عبید الله بن زیاد

عبیدالله‌بن زیاد، معروف به ابن‌زیاد حاکم بصره و خراسان در زمان معاویه و حاکم عراقین (بصره و کوفه) در زمان یزید و از والیان فاسد و تبه‌کار اموی و عامل فاجعه کربلا بود.


مشخصات فردی
کنیه ابوحفص
خویشاوندان سرشناس زیاد بن ابیه
نقش در واقعه کربلا
اقدامات حاکم کوفه، بصره و خراسان (673–683)

زندگینامه

پدر: پدرش زیاد را به جهت ابهام در نسبش به زیادبن ابیه، زیادبن اُمّه، زیادبن سُمَیه و زیادبن عُبَید خوانده‌اند.[۱] بعدها در سال 44 هجری معاویه در اقدامی سیاسی برای جذب زیاد به دستگاه خویش او را به پدر خویش منتسب و برادر خود خواند و از آن پس، زیادبن ابی‌سفیان نیز خوانده شد.[۲] مادر زیاد بنا به قول مشهور سمیه از کنیزان حارث‌بن کَلَدَه ثقفی بود و از آنجا که سمیه از زنان بدکاره طائف بود، پدر زیاد معلوم نیست.[۳] گاه نیز بنا بر قاعده فراش[۴] او را به عبید ثقفی همسر سمیه نسبت داده‌اند.[۵] در اقوال مختلف تاریخ تولد او سال نخست هجرت، سال دوم هجرت و یا سال فتح مکه در طائف بود.[۶] کنیه‌اش ابومغیره بود.[۷] او در عصر خلافت ابوبکر اسلام آورد.[۸]

اقدامات

زیاد در زمان خلافت عمر در فتح شوشتر حضور داشت. سپس از طرف عمربن خطاب برای اصلاح امور یمن به آن دیار رفت.[۹] زیاد در روزگار فتوح، همراه عُتبَةبن غَزوان بود و عتبه او را به دلیل ذکاوتش برای تقسیم غنائم، به سمت دبیری خود انتخاب کرد.[۱۰] پس از آن، زیاد عمال و والیان بصره را در اداره کارها یاری کرد و کاتب آنان بود. چنانکه بعدها کاتب مغیرةبن شعبه، ابوموسی اشعری، عبدالله‌بن عامر و عبدالله‌بن عباس شد.[۱۱] در زمان خلافت امام علی (ع) از طرف عبدالله‌بن عباس (والی بصره)، مسئول خراج و بیت المال و در غیاب ابن‌عباس، قائم مقام وی در بصره بود[۱۲] و در سال 39 هجری به پیشنهاد عبدالله‌بن عباس و تأیید جاریةبن قدامه از سوی امام علی (ع) والی فارس گردید. آن حضرت رفتار و اعمالش را زیر نظر داشت و همان‌گونه که با تمامی کارگزارانش برخورد می‌کرد، با زیاد هم برخورد کرد و چون احتمال می‌داد که زیاد در جمع‌آوری مالیات سختگیری کند، در گفتاری طولانی که او را از گرفتن خراج پیش از موعد نهی فرمود، به او تذکراتی داد: ای زیاد! کار به عدالت کن و از ستم و بیداد بپرهیز که ستم، رعیت را به آوارگی وادارد و بیدادگری، شمشیر را در میان آرد و مردم را به مبارزه مسلحانه فرا خواند.[۱۳]

نامه امام علی (ع)

به‌هرحال زیاد در فارس مأموریت خویش را به‌خوبی انجام داد و حتی امور آن ولایت را سامان داد و خراج را گردآوری کرد،[۱۴] اما نامه‌ای از امام علی (ع) به زیاد در دست است که آن حضرت وی را به دلیل نفرستادن خراج فارس و تزویر در این‌باره، توبیخ کرده است.خطای یادکرد: برچسب تمام‌کنندهٔ </ref> برای برچسب <ref> پیدا نشد

پس از شهادت امام علی (ع)

پس از شهادت امیرالمؤمنین و صلح امام حسن (ع)، زیاد با وساطت مغیرةبن شعبه، از فارس به شام نزد معاویه رفت و پس از گزارش درباره اموال فارس و مصالحه با معاویه در آن‌باره به کوفه بازگشت و در آنجا اقامت گزید.[۱۵]

سپردن حاکمیت شهرها

معاویه در سال 45 هجری زیاد را به حکومت بصره گمارد و خراسان، سیستان، بحرین، عمان و هند را نیز به وی داد. در سال 50 و پس از مرگ مغیرةبن شعبه، والی کوفه، حکومت کوفه را نیز به زیاد سپرد. وی نخستین کسی بود که حکومت عراقین (کوفه و بصره) را به‌دست گرفت [۱۶]

سرکوب مخالفان خاندان اموی

زیاد به سرکوب مخالفان خاندان اموی پرداخت. او با شدت و خشونت، سلطه امویان را بر عراق بر قرار کرد، پادشاهی معاویه را استوار ساخت، مردم را به اطاعت از او واداشت. به پندار مؤاخذه می‌کرد و به گمان عقوبت می‌داد. همسایه را به جرم همسایه‌ای بازخواست می‌کرد و بدین‌گونه امنیت را برقرار کرد. در ایام حکومتش، مردم از او سخت بیمناک بودند.[۱۷] گفته شده است در آغاز حکومتش در مسجد کوفه سخنرانی کرد. پس از پایان سخنرانی مردم او را با ریگ زدند، به همین سبب دستور داد دستان سی و به قولی هشتاد تن را بریدند.[۱۸] زیاد نسبت به مردم عراق و شیعیان سختگیری بسیار کرد. وی دستان مسلمانان را قطع و چشمانشان را کور و آنان را به دار می‌آویخت.[۱۹] همچنین، شیعیان را به سبّ و لعن امام علی (ع) وامی‌داشت.[۲۰] حجربن عدی از یاران برجسته امیرالمؤمنین، علیه زیاد شورید. زیاد بر او و سیزده تن از یارانش دست یافت و همگی آنان به دستور معاویه کشته شدند.[۲۱]

مرگ زیاد

از آنجا ‌که معاویه در سال 53، حکومت حجاز را نیز علاوه بر کوفه و بصره به زیاد سپرد، مردم مدینه به سبب ظلم و خشونت زیاد، سه روز در مسجد پیامبر ناله سر دادند. در پی آن کورکی (دُمَل) در دست او پیدا شد و به سبب چرک آن مُرد.[۲۲] بنا بر پاره‌ای روایات مرگ زیاد پس از نفرین امام حسن (ع) بوده است.[۲۳] اما چون مرگ زیاد پس از شهادت امام حسن (ع) بوده است، قول اول قابل قبول می‌باشد. او در رمضان سال 53 هجری در کوفه مُرد و در ثُوَیه، خارج از کوفه به خاک سپرده شد.[۲۴]

فرزندان زیاد

پس از مرگ او پسرانش عبدالرحمن در خراسان، عبیدالله در خراسان و عراقین، سَلم در خراسان و عَبّاد در سیستان به حکومت رسیدند.[۲۵]

نسب عبیدالله

مادر: مادر عبیدالله‌، مرجانه به قولی شاهدختی‌ ایرانی بود[۲۶] که زیاد وی را به ازدواج شیرویه اسواری درآورد و عبیدالله در خانه شیرویه متولد شد و به همین جهت زیاد او را به مرجانه سپرد، از این‌رو عبیدالله در میان اسواران (سپاهیان سواره و آزاده ایرانی) پرورش یافت و عربی را درست ادا نمی‌کرد.[۲۷] او از لحاظ ظاهری نیز سرخ‌روی و زیبا و شبیه به موالی بود.[۲۸] عبیدالله نیز به طعن گاهی به نام مادرش ابن‌مرجانه[۲۹] و گاهی به نام مادربزرگش ابن‌سمیه[۳۰] خوانده می‌شد. زینب (س) در دارالاماره کوفه او را یابن مرجانه خواند[۳۱] و با این سخنان تیر خلاصی‌ بر قلب‌ ماهیت‌ پست و پلید‌ او زد. زینب (س) فخرفروشی قبیله‌ای‌ او و ریشه‌ تباهِ‌ رسوایش‌ را بر باد داد. امام حسین (ع) نیز در روز عاشورا و در صحرای کربلا او را فرزند زن زناکار نامید: ” اَلا اِن‌َّ الدَّعِی‌َّ بن‌َ الدَّعِی‌ِّ قَدْ رَکزَ اِثنَتَین‌ بَین‌َ السِّلَّة‌ِ وَالذِّلَّة‌ِ وَ هَیهات‌َ مِنّا الذِّلَة‌ یابِی‌َ اللهُ ذ'لِک‌َ لَنا وَ رَسولُه‌ُ وَ الْمُؤْمِنوُن‌َ وَ حُجوُرٌ طابَت‌ْ وَ طَهُرَت‌ لا وَ اللهِ لا اُعْطیهِم‌ بِیدی‌ اِعْطاءَ الذَّلیل‌ِ وَ لا اَفِّرُ مِنْهُم‌ فِرارَ العَبید“[۳۲] آگاه‌ باشید! آن‌ ناپاک‌ و ناپاک‌زاده‌ مرا میان‌ شمشیر و پستی‌ و خواری‌ قرار داده‌ است‌. ولی‌ برای‌ ما تسلیم‌ به‌ ذلت ‌و خواری‌ محال‌ است‌. خدا و پیامبر (ص) و انسان‌های‌ با ایمان‌ و دامن‌های‌ پاک‌ و پاکیزه‌، از پذیرش‌ آن‌ برای ‌ما امتناع‌ می‌ورزند. نه‌ به‌ خدا سوگند، نه‌ دست‌ زبونی‌ به‌ آنان‌ می‌دهم‌ و نه‌ مانند بردگان‌ از جنگ‌ می‌گریزم.

