پرویز بیگی حبیب آبادی‌

نسخهٔ تاریخ ‏۱۸ ژوئیهٔ ۲۰۱۸، ساعت ۱۳:۱۲ توسط Kashani (بحث | مشارکت‌ها)

پرویز بیگی حبیب آبادی‌ از شاعران بعد از انقلاب اسلامی و درجه‌دار نیروی هوایی است.

پرویز بیگی حبیب آبادی
پرویز بیگی حبیب آبادی.jpg
زادروز 1333ه.ش
اردستان








درباره‌ی شاعر

پرویز بیگی حبیب آبادی در سال 1333 ه. ش در اردستان چشم به جهان گشود. دیپلم ریاضی را در زادگاهش گرفت پس از گرفتن دیپلم، وارد خدمت در آموزشگاه افسری نیروی هوایی شد و پس از سی سال خدمت بازنشسته گردید. سرودن شعر را از سال 1356 شمسی آغاز کرده و با تشکیل حوزه‌ی اندیشه و هنر به جمع شاعران پیوست. اشعارش به صورت پراکنده در نشریات مختلف کشور، جُنگ‌های ادبی و برخی از مجموعه‌های گردآوری شده، انتشار یافته است.

آثار شاعر

آثار انتشار یافته‌ی او عبارتند از: «غریبانه»، «گل، غزل، گلوله»، «آیینه در غبار»، «آن همیشه سبز»، «گزیده‌ی ادبیات معاصر، شماره 26» و حماسه‌های همیشه.

اشعار

غروب بود و افق، حرف‌های گلگون داشت‌ ز تیر فاجعه، زینب دلی پر از خون داشت
غروب بود و غریبانه خیمه‌ها می‌سوخت‌ کرانه چشم بدان حزن بی‌کران می‌دوخت
نسیم، گیسوی خون را دمی تکان می‌داد به این بهانه گل زخم را نشان می‌داد
کبوتری که سوی بی‌کران سفر می‌کرد کرانه را ز تپش‌های خون خبر می‌کرد
مگو مگو که دل سنگ بی‌خودانه گریست‌ چو آشنای خدا را میان خون نگریست
دل شکسته‌ی زینب، شکسته‌تر می‌شد چو چشم طفل به سودای آب‌تر می‌شد
فتاده بود ز اوج فلک ستاره‌ی عشق‌ شکسته بود به یک گوشه گاهواره‌ی عشق
ستاده اسب و شکوهش سوار را کم داشت‌ افق به سوگ شقایق هزار ماتم داشت
در آن غروب که پرواز عشق شد تفسیر در آن غروب که رؤیای اشک شد تعبیر
حماسه بود که از بطن خاک و خون می‌رُست‌ سرشک بود که زخم ستاره را می‌شست
تمام دشت به مفهوم لاله‌ها شده بود میان باد، پَر لاله رها شده بود
نماز عشق، پر از حرف ارغوانی بود زمانه شاهد گلگون‌ترین معانی بود
به روی دست و سر و پای باره می‌راندند دوباره، باره به نعش ستاره می‌راندند
نسیم، مویه‌کنان می‌گذشت از هر سوی‌ غبار، بهت‌زده می‌نشست بر هر روی
نبود دست، که گیرد ستاره در آغوش‌ میان تیر، تن پاره‌پاره در آغوش
نبود دست، که بیرون ز زخم آرد تیر به خیمه آب رساند اگر گذارد تیر
سوار آب، چو پرواز را تجسّم کرد چه صادقانه بدان زخم‌ها تبسّم کرد
ز خون لاله، تمام کرانه رنگین بود خمیده بود افق، بس که داغ سنگین بود
ز سوگ، وسعت جنگل، تب خزان دارد هزار مرثیه چشمان باغبان دارد
هزار مرثیه آری ز دیده جاری بود بر این قبیله دگر فصل بی‌قراری بود
بهار آمد و پژمرد و دیده را تر کرد تمام هستی خود را به سوگ پرپر کرد
پرندگان همه پرواز را ز تن کندند میان واقعه خود را به خاک افکندند
هزار زخم به حیرت چو چشم وامانده‌ست‌ که عشق بی‌سر و دست و کفن، رها مانده‌ست
فراز، با همه قامت فرود آمده بود قیام، مویه‌کنان در سجود آمده بود
صدای سوگ ز محمل به آسمان می‌رفت‌ درای مرثیه خوان بود و کاروان می‌رفت [۱]


یاد کربلا:

حکایتی که مرا با تو آشنا کرده‌ست‌ نگاه عاطفه را غرق لاله‌ها کرده‌ست
همیشه نقطه‌ی عطف سرشک با نامت‌ هزار ولوله در چشم‌ها به پا کرده‌ست
چه حکمتی است که ذهنم همیشه بوده است‌ گه شکفتن خون یاد کربلا کرده‌ست
کبوتری که تو را دید و پر کشید و گذشت‌ هزار بار سفر در خیال ما کرده‌ست
هزار عاشق در خون تپیده گاه عروج‌ میان غربت و رفتن تو را صدا کرده‌ست
نشانده شعر مرا در تخیّلی گلگون‌ حکایتی که مرا با تو آشنا کرده‌ست


خاک را باور بر این باور نبود هیچ صیدی این چنین پرپر نبود
هیچ جا مجموعه‌ای اندوه‌وار این چنین از خون و خاکستر نبود
هم غبار و هم غروب و هم غریب‌ داغی از این داغ سنگین‌تر نبود
سوختن در کام و باریدن ز چشم‌ هیچ جا این گونه خشک و تر نبود
عشق چون افتاد، جز گلهای زخم‌ در بر او جامه‌ای دیگر نبود
جز هجوم زخم ریز نیزه‌ها کاروان را سایه‌ای بر سر نبود




منابع

  • دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 1493-1494.

پی نوشت

  1. میراث عشق، ص 398، 399.