کین در دست
دستهایی که قصد بیعت داشت‌ حال با تیغ و دشنه پیوسته‌ست


دیده‌ها دوخته به راه سوار تا که باز آید از دل پیکار
تا نمازی دوباره بگزارند خیمه‌ها با حضور آن سردار


دیده‌ی خیمه‌ها هراسان است‌ تا چه بازی کند قضا این بار
با سلامت سوار برگردد یا که اسبش رسد بدون سوار


لاشخوران به کینه می‌نگرند گوییا تک سوار افتاده‌ست
شیر این بیشه در میان انگار با تن زخمدار افتاده‌ست


گوییا تشنه کام عشق شده است‌ از لب تیغ و دشنه‌ها سیراب
بانگی از قتلگاه می‌آید «هان برادر، برادرت دریاب» [۲]


(بیاد سفیر حضرت سید الشهداء حضرت مسلم) (ع)

هم تبار قبیله‌ی طوفان:

دارد از گرد راه می‌آید هم تبار قبیله‌ی طوفان
نامه‌ی کوفیان به خورجینش‌ همره شوق بیعت و پیمان


با شتاب از کناره می‌گذرد چفیه و چهره‌اش غبار آلود
می‌رود همچو باد در دل دشت‌ نفس باره‌اش بخار آلود


می‌کند سایه‌بان چشمانش‌ دست را همچو شاخه‌ی زیتون
پیش از این در کرانه پیدا بود سایه‌ی تکسوار آتش و خون


باز در حجم دشت می‌پیچد گرد سم سپید رهوارش
شیهه‌ی اسب رعد را ماند می‌کشد تا مقام دیدارش


آری می‌پاید آن دو چشم پلید از شکاف نهان کوه، ترا
سایه‌ای ایستاده دشنه به دست‌ به کمین، در میان کوه، ترا


گزمه‌های گرسنه می‌بویند جای گام ترا، چنان کفتار
با توام، با تو، ای شجاعت قوم‌ یاور عشق، ای پلنگ شکار


دیرگاهیست تا نیاشفته‌ست‌ طعم پیکار و تیغ، ذائقه را
ابرهای عقیم، تشنه لبند آتشین نعره‌های صاعقه را


با تو این مرهم کدامین زخم‌ با تو این آتش کدام آه است؟
از کدامین سپیده می‌آیی‌ همره آفتاب، تیغ بدست


با تو عطشانی قبیله‌ی ماست‌ از لهیب کویر می‌آیی
از لب چاک‌چاک تو پیداست‌ کز نمکراز پیر می‌آیی


رایت عاشقی، بدوش سوار می‌رسد خسته، تشنه، گردآلود
بر لبانش نشسته هرم کویر چشم در انتظار چشمه و رود


می‌رسد مرد، لیک افسرده‌ست‌ آتش سینه‌های پر فریاد
بسته بر آفتاب، پنجره را دست پندار «هرچه بادا باد»


گزمگان پلید می‌جویند سایه‌ی مرد را، به دشنه و تیغ
خیل اهریمنان، که می‌دارند آب را از لبان تشنه، دریغ


قاصد کاروان بیداری‌ مردهای قبیله، در خوابند
بازگرد، ای سوار دریادل‌ کوفیان پای بست مردابند


اینک این مسلم است، خون آلود در حصار ددان زشت آئین
دستها، بسته، و توانش نیست‌ می‌برندش فراز برج، به کین


می‌رود در میان جلادان‌ تا برآید فراز چوبه‌ی دار
می‌کند سوی مکه، مرد خطاب: «کای حسین، ای امام، ای سردار»


غیرتی نیست کوفه را، برگرد بیعتی سست بود، و بشکسته‌ست
آنکه می‌کرد دعوت خورشید خدمت «شام» را کمر بسته‌ست [۳]


فلک به چهره کشد از حیا نقاب مگر وگرنه دید توان این همه عذاب مگر؟
به کام فاجعه می‌ریزد آسمان و زمین‌ نشسته جغد بر این خانه‌ی خراب مگر؟
لهیب تشنگی از کودکان گرفته توان‌ کرامتی بکند همت سحاب مگر؟
لبان تشنه‌ی دریا دلان به فریاد است‌ خدای را، شده دریاچه‌ها، سراب مگر؟
نماز عشق چنین غرقه خون نمی‌خوانند وضو گرفته‌ای از چشم آفتاب مگر؟
صلوة ظهر و تو در عرش می‌کنی پرواز گرفته دست ملایک ترا رکاب مگر؟
امیر قافله را، سر، به چوب نیزه چراست‌ زمانه لال شد از دادن جواب مگر؟
سرت به نیزه اذان گفت، کاروان لرزید نشسته هیبت طوفان در این خطاب مگر؟
نگاهت از سر نی بیمناک طفلان است‌ گشاده بال به ره، باز اضطراب مگر؟
دوان به سوی پدر کودکان آبله پای‌ گرفته‌اند از آنجا سراغ آب مگر؟
فراز نیزه چه غوغای عالم افروزیست‌ فرود آمده تا نیزه آفتاب مگر؟ [۴]