کنیه

کُنیه عبیدالله‌بن زیاد، ابوحفص بود.[۳۳]

تاریخ تولد

در مورد تاریخ تولد او اختلاف است. چون به روایتی در آخر سال 53 هجری،[۳۴] او 23 ساله و یا در سال 61 هجری،[۳۵] 28 ساله بوده پس باید در سال‌های 28، 30 و یا 33 هجری متولد شده باشد. او در شهر بصره متولد شد.[۳۶]

نبرد بخارا

در آخر سال 53 هجری، معاویه به او حکومت خراسان را داد و به او نصایحی نمود.[۳۷] عبیدالله پس از رسیدن به خراسان به سال 54 با لشکری که شمار آن را بیست و چهار هزار تن نوشته‌اند،[۳۸] به طخارستان حمله کرد و از جیحون گذشت و با شتر به سوی کوه‌های بخارا پیش رفت. او همچنین نهر بلخ را قطع نمود. گویند او نخستین امیر عرب بود که چنین کرد.[۳۹] وی شهرهای رامثین، زامین، نسف و نیمی از بیکند را که از توابع بخارا بودند، فتح نمود.[۴۰] خاتون شهربانوی بخارا از ترکان کمک خواست. با او سخت جنگیدند، اما عبیدالله آنان را شکست داد و سپس دست به تخریب و غارت زد. خاتون با تعهد پرداخت یک میلیون درهم تقاضای صلح نمود و عبیدالله وارد شهر شد[۴۱] و گروه بخاریه را که تیراندازان ماهری بودند از بخارا به بصره آورد[۴۲] و آنان را در محله‌ای که به نام آنان به بخاریه مشهور شد، جای داد و برای آنان خانه‌هایی بنا کرد. [۴۳] عبیدالله حکومت طبرستان را به محمدبن اشعث[۴۴] و حکومت سیستان را به برادرش عبّادبن زیاد داد. [۴۵]

واگذاری حکومت بصره

در سال 55 معاویه حکومت بصره را نیز به عبیدالله داد. او پس از آنکه دو سال والی خراسان بود و در آنجا اقامت داشت، در سال 56 و به قولی 57 توسط معاویه بر کنار شد. وی اَسلم‌بن زُرعه کِلابی را به جای خود گمارد و عازم بصره شد.[۴۶]

کشتار خوارج

عبیدالله در سال 58 نسبت به خوارج شدت عمل به خرج داد و آنان را تعقیب و کشتار کرد و به اتهام خارجیگری مردم را می‌کشت و زندان‌ها را از آنان پر کرد. او در بصره جنگ‌های زیادی با خوارج داشت و بسیاری از آنان را در جنگ و یا در حال اسارت و دست‌بسته کشت. از جمله کشته‌شدگان مِرداس‌بن اُدَیه و عروَةبن اُدَیه بودند.[۴۷]

بیعت با یزید

عبیدالله به سال 60 با بزرگانی از بصره به شام رفت و در حضور معاویه با یزید به عنوان ولیعهد بیعت کرد[۴۸] و یزید نیز او را در حکومت بصره ابقا کرد.[۴۹]

پس از به حکومت رسیدن یزید

پس از به حکومت رسیدن یزید و هجرت امام حسین (ع) و خاندان و اصحابش به مکه، امام‌ چند ماهی‌ که‌ در مکه‌ حضور داشت‌ دائم‌ در حال‌ گفت‌وگو و رد و بدل‌ کردن‌ نامه‌ و پیک‌ به‌ مردم ‌شهرهای کوفه‌ و بصره‌ بود. در همان‌ روزهایی‌ که‌ سیل‌ نامه‌ از کوفه‌ به‌ مکه‌ روان‌ شده‌ بود، امام حسین (ع)‌ برای‌ فعال‌ کردن‌ شیعیان‌ در بصره،‌ نامه‌ای‌ به‌ سران پنجگانه بصره به‌ اسامی‌ مالک‌‌بن‌ مِسمَع‌ بَکری‌، اَحنَف‌بن‌ قیس‌، یزیدبن‌ مسعود نَهشَلی‌، مُنذربن‌ جارود عَبدی‌ و مسعودبن‌ عمرو اَزدی‌ نوشت‌ و آنان‌ را به‌ یاری‌ خود خواند. آن حضرت نامه را توسط سلیمان‌بن رَزین مکنّی به ابورزین غلام خود که همراه کاروان امام از مدینه به مکه آمده و مردی رشید، مبارز، فصیح و بلیغ، سخنور و ادیب، شیفته و محبّ اهل بیت و شمشیرزنی چابک و چالاک بود، فرستاد.[۵۰]

دعوت امام حسین (ع) از سران پنجگانه بصره

سلیمان‌ به‌ خانه‌ ماریه‌ دختر منقذ عبدی از طایفه‌ عبدالقیس‌ که‌ از شیعیان‌ فعال‌ بصره ‌بود، وارد شد. در آستانه‌ قیام‌ امام‌ حسین‌ خانه‌ وی‌، محل‌ تجمع‌ دوست‌داران‌ اهل‌ بیت بود.[۵۱] یزیدبن‌ مسعود از طایفه‌ بنی‌سعد با شماری‌ از بزرگان‌ قبایل‌ جلسه‌ای گذاشت‌ و نامه‌ را برای‌ قبایل‌ بنی‌حمیم‌، بنی‌حنظله‌ و بنی‌سعد قرائت‌ نمود و از آنان‌ خواست‌ تا امام را یاری‌ نمایند. او وقتی‌ از مکنونات‌ افراد قبیله‌ خود آگاهی‌ یافت‌، نامه‌ای‌ برای ‌امام‌ نوشت و حمایت خود و قبیله‌اش را به اطلاع امام رساند آن‌گاه خود را آماده‌ حرکت‌ به‌ سوی‌ امام‌ کرد، ولی‌ قبل‌ از آن‌که‌ خود و قبیله‌اش‌ از بصره‌ خارج‌ شوند، خبر شهادت‌ امام به‌ آنان رسید.[۵۲] در شهر بصره دیگر سران قبایل، دعوت امام حسین (ع) را اجابت نکردند. منذربن‌ جارود که‌ دخترش‌ بحرّیه‌ همسر عبیدالله‌بن‌ زیاد بود، به‌ گمان‌ این‌که‌ سلیمان‌، قاصد دروغین ‌امام حسین (ع) است‌ و نقشه‌ای‌ طراحی‌ شده‌ از طرف‌ عبیدالله برای امتحان او می‌باشد، سلیمان‌ را به‌ همراه‌ نامه‌ امام‌ به عبیدالله تسلیم کرد و باعث‌ قتل‌ سلیمان‌ شد.[۵۳]

گفت‌وگوی سلیمان و عبیدالله

گفت‌وگویی بین سلیمان و عبیدالله صورت گرفت و او در جواب عبیدالله که گفت حسین تو را فرستاد تا در امت تفرقه ایجاد کنی، گفت: امام حسین (ع) مصباح هدایت و کشتی نجات است. او مدار وحدت و قطب آسیای دین است و تو و یزید تفرقه‌افکن، ننگ امت اسلام و منهدم کننده ارکان دین و فضیلت هستید.

نامه یزید

پیش از آن به دنبال ناآرام شدن شهر کوفه، یزید در پی درخواست طرفداران‌ بنی‌امیه‌ که طی‌ نامه‌ای اوضاع کوفه را به اطلاعش رسانده و اقدامات مسلم‌بن عقیل و ناتوانی نعمان‌بن بشیر‌ را خبر داده بودند؛[۵۴] و با صلاحدید مشاور رومی خود سرجون، نعمان‌بن بشیر را عزل و عبیدالله‌بن زیاد را که‌ والی‌ بصره‌ بود، هم‌زمان به‌ حکومت کوفه‌ منصوب‌ و او را مأمور ساخت تا مسلم‌بن عقیل فرستاده امام حسین (ع) را از کوفه بیرون راند یا بکشد.[۵۵] متن نامه یزید چنین است‌: ” طرفداران‌ من‌ در کوفه‌، به‌ من‌ گزارش‌ داده‌اند که‌ مسلم‌بن‌ عقیل‌ در کوفه‌ مردم‌ را گرد آورده‌ و می‌خواهد وحدت‌ مسلمین‌ را بر هم‌ زند. بنابراین‌ پس‌ از قرائت‌ این‌ نامه‌ به‌ سوی‌ کوفه‌ رهسپار شو و مسلم‌ را به‌ هر حیله‌ که‌ مقدور باشد دستگیر کرده‌، سپس‌ وی‌ را به‌ بند افکن‌ یا به‌ قتل‌ برسان‌ و یا از کوفه‌ اخراج‌ نما. والسلام“[۵۶]

جانشینی عثمان در بصره

عبیدالله پس‌ از کشتن‌ سلیمان،‌ در مسجد بصره‌ سخنرانی‌ تهدیدآمیزی کرد و برادرش عثمان را جانشین خود در بصره قرار داد. سپس‌ همراه‌ خانواده‌ و چند تن از بزرگان بصره (ده تن و اندی) از جمله مسلم‌بن‌ عمرو باهلی‌، شریک‌‌بن‌ اعور و منذربن‌ جارود، به‌ سمت‌ کوفه‌ حرکت‌ کرد.[۵۷]

ورود به کوفه

عبیدالله‌بن زیاد در حالی‌که چهره خود را پوشانده بود، به‌طور ناشناس وارد کوفه شد و مردم که چشم انتظار ورود امام حسین (ع)‌ بودند، او را حسین پنداشتند و به او خوش‌آمد گفتند و بدین‌گونه توانست بدون مزاحمتی وارد دارالاماره شود.[۵۸] عبیدالله با ورود به کوفه مردم را مرعوب نمود و از همان روزهای نخست با سخنانی تند و با تهدید و تطمیع ابتدا مردم سرشناس کوفه را با خود همراه کرد و بدین‌وسیله دیگران را به تمکین واداشت. او معتقد بود صراحت لهجه از تهدیدها بهتر می‌تواند مردم را به وظیفه‌شان آشنا سازد.[۵۹]

مخفی‌گاه‌ مسلم‌

مسلم‌بن‌ عقیل‌ پس‌ از آگاهی‌ از آمدن‌ عبیدالله و سخنان‌ تهدیدآمیز وی‌، خانه‌ مختار را ترک‌ گفت‌ و به‌ منزل ‌هانی‌بن‌ عروه‌ مرادی‌ که‌ از بزرگان و چهره‌های سرشناس‌ کوفه‌ بود، رفت[۶۰] و به‌طور پنهانی با شیعیانش دیدار کرد و خانه او را مرکز فعالیت‌های سیاسی و نظامی خویش قرار داد.[۶۱] دوستان‌ و یاران‌ وی‌ با هوشیاری‌ تمام‌ مراقب ‌اوضاع‌ بودند و تلاششان‌ این‌ بود که‌ عبیدالله به‌ مخفی‌گاه‌ مسلم‌ پی‌ نبرد. انتخاب خانه هانی شاید به این دلیل بود که او از نظر نفوذ و قدرت اجتماعی توانمندتر از مختار بود.

امتناع مسلم از کشتن عبیدالله

در همان زمان شریک‌بن‌ اعور که از بزرگان شیعیان بصره بود و همراه عبیدالله‌بن زیاد از بصره به کوفه آمده بود، بیمار شد و در‌ خانه‌ هانی‌بن عروه که از دوستانش بود، اقامت گزید.[۶۲] هنگامی که عبیدالله‌بن زیاد برای عیادت ‌شریک‌ به‌ خانه‌ هانی‌ رفت، فرصت‌ مناسبی برای مسلم پیش آمد تا به پیشنهاد شریک‌بن اعور، عبیدالله را به طور غافلگیرانه بکشد.‌ اما مسلم‌ از انجام‌ چنین‌ عملی‌ امتناع‌ ورزید و آن‌ را با اصول‌ اسلام‌ ناسازگار خواند و بعد از این‌که‌ عبیدالله از خانه‌ هانی‌ رفت‌، مسلم‌ در جواب‌ شریک‌ که‌ پرسید: چرا این‌ فرصت‌ را از دست‌ دادی‌؟ پاسخ ‌داد: به‌ دو علت: نخست‌ این‌که‌ هانی‌ مایل نبود مهمان در خانه‌اش‌ کشته‌ شود و دیگر یادآوری حدیثی‌ از پیامبر (ص) بود که‌: ” اَلایمان‌ُ قَیدُ الفَتْک‌ “‌ مؤمن کسی را غافلگیرانه نمی‌کشد.[۶۳] به‌ این‌ ترتیب‌ بزرگ‌ترین‌ دشمن‌ مسلم‌‌بن ‌عقیل‌ و امام حسین‌ (ع) از مهلکه‌ای‌ که‌ به‌ پای‌ خود به‌ آن‌ وارد شده بود، نجات یافت‌. تنها به‌ خاطر این‌که‌ مسلمانی‌ پاک‌دین‌ و پاک‌اعتقاد که‌ جز به‌ اجرای‌ درست‌ احکام‌ دین‌ به‌ چیزی‌ دیگر نمی‌اندیشید، نخواست‌ به‌خاطر سلامت‌ خود و پیروزی‌ در مأموریتی‌ که‌ به‌ عهده‌ داشت‌، حکمی‌ از احکام‌ دین‌ را نقض‌ کند، هر چند با رعایت‌ این‌ حکم‌، آینده‌ او و کسی‌ که‌ او را فرستاده‌ است‌ به‌ خطر افتد. امام‌ و نماینده‌اش‌ مسلم ‌بن‌ عقیل‌ به ‌قدرت‌ و پیروزی‌ به‌ هر قیمت‌ و از هر راهی‌ اعتقاد نداشتند.

