علی محمد مؤدب

علی محمد مؤدب، در سال 1355 شمسی در تربت جام متولد شد. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است.

علی محمد مؤدب
علی محمد مؤدب.png
زادروز 1355 ه.ش
تربت جام
ملیت ایرانی
آثار «عاشقانه‌های پسر نوح»، «همین قدر می‌فهمیدم از جنگ»، «مرده‌های حرفه‌ای»، «الف‌های غلط»، «عطر هیچ گلی نیست»، «دروغ‌های...»، «روضه در تکیه پروتستان‌ها»، «کهکشان چهره‌ها» و گزیده غزل افغانستان به نام «درختان تبعیدی»
مدرک تحصیلی کارشناس ارشد الهیات از دانشگاه امام صادق (ع)

زندگینامه

علی محمد مؤدب تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ارشد الهیات از دانشگاه امام صادق (ع) ادامه داد. او مسئولیت‌های زیادی برعهده داشته است. ایشان از سال 1382 تاکنون در روزنامه ابرار، هفته‌نامه گلستان قرآن، ماهنامه فرهنگی-اجتماعی راه، مجله اندیشه صادق، مجله شعر، مجله سوره و چندین مجله و ماهنامه به عنوان دبیر ادبی و یا عضو هیئت تحریریه فعالیت داشته است. هم‌اکنون مدیر مؤسسه فرهنگی-هنری شهرستان ادب است. وی در چند دوره جشنواره شعر جوان، شعر دفاع مقدس، شعر عاشورایی در سراسر کشور به عنوان داور حضور داشته است.

آثار علی محمد مؤدب

آثار علی محمد مؤدب عبارتند از: «عاشقانه‌های پسر نوح»، «همین قدر می‌فهمیدم از جنگ»، «مرده‌های حرفه‌ای»، «الف‌های غلط»، «عطر هیچ گلی نیست»، «دروغ‌های...»، «روضه در تکیه پروتستان‌ها» و «کهکشان چهره‌ها»، گزیده غزل افغانستان به نام «درختان تبعیدی» و مقالات متعدد و مصاحبه‌ها در نشریات کشور. وی در چندین کنگره شعری از جمله کتاب سال دفتر شعر جوان، کتاب سال حوزه هنری، جایزه ادبی قدس و... به عنوان برگزیده انتخاب شده است. ‏‌

اشعار

سبو افتاد‌، او افتاد‌، ما ماندیم، واماندیم روان شد خون او بر ریگ صحرا‌، رفت‌، جا ماندیم
فرو رفتیم تا گردن به سودای سرابی دور به بوی گندم ری‌، در تنور کربلا ماندیم
رها بر نیزه تن‌هایمان‌، بیهوده پوسیدیم به مرگی این چنین از کاروان نیزه‌ها ماندیم
سبو او بود، سقا بود‌، دستی شعله‌ور بر موج گِلی ناپخته و بی‌‌دست و پا ما، زیر پا ماندیم
گلو‌یش را بریدند و بیابان محشر از ما بود که چون خاری سمج در دیدگان مرتضی ماندیم
همیشه عصر عاشوراست‌، او پر بسته‌، ما هستیم دریغا دیده‌ای روشن که وا بیند کجا ماندیم


به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
سری گردن کشید از مرگ، قدر نیزه‌ای روزی که نامش آفتاب جان سرگردان ما باشد
لبش بر نیزه قرآن خواند تا ثقلین جمع آیند لبش بر نیزه قرآن خواند تا قرآن ما باشد
چراغ چشم‌هایش زیر نعل اسب‌ها می‏‌سوخت که مصباح الهدای دیده حیران ما باشد
لب و دندان او را چوب زد دست ستم روزی که طعم خیزران همواره با دندان ما باشد
کنون ننگ است ما را تا به محشر، مرگ در بستر حسین آمد به سوی کوفه تا مهمان ما باشد