یا حسین (ع):

ای حضور آسمان در جان خاک‌ یا حسین ابن علی، روحی فداک
ای نماز عشق را تکبیر سرخ‌ آیت تطهیر را تفسیر سرخ
ای جلال آسمان، شور زمین‌ معنی پوشیده در زیتون و تین
ای به طور موسوی، روح حکیم‌ قبله‌ی عرفان! صراط المستقیم
ای شکوه آفرینش، ای یقین‌ آبروی مکتب، ای سالار دین!
ای امام لاله‌های نینوا آفتاب غرق خون در کربلا
ای منای حقّ را ذبح عظیم‌ ای صدای تازه از نای قدیم
ای شکوه عشق، فخر کاینات‌ ای خجل از نام تو شط فرات
ای جلال هرچه غیرت، هر چه مرد قوّت بازوی قرآن در نبرد
وارث تیغ دو لب، خیبر گشا! یادگار فاطمه، وقت دعا!
ای حضور شور خون در مستی‌ام‌ شوکت شیرین باغ هستی‌ام
قوس محرابم، خم ابروی توست‌ خط «أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» کوی توست
آب‌ها، وقتی که طوفان می‌کنند یاد آن لب‌های عطشان می‌کنند
گرچه باغت، برگریز از دشمن است‌ خواهری داری که روح گلشن است
چون به نامش می‌رسم، درمانده‌ام‌ گریه‌ام باران خون و شیون است
زینبی داری که چون تیغ علی (ع) خطبه‌اش حیرت فزای دشمن است
زینبی داری، ستون خیمه‌هاست‌ عالمی در سایه سارش ایمن است


ای نمازت آبروی دین ما خون تو آوازه‌ی آیین ما
آفتاب، آیینه‌ی خوناب توست‌ آسمان، پیشانی محراب توست
باغ‌ها را بویی از یاست بس است‌ تشنگان را نام عبّاست بس است
من نمی‌گویم که دست از دست داد چشم گفت و هرچه هست از دست داد
یک تجلّی دید و شد مدهوش او پر شد از بوی خدا، آغوش او
هرم آتش بود و زخم تیر و تیغ‌ آسمان شد سایه‌بانش- بی‌دریغ-
سجده‌ی خون، اختیارش را گرفت‌ این نماز، آخر قرارش را گرفت
از وفاداری، به تمکین ادب‌ رفت و از دریا برون شد تشنه‌لب
مشت آبی تا لبانش پر گشود غیرت امّا جلوه‌ی دیگر نمود
با لب زخم و عطش چون خنده کرد اشتیاق آب را شرمنده کرد
گرچه تیغ و دشنه‌هایش فرش بود دست‌هایش تکیه‌گاه عرش بود
خیمه را هرچند زخم افتاده بود بر عمود قامتش استاده بود
تیرباران چون به سویش پر گرفت‌ قامت شهبازی‌اش شهپر گرفت
تا نگردد چشم غیرت شرمگین‌ تیر را گفتا که بر چشمم نشین
تا عمود قامتش در خون تپید بر افق، خورشید خطّ خون کشید
کفر، بیعت با لب شمشیر کرد قطعه‌قطعه عشق را تفسیر کرد


ای حضور آسمان در جان خاک‌ یا حسین ابن علی! روحی فداک
موج‌ها هرچه تلاطم می‌کنند پیش پایت خویش را گم می‌کنند


کیست این طاقت گرفت از ما، به خون غلتیدنش؟ خم شده هفت آسمان عشق، بر بوسیدنش
سینه‌مان جز در حریم عاشقی پرپر نزد نازم این دل را و در سیلاب خون غلتیدنش
عطر عاشورا، چنان شولا به تن پیچیده است‌ صد چمن گل باز شد در حسرت بوییدنش
موسم این باغ را فصل خزان باور نبود باغبان می‌گرید از اندوه پرپر دیدنش
کوه را ماند، فرا استاده در طوفان و باد موج می‌پیچد به خود، در التهاب دیدنش
ذو الفقاری بر کف و با صد دهان زخم و خون‌ می‌نماید غیرت حیدر، چنین چرخیدنش


منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 1465-1470.

پی نوشت

  1. اشاره به آیه 172 سوره اعراف؛ «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قالُوا بَلی» آیا من پروردگار شما نیستم؟ همه گفتند: بلی!.
  2. سیری در مرثیه عاشورایی، ص 338- 340.
  3. تولد در میدان؛ ص 91- 96.
  4. همان؛ ص 97 تا 99.