جست و جوی مسلم

ابن‌زیاد که اکنون مردم کوفه را مرعوب نموده بود، به جست‌وجوی مسلم پرداخت و توسط یکی از بردگان شامی خود‌ به‌ نام‌ مَعقِل‌ با ترفندی خاص به مخفیگاه او پی برد. او سه‌ هزار درهم‌ به‌ معقل داد و گفت‌: کوشش‌ کن‌ تا با پیروان‌ مسلم‌ آشنا شوی‌ و چون‌ چنین‌ کسی‌ را یافتی‌، به‌ او بگو که‌ مردی‌ از شیعیان هستم‌ و می‌دانم‌ مسلم‌ در چنین‌ روزها به‌ کمک‌ مالی‌ محتاج‌ است‌. می‌خواهم‌ این‌ پول‌ را به‌ او بدهم‌ تا آن‌ را در جنگ‌ با دشمن‌ خود مصرف‌ کند. این‌ مأموریت‌ برای ‌جاسوسی خبره چون او‌ چندان‌ دشوار نبود. چند تن‌ از بزرگان‌ شیعه‌ در کوفه‌ مشهور بودند و او برای‌ انجام‌ مأموریت‌ خود، مسلم‌بن‌ عوسجه‌ را که‌ مردی‌ زاهد و پارسا بود، انتخاب‌ کرد و بدین‌ وسیله‌ توانست‌ مخفی‌گاه‌ مسلم‌ را بیابد و درخانه‌ هانی‌بن‌ عروه‌ با مسلم‌ دیدار کند و هر روز پیش‌ از دیگران‌ وارد خانه‌ هانی‌ می‌شد و پس‌ از همه‌ از آن‌جا خارج‌ می‌گشت‌. بدین‌ ترتیب‌ از کار مسلم‌ و شیعیان‌ و تعداد آنان و تصمیماتی‌ که‌ می‌گرفتند، اطلاع‌ کامل‌ پیدا می‌کرد و این‌ خبرها را به‌ عبیدالله می‌داد.[۶۴] جاسوسی‌ او ضربه‌ بسیار سختی‌ به‌ نهضت‌ مسلم‌ در کوفه‌ زد. پسر زیاد با دانستن‌ مخفی‌گاه‌ مسلم‌ و اطلاع‌ از سران‌ و یاران‌ و هواداران‌ او به‌ کار پرداخت‌. هانی‌بن عروه را که به مسلم پناه داده بود، دستگیر و شکنجه نمود.[۶۵]

جنگ مسلم

با دستگیری هانی، مسلم که به وفاداری و حُسن نیت مردم شک نداشت،[۶۶] همین‌که‌ خبر دستگیری‌ و زندانی‌ شدن‌ هانی را شنید،‌ دانست‌ که‌ دیگر درنگ‌ جایز نیست‌ و باید از نهان‌گاه‌ خود بیرون‌ آید و جنگ‌ را آغاز کند. پس در روز هشتم (یا نهم و به قولی سوم) ذی‌الحجه سال 60 با هواخواهان خود‌ که عده آنان را تا چهار هزار تن نوشته‌اند‌ در اطراف‌ خانه‌ هانی‌ و خانه‌های‌ نزدیک‌ گرد آمدند و با شعار ”یا مَنْصورُ اَمِت“[۶۷] قیام کرد.[۶۸] مسلم‌ ابتدا آنان‌ را به‌ دسته‌هایی‌ تقسیم‌ کرده‌ و برای هر قبیله فرماندهی تعیین نمود[۶۹] و آن‌گاه همگی‌ به‌ سمت‌ قصر ابن‌زیاد حرکت کرده و عبیدالله‌بن زیاد و یارانش را که حدود 200 نفر از اشراف کوفه و نگهبانان بودند، در دارالاماره به محاصره درآوردند. اگر مردمی‌ که‌ قصر را محاصره‌ کرده‌ بودند، مردان‌ جنگ‌ و مطیع‌ مسلم‌بن‌ عقیل‌ بودند و یا اگر از عاقبت‌اندیشی‌ و تدبیر بهره‌ای‌ داشتند، همان‌ موقع‌ قصر را می‌گرفتند و پسر زیاد را از پای‌ در می‌آوردند.

بی‌وفایی مردم کوفه

پسر زیاد چون‌ خود را گرفتار دید، از بیست‌ تن‌ بزرگان‌ کوفه‌ که‌ گرد او را گرفته‌ بودند، تنی‌ چند را میان‌ مردم‌ فرستاد تا به ‌وسیله‌ زر و زور و تزویر جمعیت‌ را پراکنده‌ سازند. آنان‌ که‌ مردانی‌ کار آزموده‌ بودند، می‌دانستند مردم‌ بی‌تدبیر و آشوب‌گر را چه‌گونه‌ می‌توان‌ از هیجان‌ باز داشت‌. به این ترتیب در طی یک روز هجده‌ هزار نفر مردمی‌ که‌ بر سر جان‌ خود با مسلم‌ پیمان‌ بسته‌ بودند، از گرد او پراکنده شدند و‌ هنوز تاریکی شب فرا نرسیده بود که فقط سی‌ نفر با او ماندند و چون‌ نماز شام‌ را خواند یک‌ تن‌ از یاران‌ خود را همراه‌ نداشت‌.[۷۰] از این‌جا معلوم‌ می‌شود که‌ مسلم‌بن‌ عقیل‌ هرگز کوتاهی‌ نکرد و حزم‌ و دوراندیشی‌ را از دست‌ نداد، اما شکست‌ او به‌ سبب‌ بی‌وفایی‌ و ناجوانمردی‌ مردم‌ کوفه‌ بود. یک‌باره‌ اوضاع‌ کوفه‌ دگرگون‌ شد. فعالیت‌های‌ توأم‌ با خشم‌ و خشونت‌ بر ضد مسلم‌ کار خود را کرد و وقتی‌ که‌ بحران‌ به‌ منتهای‌ اوج‌ خود رسید، چرخ‌ حوادث‌ به‌ نفع‌ عبیدالله به‌ گردش‌ درآمد. همان شب عبیدالله به منبر رفت و ضمن تهدید و تطمیع حاضران و دشنام به مسلم‌بن عقیل از اینکه کسی به مسلم پناه دهد، آنان را ترساند و از آنان خواست ملتزم اطاعت و بیعت خویش باشند.[۷۱]

شهادت مسلم

سرانجام مزدوران عبیدالله‌بن زیاد با حمله‌ به ‌مخفی‌گاه‌ مسلم‌، بر او دست یافتند و پس‌ از درگیری‌ شدید، او‌ را دستگیر کردند و بر خلاف‌ امانی‌ که‌ داده‌ بودند، تصمیم‌ به‌ قتل‌ او گرفتند. مسلم را‌ که‌ پس‌ از جنگی‌ قهرمانانه‌ دستگیر شده بود، با تنی مجروح و لبی‌ تشنه‌ به‌ قصر ابن‌زیاد آوردند.[۷۲] پسر اشعث‌ به‌ ابن‌زیاد گفت‌: من‌ او را امان ‌داده‌ام‌. ابن‌زیاد گفت‌: تو چه‌ حق‌ داری‌ که‌ به‌ کسی‌ امان‌ بدهی‌ یا ندهی‌! ما تو را برای‌ دستگیری‌ او فرستاده‌ بودیم‌، نه‌ امان‌ دادن‌ به‌ وی‌.[۷۳] گفت‌وگوهایی‌ که‌ در آن‌ لحظات‌ و در چنان‌ اجتماع‌ شوم‌ و غیرانسانی ‌بین‌ این‌ مظلوم‌ شرافتمند و آن‌ ستمکار‌ بی‌شرم‌ رفته‌ است‌، از یک‌ سو تأثرآور و از سوی‌ دیگر حیرت‌انگیز است‌. مسلم‌ هنگام‌ ورود بر عبیدالله سلام‌ نکرد. یکی‌ از ملازمان‌ ابن‌زیاد بانگ‌ بر زد که‌ به‌ امیر سلام‌ کن‌. مسلم ‌خروش‌ برآورد که‌: ساکت‌ باش‌! او امیر من‌ نیست‌.

- چه‌ سلام‌ کنی‌ و چه‌ از سلام‌ کردن‌ اِبا نمایی‌، بالاخره‌ کشته‌ خواهی‌ شد.

- اگر مرا بکشی‌، مسأله‌ مهمی‌ نیست‌. افراد پلیدتر از تو، انسان‌های ‌ارجمندتر از مرا کشته‌اند.

- خدا مرا بکشد اگر تو را به‌ قتل‌ نرسانم. هر آینه‌ تو را به ‌شیوه‌ای‌ می‌کشم‌ که‌ تا کنون‌ در اسلام‌ سابقه‌ نداشته ‌است‌.

- تو شایسته‌ترین‌ فرد برای‌ بدعت‌گذاری‌ در اسلام‌ هستی‌. تو زشتی‌ مثله‌ کردن‌، پلیدی‌ کشتن‌ به‌ ناحق‌، ناپاکی‌ نسل‌ و ناروایی‌ چیرگی‌ ظالمانه‌ را بر کسی‌ که‌ از تو سزاوارتر باشد، باقی‌ نخواهی‌ گذاشت‌ و تو بهترین‌ فرد برای‌ انجام‌ این‌ گونه‌ امور هستی‌.

- ای‌ مرد نفرین‌ شده‌! ای‌ مرد جدایی‌ افکن‌! تو پیوند مسلمانان‌ را از هم‌ گسستی‌ و آشوب‌ بر پا کردی.

- دروغ‌ می‌گویی‌. پیوند امت‌ اسلامی‌ را معاویه‌ و فرزندش‌ یزید از هم‌ گسستند و آشوب‌ را تو و پدرت‌ زیادبن‌ ابیه‌ بر پا کردی‌.

- آرام‌ باش‌ ای‌ مسلم‌! تو به‌ سوی‌ مردم‌ کوفه‌ آمدی‌ و آنان‌ را که‌ با یکدیگر پیوند داشتند و کارهایشان‌ هماهنگ‌ بود، از یکدیگر دور ساختی‌ و افکارشان‌ را متفرق‌ کردی.