امشب عجیب خوش‌دلم از بوی کربلا دارد حسین (ع) می‌‏وزد از سوی کربلا
بانگ علی (ع) دوباره مرا زنده کرده است انگار زینب (س) است سخنگوی کربلا
زیباست کربلا همه در چشم کاروان خون می‌‏چکد اگر چه ز گیسوی کربلا
آمد و بی‌توجه ما دل‌شکسته رفت شرمنده‏‌ایم تا ابد از روی کربلا
غسلی در اشک کن و بیا جای صبر نیست جاری است بر غبار زمین، جوی کربلا
بیهوده بر مزار زمان،‌ های و هو نکن جز هو نبود پشت هیاهوی کربلا
دارد حسین (ع) می‌‏شود امشب دلم که باز دارد حسین می‏‌وزد از سوی کربلا
بر سفره تو هرچه که ماتـم می‏‌آورند در هفت‌خوان صابری‏‌ات کـم می‏‌آورند
دل داده‏ای به منطق نازک‏تــرین خیال هر قــدر هم دلایل محکم می‏‌آورند
پرونده شکفته زخـم مدینه را لب‏هات در دو صفحه فراهم می‏‌آورند
تو خیمه‌گاه ســوخته قلب زینبی انفاس تو هوای محـــرم می‌آورند
رزمنده‌‏ای و تا خود معــراج زخم‏‌ها یک ریــز در مصاف تو آدم می‌‏آورند
بر دوش چشم‏‌های تو حتی هنوز هـم مجروح از خطوط مقـدم می‌‏آورند
حالا فرشته‌‏ها به حسینیه دلــم از زینبیه روزه مریــم می‌‏آورنــد
تا در سکوت روضه چشمت به پا شود وقتی تمام مرثیه‌ها کـم می‌‏آورند


چو شب زد خیمه بر اردوی شن‌‏ها جهان نیزار خاموشی شد و خفت
به هر سو چلچراغی سبز پژمرد ز «الا» در بیابان نیزه بشکفت


زمین شد صفحه تفسیر قرآن به خط سرخ مصباح الهدی‌‏ها
نمی‌‏خواند کسی خط خدا را به قرآن مبین کربلاها


به جا ماند از تمام باغ‏‌ها داغ درختان تشنه از جو بازگشتند
به شوق گندم ری، اهل بابل کدو رفتند و کندو بازگشتند


به طراری غروب از راه آمد ز خون خوب رویان چهره رنگین
زمان چون خنگ کوری لنگ می‏‌زد به زیر بار آن نی‏‌های سنگین


غریبانیم در بازار شامی که زنگی، روی رومی خوش ندارد
عجب مصری که یوسف را بها نیست که زالی نیست تا دوکی بیارد!


ز یوسف، پیرهن دزدند مردم که چشمانی زلیخایی ندارند
گهر ریز است خاک کوی دلدار گدایان میل بینایی ندارند


گدایان پاره نان دوست دارند نمی‌‏بینند آن سر در تنور است
سبو بر سنگ ساحل می‌زند مست نمی‌‏داند که دریا آب شور است


جهان مست است از خوابی گران‌سنگ نمی‏‌داند که خواب ارزان‌فروشی است
در انبارند خیل مرده‌جانان جهان بازار گرم جان‌فروشی است


بکوش ای جان و جانی دست و پا کن که جانان مشتری را دوست دارد
هر آن کاو نیم جانی دارد ای دوست چنین سوداگری را دوست دارد


مبادا در قمار جان ببازی مبادا جان که دادی، تن بمانی
عزیز است این دو روز غم، مبادا ز یوسف، بند پیراهن بمانی


ظهر عاشورا تموم کائنات خیره می‌شن به زمین کربلا
انگاری آسمونا حلقه می‌شن برا سرخی نگین کربلا


شیعه مرتضی تا جونی داره مونده قلدر و یاغی نمی‌شه
مرگه زندگی با ذلت برا ما اینه حرف کربلا تا همیشه


تو دل هر ذره‌ای یه رودخونه‌اس که یزیدیا جلو اون وایسادن
ماها چون دور حسین خیمه زدیم نمی‌خوان به بچه‌هامون آب بِدن


مرگه زندگی با ذلت برا ما اینو حنجرای خونی می‌خونن
رمز سقاهامون‌، اسم عباسه اونا که فراتُ بستن بدونن


تا دمی که وارث خون حسین مث ماه از ابر غیبت در بیاد
می‌سوزن تو دل ظلمت، مث شمع تا که شب بشکنه و سحر بیاد

منابع

طرحی نو در دانشنامه شعر عاشورایی، مرضیه محمدزاده، ج 2، ص: 1080-1084.

پی نوشت