- چنین‌ نیست‌ و من‌ بدین‌ منظور به‌ کوفه‌ نیامده‌ام‌. شما حکمرانان‌ اموی‌ کارهای‌ نادرست‌ را رواج‌ دادید. امر دین‌ را محو کردید. بر مردم‌ بدون‌ رضایتشان‌ حکومت‌ نمودید و به‌ شیوه‌ قیصر و کسری‌ زیستید. ولی‌ ما به‌ میان‌ ایشان‌ آمدیم‌ تا امر به‌ معروف‌ و نهی‌ از منکر نماییم‌ و این‌ مردم‌ را به‌ سوی‌ کتاب‌ خدا و سنت‌ پیامبر (ص) فرا خوانیم‌. آمدیم‌ تا مردم‌ را امر به‌ عدالت‌ و به‌ حکم‌ قرآن‌ دعوت‌ کنیم‌. آری‌ ما برای‌ چنین‌کاری‌ شایستگی‌ داریم. عبیدالله که از عهده جواب به سخنان درست و به حق ‌مسلم‌ برنیامد، بنای‌ دشنام‌، ناسزا و تهمت را به‌ عقیل، امام علی (ع)، امام‌ حسن‌ (ع) و امام حسین (ع)‌ گذاشت‌. اما مسلم‌ جواب‌ داد: تو و پدرت‌ برای‌ دشنام‌ سزاوارترید. هر کار که‌ می‌خواهی‌ انجام‌ بده‌ ای‌ دشمن‌ خدا! ابن‌زیاد که‌ شکست‌ سختی‌ از مسلم‌ خورده‌ بود، به‌ شیوه‌ مردمان‌ پست‌ رو نهاد که‌ چون‌ به‌ منطق‌ در می‌مانند، به‌ تهمت‌ توسل‌ می‌جویند. پس‌ گفت‌: مسلم‌! مگر تو نبودی‌ که‌ در مدینه‌ شراب‌ می‌خوردی‌؟ مسلم‌ به‌ جای‌ این‌که‌ در خشم‌ شود، از این‌ همه‌ بی‌شرمی‌ در شگفت‌ ماند و گفت‌: پسر زیاد! من‌ شراب‌ بخورم‌؟! سزاوارتر از من‌ به ‌شراب‌خواری‌ کسی‌ است‌ که‌ از نوشیدن‌ خون‌ مسلمانان‌ و کشتن‌ بی‌گناهان‌ و دستگیری‌ و شکنجه‌ آزادمردان‌ به ‌صرف‌ تهمت‌ و گمان‌ باکی‌ ندارد و نه‌ تنها چنین‌ گناهان‌ بزرگ‌ را مرتکب‌ می‌شود و پشیمان‌ نمی‌گردد، بلکه‌ چنان ‌می‌نمایاند که‌ ابداً کار زشتی‌ نکرده‌ است‌. پسر زیاد که‌ دید تیر تهمت‌ وی‌ کارگر نیفتاد، دستور قتل‌ مسلم‌ را داد و گفت‌: او را بر بام‌ قصر برند، سر از بدنش‌ جدا کنند و جسد او را از بالا به‌ پایین‌ بیفکنند.[۷۴] پس‌ از شهادت‌ مسلم‌، عبیدالله، هانی‌ را هم به‌ قتل‌ رساند و دستور داد ریسمان‌ به‌ پای‌ هر دو نعش‌ ببندند و در بازارهای‌ کوفه‌ بگردانند.[۷۵] آن‌گاه‌ جسد مطهر این‌ دو شهید را در محله‌ ”کناسِه“[۷۶] به‌ دار بیاویزند[۷۷] ‌سپس‌ سر این‌ دو شهید را توسط هانی‌بن ابی‌حیه همدانی و زبیر بن اَروَج تمیمی به نزد‌ یزید فرستاد[۷۸] و گزارش‌ کار را چنین‌ ارائه‌ نمود: ” اما بعد، ستایش‌ خدای‌ را که‌ حق‌ امیرالمؤمنین‌ را گرفت‌ و او را از دشمن،‌ آسوده‌ خاطر ساخت‌. به ‌امیرالمؤمنین‌ خبر می‌دهم‌ که‌ مسلم‌بن‌ عقیل‌ به‌ خانه‌ هانی‌بن‌ عروه‌ رفت‌ و من‌ با قراردادن‌ مأموران‌ مخفی‌ و خدعه ‌و فریب‌ توانستم‌ آن‌ دو را از خانه‌ بیرون‌ آورده‌ و گردن‌ بزنم‌ و سرهای‌ آنان را بوسیله‌ هانی‌بن‌ ابی‌حیه‌ و زبیربن ‌اروج‌ تمیمی‌ که‌ از سرسپردگان‌ وفادارند، برای‌ تو فرستادم‌. از این‌ دو نفر درباره‌ مسلم‌ و هانی‌ هرچه‌ می‌خواهی ‌سؤال‌ کن‌ که‌ هر دو بصیر و راست‌گو و اهل‌ ورع‌ هستند. والسلام“[۷۹]

نامه یزید به عبیدالله

یزید سر این‌ دو شهید را بر دروازه‌ دمشق‌ آویخت[۸۰] ‌و از قهر و غلبه‌ عبیدالله، خرسند شد و طی نامه‌ای‌ از او تشکر کرد و او را از تصمیم امام حسین (ع) در حرکت از مکه به عراق آگاه ساخت و از او خواست تا به بهترین وجه در مورد او اقدام کند و به او توصیه کرد به مجرد اتهام، مخالفان را زندانی کن و به محض مشکوک بودن، آنان را بازداشت کن.[۸۱]






در همین ایام عبیدالله دستور داد میثم تمّار از اصحاب امام علی (ع) را نیز به دار آویختند و به شهادت رساندند و مختار ثقفی را نیز به جرم همکاری با مسلم به زندان انداخت، اما بعد از شهادت امام حسین (ع)، به خواهش عبدالله‌بن عمر که شوهر خواهر مختار بود، از زندان آزاد و به طائف تبعید شد.[۸۲]


چون عبیدالله‌بن زیاد از حرکت امام حسین (ع) به سوی عراق خبر یافت، حُصَین‌بن نُمَیر صاحب شرطه (رئیس شهربانی) کوفه را به منطقه قادسیه فرستاد، تا راه را بر امام ببندد. حُصَین‌بن‌ نُمَیر در آنجا پُست‌ نظامی‌ نیرومندی‌ بر پا ساخت.


در همین اثنا امام حسین (ع) نامه‌ای‌ برای‌ اهل‌ کوفه‌ و چهره‌های‌ سرشناس‌ شهر مانند سلیمان‌بن‌ صُرَد خُزاعی‌، مُسَیب‌بن‌ نجبه‌ و رَفاعةبن‌ شَدّاد نوشت‌ و توسط‌ فرستاده دیگری به نام قَیس‌بن مُسَهَّر صَیداوی‌ به‌ سوی‌ کوفه‌ ارسال‌ فرمود.[۸۳]


هنگامی‌ که‌ قیس‌ به‌ قادسیه‌ رسید، توسط حُصَین‌بن‌ نُمَیر بازداشت‌ شد. حُصَین‌ دستور تفتیش‌ او را صادر نمود.[۸۴] قیس‌ بی‌درنگ‌ نامه‌ را درآورد و پاره‌پاره‌ کرد. حصین‌ او را نزد عبیدالله فرستاد. بین‌ عبیدالله و قیس‌ سؤال‌ و جوابی ‌صورت‌ گرفت‌ که‌ گویای‌ روح‌ پر صلابت‌ قیس‌ می‌باشد:


- تو کیستی‌؟

- من‌ از شیعیان‌ امام علی (ع) و فرزندش‌ امام حسین (ع) می‌باشم‌.

- چرا نامه‌ را پاره‌ کردی‌؟

- برای‌ این‌که‌ تو از محتوای‌ آن‌ مطلع‌ نشوی‌.

- نامه‌ را به‌ چه‌ کسی‌ نوشته‌ و مخاطب‌ نامه‌ که‌ بوده‌؟

- این‌ نامه‌ را امام حسین‌ (ع) برای‌ عده‌ای‌ از مردم‌ کوفه‌ مرقوم‌ فرموده‌ بود که‌ من‌ اسامی‌ ایشان‌ را نمی‌دانم‌.


ابن‌زیاد خشمگینانه‌ او را تهدید کرد که‌ به‌ خدا قسم‌ هرگز از چنگ‌ من‌ رهایی‌ نخواهی‌ یافت‌ مگر این‌که‌ نام‌ آن ‌افراد را بگویی‌ و یا آن‌که‌ بر فراز منبر آشکارا بر حسین‌ و پدر و برادرش‌ دشنام‌ دهی‌. در غیر این‌ صورت‌ تو را خواهم‌ کشت‌. قیس که این پیشنهاد را فرصت خوبی برای رساندن پیام امام به کوفیان می‌دید، بی‌درنگ پیشنهاد ابن زیاد را پذیرفت.


- بر منبر می‌روم‌ و حسین‌ را تکذیب‌ می‌کنم‌.


بدین‌گونه‌ قیس‌ بر بالای‌ منبر رفت‌ و پس‌ از حمد و ثنا به‌ درگاه‌ خداوند و درود بر پیامبر عظیم‌الشأن‌ اسلام‌ از امام حسین (ع) و پدر بزرگوارش‌ به‌ نیکی‌ یاد نمود و بر عبیدالله و پدرش‌ و همه‌ گردن‌کشان‌ و خودکامگان‌ اموی‌ نفرین‌ فرستاد و گفت‌: مردم‌! امام حسین‌ (ع) بهترین‌ خلق‌ خداست‌ و پسر دختر پیامبر (ص) است‌ و من‌ فرستاده‌ اویم‌. درمنطقه‌ حاجر (حاجز) از او جدا شدم‌. او را اجابت‌ کنید و به‌ او بپیوندید و ندایش‌ را لبیک‌ گویید.[۸۵]


ابن‌زیاد که‌ خود را باخته‌ بود، بی‌درنگ‌ فرمان‌ داد که‌ قیس‌ را از فراز قصر به‌ پایین‌ پرتاب‌ کنند.[۸۶] بدین‌ ترتیب‌ قیس‌ به شهادت رسید.[۸۷]


عبیدالله‌بن زیاد همچنین دستور داد عبدالله بن یقطر (بقطر)[۸۸] برادر رضاعی امام حسین (ع) را بکشند. عبدالله از فرستادگان امام حسین (ع) و حامل‌ پیامی‌ برای‌ مسلم ‌بن‌ عقیل به کوفه بود و رهسپار آن دیار شد. اما توسط حصین‌بن نمیر در نزدیکی قادسیه دستگیر شد. او را نزد عبیدالله‌بن زیاد بردند و چون اسرار نامه امام را فاش نکرد، عبیدالله نیز دستور داد او را از بالای قصر به زمین افکندند و استخوان‌هایش خُرد شد. هنوز رمقی در بدن داشت که عبدالملک‌بن عمیر لخمی با ضربتی او را کشت.[۸۹]


برخی نیز نوشته‌اند عبدالله سفیر مسلم برای امام حسین (ع) بود تا تحول و انحطاط کوفه را خبر دهد که توسط‌ مالک‌بن‌ یربوع‌ تمیمی‌ دستگیر و به‌ ابن‌زیاد تحویل‌ داده‌ شد.[۹۰]


حُصَین‌بن‌ نُمَیر، حُرّبن یزید ریاحی را با هزار سپاهی به منزله مقدمه سپاه از قادسیه به سوی کاروان امام روانه کرد. امام حسین (ع) در روز 26 ذی‌الحجه نزدیک کوفه در کنار بلندی‌های ذوحُسُم (ذوجشم) با حُرّ و سپاهیانش روبه‌رو شد.[۹۱] تصریح منابع بر آن است که حُرّ نه برای جنگ بلکه صرفاً برای انتقال امام نزد ابن‌زیاد اعزام شده بود و اینکه به دستور عبیدالله از بازگشت آن حضرت به حجاز جلوگیری کند و از این‌رو با سپاهیانش در حالی‌که‌ قبضه‌ شمشیرها را در دست‌ داشتند، رو در روی توقف‌گاه کاروان امام صف‌آرایی کرد.[۹۲] امام که‌ امید به ‌حمایت‌ کوفیان‌ داشت‌، از حُرّ پرسید که‌ به‌ کمک‌ آنان‌ آمده‌ یا بر ضد آنان است‌؟ حُرّ گفت‌: بر ضد شما. سپاه، ‌متشکل‌ از هزار نفر سواره‌نظام‌ بود. به‌رغم این صف‌آرایی خصمانه، واکنش امام صلح‌آمیز بود. چنان‌که به یارانش دستور داد که‌ سپاهیان حُرّ و اسبانشان را سیراب کنند. آن‌ روز که‌ حُرّ راه‌ را بر امام حسین (ع)‌ گرفت‌، از قادسیه‌ می‌آمد و پسر زیاد برای‌ این‌که‌ هر چه‌ زودتر و بهتر به‌ مقصد برسد، به‌ حصین‌بن‌ نمیر چنین دستوری داده بود. پس از اقامه نماز چون امام با‌ یاران‌ خویش عزم بازگشت نمود، حُرّ ممانعت کرد. امام به‌جِد قصد بازگشت‌ به‌ حجاز را نمود و حُرّ مانع‌ شد.[۹۳]


حُرّ گفت‌: من‌ مأموریت‌ ندارم‌ که‌ با تو بجنگم‌، بلکه‌ مأموریتم‌ این‌ است‌ که‌ از تو جدا نشوم‌ تا تو را به‌ طرف ‌کوفه‌ راهنمایی‌ کنم‌ و پیشنهاد نمود که امام راهی غیر از راه‌ کوفه و مدینه در پیش گیرد تا وی بتواند از ابن‌زیاد کسب تکلیف کند و گفت امیدوارم‌ خداوند زمینه‌ای‌ فراهم‌ آورد که‌ من‌ به‌ درگیری‌ با شما مبتلا نشوم‌. آنگاه امام حسین (ع) و یارانش در مسیر عُذَیبُ الهِجانات و قادسیه‌ حرکت‌ کردند و حُرّ نیز همراه آنان بود.[۹۴]


سرانجام در روز پنجشنبه دوم محرم 61 به سرزمین‌ نینوی رسیدند.، مالک‌بن‌ نَسرکندی‌ نامه‌ عبیدالله‌بن‌ زیاد را به‌ حُرّ داد مبنی بر آن‌که بر حسین و یارانش‌ سخت‌ بگیرد و آنان را در زمینی بی آب و علف و بی‌حصار متوقف کند و نوشت که فرستاده‌ام‌ مأموریت‌ دارد همراه‌ تو باشد تا ببیند که‌ چه‌گونه‌ فرمان‌ من‌ انجام‌ می‌شود.[۹۵] به این صورت توافق حُرّ با امام در روز دوم محرم پایان یافت. حُرّ امام را ناگزیر ساخت در جایی به نام کربلا نزدیک فرات پیاده شود و حُرّ برای‌ عبیدالله‌بن‌ زیاد نامه‌ای‌ نوشت‌ که‌ حسین‌بن علی و خانواده‌ و یاران‌ او در کربلا فرود آمده‌اند.[۹۶]


یک روز پس از ورود امام، ابن‌زیاد، عمربن سعد را که به وی وعده حکومت ری و دَستَبی را داده بود، پیش از عزیمت به محل مأموریتش با چهار هزار سپاهی از کوفه به کربلا فرستاد و دستور داد تا از امام حسین و یارانش به نام یزید بیعت بگیرد. اما امام به وی پاسخ رد داد.[۹۷] از آن پس تا روز نهم محرم عبیدالله هر روز سپاهیانی به همراه فرماندهانی به سوی عمربن سعد روانه می‌کرد.


ابن‌زیاد کسانی را مأمور کرد تا در کوفه بگردند و مردم را به اطاعت فراخوانند و از عواقب شورش بترسانند و آنان را از یاری امام باز دارند. شمار لشکریانی که ابن‌زیاد همراه سرداران خود به یاری عمربن سعد فرستاد و تحت فرماندهی او قرار داد، 30 هزار سوار و پیاده بود.[۹۸]


روز هفتم محرم به دستور ابن‌زیاد از دسترسی امام به آب و شریعه فرات جلوگیری کردند.[۹۹] اگر چه امام، برادر دلیرش عباس (ع) را با گروهی فرستاد و او توانست با عقب راندن دشمن، مشک‌ها را از آب پر کند و باز گردد،[۱۰۰] اما از صبح عاشورا خیمه‌های امام آب نداشت.


گفته شده امام به عمربن سعد پیشنهاد کرد تا به مدینه باز گردد. عمربن سعد که مایل بود کار به صلح بیانجامد، با امام در این‌باره توافق کرد، اما عبیدالله‌بن زیاد به تحریک شمربن ذی‌الجوشن پیشنهاد امام را نپذیرفت و به ابن‌سعد دستور داد در صورت امتناع از بیعت به نام یزید، با او بجنگد.[۱۰۱] امام فرمود که تسلیم پسر مرجانه نخواهد شد.[۱۰۲]


به این ترتیب واقعه کربلا به وقوع پیوست و امام حسین (ع) به شهادت رسید. عبیدالله همچنین فرمان داد تا بر اجساد امام و خاندان و یارانش اسب بتارانند.[۱۰۳] عمربن‌ سعد همان شب سر امام را توسط خولی‌بن یزید برای عبیدالله به کوفه فرستاد[۱۰۴] و فردای آن روز نیز سرهای دیگر شهدا را بر سر نیزه‌ها نزد عبیدالله به کوفه بردند. لشکریان عمربن سعد برای هر سری که به عنوان کشندهِ آن نزد عبیدالله‌بن زیاد می‌بردند، جایزه‌ای از او می‌گرفتند.[۱۰۵]


عبیدالله می‌خواست‌ در روز دوازدهم‌ از فرصت‌ استفاده‌ کرده‌ و به‌ یک‌ نمایش‌ قدرت‌ و جشن‌ پیروزی‌ دست بزند و با عبور سرهای‌ شهیدان‌ و کاروان‌ اسیران‌ از برابر چشمان مردم‌ کوفه‌ به‌ آنان‌ بفهماند که‌ در مقابل‌ حکومت یزید، هیچ‌ قدرتی‌ یارای‌ مقابله‌ ندارد و هیچ‌ فریاد و مقاومتی‌ باقی‌ نمانده‌ است‌. به‌ همین‌ منظور مسیر عبور کاروان را از مسیراصلی شهر‌ کوفه‌ تا میدان‌ مرکزی‌ که‌ قصر دارالاماره‌ در آنجا واقع‌ بود، قرار داده‌ و مردم‌ را نیز در طول‌ مسیر جمع‌ کرده‌ بود. مردم‌ کوفه‌ اولاد علی(ع) و خاندان‌ پیامبر (ص) را می‌شناختند. آنان هنوز خاطره‌های‌ حکومت پنج‌ ساله امیرالمؤمنین در کوفه‌ را در یادها داشتند و به‌ مجرد دیدن‌ خاندان رسالت و سرهای به نیزه‌ رفته‌، بغض‌ها در گلو شکست‌ و گریه‌ آغاز شد.


در دارالاماره سر امام حسین (ع) را در طشتی روبه‌روی عبیدالله قرار دادند و او با چوب بر صورتش می‌زد که مورد اعتراض صحابی پیامبر (ص)، زید بن ارقم[۱۰۶] یا انس‌بن مالک[۱۰۷] قرار گرفت. در همان مجلس نیز سخنانی بین حضرت زینب و امام سجاد علیهما السلام با عبیدالله رد و بدل شد که باعث خشم و رسوایی عبیدالله گردید. او خطاب به حضرت زینب (س) گفت:


سپاس‌ خداوندی‌ را که شما را رسوا کرد و کشت و قصه‌ و فتنه شما را دروغ گردانید.


زینب (س) گویی هیچ اتفاقی رخ نداده و فقط برای یک مناظره علمی به این مجلس آمده، ابن زیاد را به چیزی نشمرد و او را پیش روی مردمان تحقیر کرد و فرمود:


سپاس خداوندی را که‌ ما را به‌ وجود پیامبر (ص) گرامی داشت و ما را پاک‌ و پاکیزه فرمود. نه چنان است‌ که‌ تو می‌گویی، بلکه‌ تبه‌کار و رسوا و بدکار تکذیب می‌شود و آنان ما نیستیم. دیگرانند.[۱۰۸]


ابن زیاد از این پاسخ حیرت کرد و گفت: کار خدا را با خاندانت چگونه دیدی؟


- ”ما رَأیتُ اِلاّ جَمیلاً“ جز زیبایی‌ ندیدم. سپس در ادامه‌ سخنان‌ خود، مطمئن، کوبنده و با صلابت فرمود: شهید شدن‌ برای‌ ایشان‌ مقدر شده‌ بود. به‌ سوی‌ مقتل خویش رفتند. به زودی‌ خداوند میان آنان‌ و تو را فراهم می‌آورد تا در پیشگاه‌ الهی حجت گویید و از او داوری‌ خواهید. نگاه‌ کن‌ که‌ در آن‌ روز، پیروزی‌ و رستگاری‌ از آن‌ کیست‌؟ مادرت‌ به‌ عزایت‌ بنشیند، ای‌ پسر مرجانه‌![۱۰۹]


ابن زیاد به‌ شدت‌ خشمگین‌ شد. سخن زینب (س) تیر خلاصی‌ بر قلب‌ ماهیت‌ پست و پلید‌ او بود. زینب (س) فخرفروشی قبیله‌ای‌ او و ریشه‌ تباه‌ رسوایش‌ را بر باد داد.


عبیدالله خُرد شده بود. او از شنیدن این پاسخ پایمال شد. با درماندگی از آخرین سلاحش که دشنام بود، استفاده کرد. به زینب (س) گفت:


- سرانجام‌ خداوند دل‌ مرا از سرکش و دیگر سرکشان‌ خاندان‌ تو خنک‌ کرد.

- ”لعمری لَقَد قَتَلتَ کَهلی وَ قَطَعتَ فَرعی وَ اجتَثَثتَ اَصلی فَاِن کانَ هذا شَفاؤُکَ فَقَد اِشتَفَیتَ“ به‌ جانم‌ سوگند سالار مرا کشتی‌ و شاخه‌های درخت زندگی‌ مرا بُریدی‌ و ریشه‌ام‌ را برآوردی. اگر این‌ها دل‌ تو را خنک‌ می‌کند، خوشدل‌ باش!

- این زن‌ سخن‌ به‌ سجع‌ می‌گوید، همان‌گونه‌ که‌ پدرش‌ سخنان مسجَّع‌ می‌گفت.

- مرا با سجع چه‌ کار؟ کلمات همان‌گونه‌ که‌ از سینه‌ام‌ می‌جوشد، بر زبانم‌ جاری‌ می‌شود.[۱۱۰]


ابن‌زیاد درمانده و خُرد، از گفت‌وگو با زینب (س) صرف‌نظر کرد. در این‌ هنگام به امام سجاد (ع) نگریست و پرسید: نامت‌ چیست؟


- من علی پسر حسین (ع) هستم.

- مگر خداوند علی‌بن‌ الحسین‌ را نکشت؟

- برادری داشتم، نام او هم علی‌ بود. مردم‌ او را کشتند.[۱۱۱]

- خداوند او را کشت.

- ”اَللهُ یتَوَفَّی الاَنْفُسَ حینَ مَوْتِها“[۱۱۲] خداوند جان‌ها را به‌ هنگام‌ مرگ‌ می‌میراند (کنایه‌ از این که‌ قاتل‌ آنان تو هستی).


ابن زیاد خشمگین شده‌ گفت: شگفتا هنوز آن جرأت و توانایی‌ در تو باقی‌ مانده‌ که‌ پاسخ مرا بدهی و گفته مرا زیر پا بیاندازی. سپس به مُرّی بن مَعاذ احمری فرمان داد که امام را به‌ قتل‌ برساند.[۱۱۳] زینب (س) برادرزاده‌ را در آغوش گرفت‌ و فرمود: از خون ما سیراب‌ نشده‌ای‌؟ مگر کسی‌ از ما باقی‌گذارده‌ای؟ اگر قصد کشتن او را داری، مرا هم‌ با او بکش‌! امام سجاد (ع) فرمود: در این صورت‌ مردی‌ پرهیزکار را همراه‌ کاروان بفرست‌ که‌ با آنان رفتاری مسلمان‌وار داشته‌ باشد. ابن زیاد نگاهی به‌ مردم کرد و گفت: شگفتا از پیوند خویشاوندی! به‌ خدا سوگند خیال‌ می‌کنم‌ دوست دارد که‌ اگر علی را می‌کشم، او را هم همراهش بکشم‌. دست از سر این جوان بردارید. سپس خطاب به امام سجاد (ع) گفت: همراه زنان خودت باش.[۱۱۴]


بنا به روایت دیگر امام فرمود: عمه جان بگذار من پاسخ گویم. سپس گفت: پسر زیاد مرا از کشته شدن می‌ترسانی؟ نمی‌دانی که کشته شدن شعار ما و شهادت کرامت ماست؟[۱۱۵]


سخنان زینب (س) و گفت‌وگوی‌ ابن‌زیاد با امام سجاد (ع)، ابن زیاد را از برگزاری چنان مجلسی‌ پشیمان کرد و پیروزی ابن ‌زیاد را بر باد داد. او که قصد داشت امام سجاد (ع) را نیز به شهادت برساند، با دخالت حضرت زینب و سخنان امام سجاد (ع) منصرف شد.[۱۱۶]


عبیدالله پس از شکستی که در دارالاماره بر اثر سخنان حضرت زینب (س) متقبل شد، ندای‌ نماز جماعت‌ داد، مردم‌ در مسجد جمع‌ شدند. ابن زیاد ضمن خطبه‌ای یزیدبن‌ معاویه‌ و تبار او را ستود و به امام حسین‌ (ع) و پدرانش دشنام داد که با اعتراض و پاسخ سخت عبدالله‌بن عفیف ازدی روبه‌رو شد.[۱۱۷] او برخاست و بر ابن‌زیاد بانگ زد و اهل کوفه را علیه او برانگیخت و گفت: ای پسر مرجانه‌! دروغ‌گوی پسر دروغ‌گو تو و پدرت هستید و آن‌کس که‌ تو را امیر کرده‌ است‌ و پدرش. ای پسر مرجانه! پسران پیامبر (ص) را می‌کشید و سخنی همچون سخن صدیقان‌ می‌گویید؟[۱۱۸] ابن‌زیاد که سخت سراسیمه شده‌ بود، از ترس شورش مردم فریاد زد او را بگیرید! او را گرفتند. عبدالله‌بن عفیف شعار قبیله ” اَزد“ را که ” یا مبرور“ بود، سر داد. گروهی از جوانان ازد برجستند و او را از دست نگهبانان بیرون‌ کشیدند و به خانه‌اش بردند. در مسجد بین یمنی‌ها و ازدی‌ها برخورد شدیدی اتفاق افتاد. سرانجام یمنی‌ها غلبه کردند و در این میان عبدالله‌بن حوزه والبی و محمدبن حبیب کبیری کشته شدند. پس از آن یمنی‌ها شبانه با عده‌ای از مأموران ابن‌زیاد به فرماندهی محمدبن اشعث به‌ خانه عبدالله یورش بردند. او دلاورانه جنگید. دخترش او را در جنگ راهنمایی و یاری می‌کرد.پس از جنگی سخت او را دستگیر کردند و به نزد ابن‌زیاد به دارالاماره بردند. عبیدالله‌بن زیاد قصد داشت او را مهدورالدم معرفی کند به همین علت از وی در مورد عثمان سؤال کرد و او گفت: ای پسر مرجانه تو را با عثمان چه‌کار؟ اگر خوب و روا عمل کرد یا بد و ناروا، اگر صلاح و آباد کرد و اگر تباه و فساد، خداوند بر خلق خویش چیره و آگاه است و میان آنان و عثمان به عدالت و حق داوری خواهد کرد.


ابن‌زیاد که خود را در مقابل عالم متبحر و دانشمندی می‌دید، گفت: طعم تلخ مرگ را به تو خواهم چشاند. عبدالله در پاسخ به او گفت: الحمدالله و سپاس و ستایش او راست! ای عبیدالله پیش از تولد تو آرزوی شهادت داشتم و پس از نابینا شدن از شهادت مأیوس شدم. اینک خداوند را سپاسگزارم که دعایم را مستجاب کرد و به آرزویم رساند و اکنون به دست ملعون‌ترین و مغضوب‌ترین افراد به شهادت می‌رسم.


به دستور عبیدالله سر او را از بدن‌ جدا کردند و بدنش را در سبخه[۱۱۹] کوفه‌ به‌ دار آویختند.[۱۲۰]


عبیدالله هم‌چنین‌ سر امام حسین (ع) را در کوفه‌ به دار آویخت. سر امام‌ مدتی‌ در کوفه‌ در جایی‌ نصب شد و حتی در شهر گردانده‌ می‌شد.[۱۲۱]


عبیدالله اسرا را در زندان نگاه داشت. سپس طی نامه‌ای به شام یزید را از شهادت‌ امام حسین (ع) با خبر ساخت‌ و کسب تکلیف نمود. یزید در جواب آن‌ نامه، به عبیدالله دستور داد که‌ سر امام و سرهای‌ سایر شهدا را به‌ همراه اسیران به‌ شام‌ گسیل‌ دارد. او نیز آنان را به همراه سرهای شهدا توسط شمربن ذی‌الجوشن و زحربن قیس جعفی نزد یزید به شام فرستاد؛[۱۲۲] همچنین طی نامه‌ای به عمروبن سعیدبن عاص حاکم مدینه او را از واقعه کربلا آگاه ساخت.[۱۲۳] عبیدالله می‌خواست‌ مردم‌ کوفه‌ را با نمایش‌ پیروزی‌ مرعوب‌ سازد و خانواده‌ پیامبر (ص) را تحقیر نماید. اما سخنان‌ زینب و امام سجاد علیهما السلام کاملاً صحنه‌ را تغییر داد و پس‌ از اندک‌ آرامشی‌ که‌ از سرکوب‌ و پیروزی‌ نظامی‌ حاصل‌شده‌ بود، در همان‌ زمان‌ طوفانی‌ بنیان‌کن‌ وزیدن‌ گرفت‌ و طلیعه‌ شکست‌ سپاه‌ پسر سعد آشکار گردید. جوّ شهر کوفه‌ منقلب‌ شد و ندای‌ همدردی‌ با اسیران‌ از گوشه‌ و کنار برخاست‌ و همانها که‌ همسران‌ و پدران‌ و فرزندان خود را به‌ جنگ‌ با نواده پیامبر (ص) فرستاده‌ بودند، عرق شرم‌ و پشیمانی‌ بر جبین خود حس‌ می‌کردند. عبیدالله پس از آشفته شدن اوضاع کوفه نامه‌ای را که به عمربن‌ سعد نوشته بود و دستور قتل امام را صادر کرده بود، از عمربن‌ سعد درخواست نمود، اما ابن ‌سعد از دادن آن خودداری کرد.[۱۲۴]


عبیدالله هیچگاه از کشته شدن امام حسین (ع) اظهار ندامت نکرد و خود را مجری فرمان یزید می‌دانست.[۱۲۵] یزید نیز پس از رسوایی که بر اثر سخنان امام سجاد و حضرت زینب علیهما السلام در شام پیش آمد، بر او لعنت فرستاد و او را به نام ابن‌مرجانه خواند[۱۲۶] اما به نظر می‌آید که این ظاهر امر باشد زیرا عبیدالله تا پایان حکومت یزید در سمت خود باقی ماند و نزد او مقام برتر و والاتری یاقت و با یزید شراب می‌نوشید.[۱۲۷]


دو سال پس از واقعه عاشورا، چون خبر شورش مردم مدینه به دمشق رسید، یزید تصمیم گرفت برای سرکوب شورش، لشکری تجهیز کند. او از عبیدالله‌بن زیاد خواست تا کار مدینه و مکه و فرو نشاندن قیام عبدالله‌بن زبیر را بر عهده گیرد اما عبیدالله نپذیرفت و گفت: به خاطر این فاسق نمی‌توانم قتل حسین و شکستن حرمت مدینه و کعبه را به گردن بگیرم.[۱۲۸]


پس از مرگ یزید درسال 64 و جانشینی پسرش معاویةبن یزید، عبیدالله پس از سخنانی مردم بصره را با خود همراه ساخت و آنان او را به امارت پذیرفتند و از او خواستند تا خوارج را از زندان آزاد کند. عبیدالله آنان را رها کرد اما آنان به سرکشی پرداختند.[۱۲۹] پس از چندی مردم بصره از اطاعت امویان سرپیچیدند و شوریدند و عبیدالله را هنگام سخنرانی با سنگ زدند و دشنام دادند و به نام عبدالله‌بن زبیر بیعت کردند.[۱۳۰] عبیدالله بر جان خویش ترسید و توسط حارث‌بن قیس که از دوستدارانش بود، شبانه از بصره با لباس زنانه فرار کرد و به سوی مسعودبن عمرو رئیس قبیله ازد رفت و چون مسعود کشته شد، به شام گریخت.[۱۳۱]


گویند چون یزید مُرد، برادرزاده‌اش حارث‌بن عبّادبن زیاد برای او این اشعار را نوشت: ای عبیدالله! آگاه باش، یزید که به نیروی او مالک رقاب مردم شدی، مُرد. آیا می‌توانی در برابر مردمی که داغدارشان کرده‌ای، پایداری کنی؟ این از رأی پسندیده به دور است، برای تو راهی و پناهی جز قبیله ازد نیست که پدرت را به هنگام شورش آن سرزمین‌ها پناه دادند.[۱۳۲]


هنگام ورود عبیدالله به دمشق، ضحاک‌بن قیس فهری به نام عبدالله‌بن زبیر بر آنجا مسلط شده بود[۱۳۳] و مروان‌بن حکم نیز قصد داشت در مکه به ابن‌زبیر بپیوندد، اما عبیدالله که دل با مروان داشت، او را از این کار بازداشت و از او خواست تا خود حاکم شود و خود با مروان به خلافت بیعت کرد[۱۳۴] و در جنگ ” مَرج‌راهط“ با ضحاک‌بن قیس که به پیروزی مروان و قتل ضحاک و تعداد زیادی از شامیان انجامید، از طرف مروان سالار سواران بود.[۱۳۵] عبیدالله سپس با فرمان مروان به سوی جزیره رفت و یک‌سال با مخالفان مروان جنگید. سپس در سال 65 مروان او را با سپاهی به سوی موصل عراق فرستاد.[۱۳۶] مروان به او گفته بود که در صورت پیروزی در عراق حاکم آنجا خواهد بود.[۱۳۷]


در همین زمان توّابین برای گرفتن انتقام از قاتلان امام حسین (ع) به رهبری سلیمان‌بن صُرَد خُزاعی با چهار هزار سپاهی دست به قیام زدند و عبیدالله با سی هزار شامی به جنگ آنان رفت. در جمادی الاولی 65 در عین‌الورده (رأس‌العین) در ناحیه جزیره نبردی سخت در گرفت. سلیمان از سپاه اموی خواست تا عبدالملک‌بن مروان را خلع کنند و عبیدالله‌بن زیاد را به توابین بسپارند و آنگاه هر دو سپاه، زبیریان را از عراق بیرون رانند و حکومت را به یکی از اهل بیت پیامبر، یعنی امام امام سجاد (ع) بسپارند.[۱۳۸] جنگ سه روز به درازا کشید و توابین با شمار اندک خود جنگیدند و رهبران آنان یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند و عاقبت رفاعةبن شدّاد با گروهی اندک از توابین شبانگاه عقب‌نشینی کردند.[۱۳۹] شکست توابین در عین‌الورده توان تجدید سازماندهی را از ایشان گرفته بود. بنابراین بازماندگان این واقعه و شیعیان به مختاربن ابی‌عبیده ثقفی متمایل شدند و به نهضت او پیوستند.[۱۴۰]


عبیدالله پس از آن به موصل حمله کرد و با عبدالرحمن‌بن سعیدبن قَیس هَمدانی که از طرف مختار ثقفی عامل آنجا بود، جنگید.[۱۴۱]


عبیدالله‌بن زیاد پس از نبرد عین‌الورده در اندیشه تسلط مجدد بر عراق بود. در پی آن، مختار، ابراهیم‌بن مالک اشتر نخعی یکی از دلاورترین شیعیان کوفه را با دوازده یا بیست هزار سپاهی به مقابله او فرستاد و در جنگ ” خازر“ در نهری نزدیک زاب از اراضی موصل لشکر عبیدالله از ابراهیم شکست سختی خورد.


ابراهیم چنان قهرمانانه می‌جنگید و ارتش عراق را رهبری می‌کرد که در مدت کوتاهی لشکر عظیم شام را که بیش از هشتاد هزار سواره و پیاده بودند، در مقابل کمتر از بیست هزار نفر که نیمی از آنان سواره اما با روحیه شهادت‌طلبی می‌جنگیدند، شکست دادند. این جنگ روز عاشورای سال 66 هجری[۱۴۲] و به روایتی سال 67 هجری[۱۴۳] روی داد و هدف ابراهیم این بود که عبیدالله‌ از معرکه سالم نگریزد، بنابراین لشکر خود را تا خیمه ابن‌زیاد و مقر فرماندهی او هدایت کرد. ابراهیم همچنان ابن‌زیاد را تعقیب می‌کرد تا در اوج درگیری در ساحل نهر خازر ناگهان با او مواجه شد و آن‌چنان ضربتی بر پیکر او وارد آورد که از وسط کمر به دو نیم شد. عبیدالله به دست ابراهیم کشته شد. دیگر فرماندهان شام کشته شدند.[۱۴۴] ابراهیم، سر عبیدالله و جمعی از فرماندهان از جمله حُصین‌بن نمیر فرمانده شامیان در واقعه تلخ حمله به خانه خدا و آتش زدن کعبه،[۱۴۵] شرحبیل‌بن ذی‌الکلاع، ابن‌حوشب؛ غالب باهلی، ابواشرس و تعدادی دیگر را از تن جدا کرد و به سوی مختار به کوفه فرستاد و بدن آنان را سوزاند.[۱۴۶]


آتش جنگ با هزیمت کامل ارتش شام و پیروزی چشمگیر یاران مختار، فروکش نمود. ارتش شام با تلفات بسیار سنگین عقب نشست.


مختار سر عبیدالله را توسط فرستاده‌ای نزد امام سجاد (ع)، محمدبن حنفیه و سایر بنی‌هاشم به مدینه فرستاد[۱۴۷] و به فرستاده‌اش گفته بود هنگامی که امام با مردم مشغول خوردن غذا بود، وارد شود و او چنین کرد. امام سجاد (ع) که کسی او را بعد از شهادت پدرش خندان ندیده بود، خندید و فرمود: دوزخ جای او باد. زمانی که سر پدرم را نزد عبیدالله بردند، او مشغول خوردن بود.[۱۴۸] همچنین امام سجاد (ع) دستور داد که در میان مردم میوه پخش کنند.[۱۴۹]


عبیدالله ظاهری زیبا داشت اما بسیار زشت سیرت و جبّار بود.[۱۵۰] وی بسیار پرخور نیز بود.[۱۵۱]


عبیدالله چندین همسر داشت: بحریه دختر منذربن جارود عبدی، اَروی دختر ابومُعَیط، هند دختر اَسماءبن خارجه فَزاری، اُمّ‌مسکین دختر عاصم نوه عمربن خطّاب که در ابتدا همسر یزید بود و پس از طلاق از او همسر عبیدالله شد.[۱۵۲] عبیدالله در اواخر حکومتش بر بصره، کاخی موسوم به” البَیضاء“ در آنجا ساخت که با تصاویری آراسته شده بود. وی کاخ دیگری نیز به نام ” الحمراء“ در بصره ساخت. او زمستان را در حمراء و تابستان را در بیضاء می‌گذراند.[۱۵۳] از عبیدالله نسلی باقی نماند.[۱۵۴]


منبع

مرضیه محمدزاده، دوزخیان جاوید، نشر بصیرت، ص 81-110.

پی نوشت

  1. - ر.ک : انساب الاشراف، ج4، ص213؛ تاریخ طبری، ج4، ص185؛ الاستیعاب، ج2، ص523.
  2. - انساب الاشراف، ج4، ص218،216؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص218-219؛ تاریخ طبری، ج5، ص214-215؛ مروج الذهب، ج3، ص191-192. انتساب زیاد به ابوسفیان همواره مورد اعتراض و انتقاد ائمه علیهم السلام و بزرگان صحابه بود. امام حسن (ع) ضمن نامه‌ای به زیاد، انتساب وی به معاویه را مخالف فرموده پیامبر (ص): (الوَلَدُ لِلفِراشِ وَ لِلعاهِرِ الحَجَرَ فرزند از آن شوهر و برای زناکار سنگسار است) و اصول اسلامی دانست. امام حسین (ع) نیز در نامه‌ای به معاویه نوشت که وی بر خلاف فرموده پیامبر (ص)، زیادبن سمیه را که بر فِراشِ عبید بنده ثقیف به دنیا آمده، پسرِ پدرِ خویش خوانده است. ر.ک : انساب الاشراف، ج4، ص 138؛ شرح نهج البلاغه، ج16، ص194.
  3. - ر.ک : الطبقات الکبری، ج7، ص99؛ مروج الذهب، ج3، ص192؛ الاستیعاب، ج2، ص523.
  4. -قاعده فراش: الوَلَدُ لِلفِراشِ وَ لِلعاهِرِ الحَجَرَ ر.ک : انساب الاشراف، ج4، ص212،138؛ شرح نهج البلاغه، ج16، ص194.
  5. - انساب الاشراف، ج4، ص212،138.
  6. - ر.ک : الطبقات الکبری، ج7، ص100؛ الاستیعاب، ج2، ص523.
  7. - مروج الذهب، ج3، ص216.
  8. - سیر اعلام النبلاء، ج5، ص18.
  9. - ر.ک : کتاب نسب قریش، ص224-225؛ الاستیعاب، ج2، ص525.
  10. - انساب الاشراف، ج4، ص212-213.
  11. - المحبر، ص378.
  12. - تاریخ طبری، ج4، ص543، ج5، ص110.
  13. - نهج البلاغه، حکمت 476.
  14. - انساب الاشراف، ج4، ص214؛ تاریخ طبری، ج5، ص137،122،110؛ الاستیعاب، ج2، ص525.
  15. - تاریخ طبری، ج6، ص176-179.
  16. - المعارف، ص346؛ تاریخ طبری، ج5، ص234.
  17. - ر.ک : انساب الاشراف، ج4، ص221-222،228؛ تاریخ طبری، ج5، ص222-223.
  18. - ر.ک : تاریخ طبری، ج5، ص234-235.
  19. - المحبر، ص479؛ انساب الاشراف، ج4، ص138-139.
  20. - تاریخ یعقوبی، ج2، ص235.
  21. - الغارات، ج2، ص695؛ الفتوح، ج4، ص344.
  22. - مروج الذهب، ج3، ص216؛ الکامل فی التاریخ، ص493-494.
  23. - انساب الاشراف، ج4، ص307؛ الفتوح، ج4، ص316-317.
  24. - مروج الذهب، ج3، ص216.
  25. - المعارف، ص347-348.
  26. - سیر اعلام النبلاء، ج3، ص545.
  27. - المعارف، ص347.
  28. - الامامه و السیاسه، ج2، ص18.
  29. - ر.ک : الفتوح، ج5، ص122؛ مروج الذهب، ج3، ص252؛ مقاتل الطالبیین، ص324؛ تاریخ الاسلام، حوادث و وفیات 61-80، ص166.
  30. - ر.ک : الامامه و السیاسه، ج2، ص16؛ تاریخ دمشق، ج37، ص436.
  31. - وقعة الطف، ص262؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص42؛ ارشاد، ج2، ص472؛ اللهوف، ص191.
  32. - ر.ک : الامامه و السیاسه، ج2، ص6.
  33. - المعارف، ص347؛ انساب الاشراف، ج5، ص401؛ سیر اعلام النبلاء، ج3، ص545؛ تاریخ دمشق، ج37، ص433.
  34. - ر.ک : عیون الاخبار، ج1، ص229؛ فتوح البلدان، ص410؛ تاریخ طبری، ج5، ص297.
  35. - تاریخ الاسلام، حوادث و وفیات 61-80 هجری، ص176.
  36. - انساب الاشراف، ج2، ص148.
  37. - ر.ک : تاریخ خلیفة بن خیاط، ص135؛ تاریخ طبری، ج 5، ص296-297.
  38. - فتوح البلدان، ص410.
  39. - البلدان یعقوبی، ص297.
  40. - ر.ک : سیر اعلام النبلاء، ج3، ص545؛ تاریخ ابن خلدون، ج3، ص18.
  41. - ر.ک : تاریخ خلیفة بن خیاط، ص137؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص236-237؛ تاریخ طبری، ج 5، ص297-298؛ تاریخ الاسلام، حوادث و وفیات 61-80 هجری، ص178؛ البدء و التاریخ، ج6، ص4؛ تاریخ دمشق، ج37، ص442؛ تاریخ ابن خلدون، ج3، ص18.
  42. - تاریخ طبری، ج 5، ص297-298؛ تاریخ الاسلام، حوادث و وفیات 61-80 هجری، ص178؛ البدء و التاریخ، ج6، ص4؛ تاریخ دمشق، ج37، ص442؛ تاریخ ابن‌خلدون، ج3، ص18.
  43. - ر.ک : فتوح البلدان، ص376؛ معجم البلدان، ذیل بخاری و بخاریه.
  44. - البلدان ابن فقیه، ص570.
  45. - تاریخ سیستان، ص95.
  46. - ر.ک : تاریخ خلیفة بن خیاط، ص137138؛ البلدان یعقوبی، ص297؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص237؛ تاریخ طبری، ج 5، ص298-300، 304-305.
  47. - المعارف، ص410؛ الامامه و السیاسه، ج2، ص16؛ انساب الاشراف، ج5، ص189-193، 415-416؛ الاخبار الطوال، ص269-270؛ المنتظم، ج5، ص295-296؛ البدایه و النهایه، ج8، ص82.
  48. - تاریخ طبری، ج5، ص322.
  49. - ر.ک : انساب الاشراف، ج5، ص405.
  50. - آینه‌داران آفتاب، ج1، ص211.
  51. - الاخبار الطوال، ص280؛ تاریخ طبری، ج5، ص358؛ الفتوح، ج5، ص37.
  52. - ر.ک : الاخبار الطوال، ص288؛ تاریخ طبری، ج5، ص358؛ الفتوح، ج5، ص38-39؛ مقتل الحسین مقرم، ص41.
  53. - تاریخ طبری، ج5، ص358؛ الفتوح، ج5، ص37.
  54. - الاخبار الطوال، ص231؛ الفتوح، ج5، ص35.
  55. - الاخبار الطوال، ص231-232؛ تاریخ طبری، ج5، ص356-357؛ الفتوح، ج5، ص36-37.
  56. - الاخبار الطوال، ص231؛ تاریخ طبری، ج5، ص356-357، 348؛ الفتوح، ج5، ص36-37؛ ارشاد، ج2، ص42-43.
  57. - ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص335؛ الاخبار الطوال، ص288؛ تاریخ طبری، ج5، ص358؛ الفتوح، ج5، ص38-39؛ مقتل الحسین مقرم، ص41.
  58. - انساب الاشراف، ج2، ص335-336؛ الاخبار الطوال، ص232؛ تاریخ طبری، ج5، ص356-357، 348؛ الفتوح، ج5، ص36-37؛ مروج الذهب، ج3، ص251؛ ارشاد، ج2، ص42-43؛ مقاتل الطالبیین، ص96.
  59. - ر.ک : مقاتل الطالبیین، ص96-97.
  60. - انساب الاشراف، ج2، ص336؛ الاخبار الطوال، ص233؛ تاریخ طبری، ج5، ص362؛ مروج الذهب، ج3، ص252؛ الفتوح، ج5، ص40.
  61. - ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص336؛ الاخبار الطوال، ص233؛ مقاتل الطالبیین، ص96-97؛ الفخری، ص117.
  62. - انساب الاشراف، ج2، ص337؛ الاخبار الطوال، ص233-234؛ تاریخ طبری، ج5، ص360.
  63. - ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص337؛ الاخبار الطوال، ص234-235؛ تاریخ طبری، ج5، ص363؛ الفتوح، ج5، ص42-43. قس الامامه و السیاسه، ج2، ص4؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص243 معتقدند هانی بن عروه بیمار بود و عبیدالله بن زیاد به عیادت او آمده بود.
  64. - ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص336-337؛ الاخبار الطوال، ص235-236؛ تاریخ طبری، ج5، ص363؛ الفتوح، ج5، ص42-43؛ ارشاد، ج2، ص45-46.
  65. - انساب الاشراف، ج2، ص337؛ الاخبار الطوال، ص237-238؛ مروج الذهب، ج2، ص252؛ الفتوح، ج5، ص46؛ مقاتل الطالبیین، ص102.
  66. - تاریخ یعقوبی، ج2، ص243.
  67. - شعار هواداران مسلم بن عقیل در کوفه که شعار مسلمانان در جنگ بدر بود. معنایش این است: ای یاری شده بمیران! این نوعی پیشگویی و فال نیک به مرگ دشمن است. ر.ک : مروج الذهب، ج2، ص58.
  68. - ر.ک : الاخبار الطوال، ص242؛ تاریخ طبری، ج5، ص381؛ مروج الذهب، ج2، ص252؛ ارشاد، ج2، ص66،52؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص30؛ البدایه و النهایه، ج8، ص158؛ تاریخ ابن خلدون، ج3، ص29.
  69. - الاخبار الطوال، ص238؛ ارشاد، ج2، ص66؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص30.
  70. - ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص336-338؛ الاخبار الطوال، ص238-239؛ تاریخ طبری، ج5، ص348-350؛ الفتوح، ج5، ص49-50.
  71. - تاریخ طبری، ج5، ص372؛ ارشاد، ج2، ص56؛ الفتوح، ج5، ص51-52.
  72. - الاخبار الطوال، ص240؛ تاریخ طبری، ج5، ص375-376؛ الفتوح، ج5، ص54-55.
  73. - تاریخ طبری، ج5، ص376.
  74. - ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص339-340؛ تاریخ طبری، ج5، ص376-377؛ الفتوح، ج5، ص55-57؛ ارشاد، ج2، ص61-63؛ مقاتل الطالبیین، ص108-109؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص34-36.
  75. - البدایه و النهایه، ج8، ص157.
  76. - نام محلی در کوفه که قبلاً حالت بازاری و تجاری داشته و موقعیت آن بین مسجد سهله و مسجد کوفه بوده است. افراد اعدامی را در این مکان بر دار می‌کشیدند. امام علی (ع) در این محله لشکر خود را سامان داد و به جنگ صفین شتافت. امام حسن (ع) نیز پس از شهادت پدر، سپاه خود را در آنجا آماده کرد. عبیدالله بن زیاد هم کوفیان را در همین محل بسیج کرد و به جنگ امام حسین (ع) فرستاد. بدن مسلم و هانی را در این میدان به دار کشیدند. پیکر انقلابی شهید زید بن علی بن الحسین (ع) را نیز در همین مکان چهار سال به دار آویختند.
  77. -مقاتل الطالبیین، ص86.
  78. - انساب الاشراف، ج2، ص341-342؛ تاریخ طبری، ج5، ص380.
  79. - ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص339؛ الاخبار الطوال، ص241؛ تاریخ طبری، ج5، ص376؛ الفتوح، ج5، ص56.
  80. - انساب الاشراف، ج2، ص339.
  81. - ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص339-342؛ الاخبار الطوال، ص240-242؛ تاریخ طبری، ج5، ص376-381؛ مقاتل الطالبیین، ص103-108.
  82. - ر.ک : تاریخ یعقوبی، ج2، ص258؛ تاریخ طبری، ج5، ص570-571؛ الفتوح، ج5، ص145؛ امتاع الاسماع، ج11، ص350.
  83. - ارشاد، ج2، ص71؛ انساب الاشراف، ج3، ص378؛ الاخبار الطوال، ص245.
  84. - ارشاد، ج2، ص71.
  85. - وقعة الطف، ص160؛ انساب الاشراف، ج3، ص378؛ ارشاد، ج2، ص71.
  86. - وقعة الطف، ص160؛ انساب الاشراف، ج3، ص378؛ تاریخ طبری، ج5، ص395.
  87. - ر.ک : انساب الاشراف، ج3، ص378-379؛ الاخبارالطوال، ص346؛ تاریخ طبری، ج5، ص394-395؛ الفتوح، ج5، ص82-83؛ ارشاد، ج2، ص71؛ البدایه و النهایه، ج8، ص168.
  88. - تاریخ طبری، ج5، ص379؛ انصار الحسین (ع)، ص136.
  89. - ر.ک : انساب الاشراف، ج3، ص169؛ تاریخ طبری، ج5، ص397؛ انصار الحسین (ع)، ص136-137.
  90. - الفتوح، ج5، ص45.
  91. - انساب الاشراف، ج2، ص472؛ الاخبار الطوال، ص249؛ تاریخ طبری، ج5، ص400؛ ارشاد، ج2، ص78،69؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج1، ص330،327.
  92. - انساب الاشراف، ج2، ص473؛ الاخبار الطوال، ص249-250؛ تاریخ طبری، ج5، ص400؛ ارشاد، ج2، ص80؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج1، ص332.
  93. - ر.ک : انساب الاشراف، ج3، ص472-473؛ الاخبارالطوال، ص248-250؛ تاریخ طبری، ج5، ص400-403؛ الفتوح، ج5، ص76-79؛ ارشاد، ج2، ص78-80؛ مقاتل الطالبیین، ص110-111.
  94. - انساب الاشراف، ج2، ص472-473؛ الاخبار الطوال، ص249-250؛ تاریخ طبری، ج5، ص402-403؛ ارشاد، ج2، ص78-80.
  95. - الاخبار الطوال، ص251؛ تاریخ طبری، ج5، ص408-409؛ ارشاد؛ ج2، ص81-84؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج1، ص334.
  96. - ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص472-473؛الاخبار الطوال، ص253؛ تاریخ طبری، ج5، ص408-409؛ ارشاد؛ ج2، ص84؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج1، ص334.
  97. - انساب الاشراف، ج2، ص477-478؛ الاخبار الطوال، ص253.
  98. - الفتوح، ج5، ص62؛ ارشاد، ج2، ص90.
  99. - ر.ک : الاخبار الطوال، ص255؛ تاریخ طبری، ج5، ص414؛ الفتوح، ج5، ص91-92؛ ارشاد، ج2، ص86-87؛ مقاتل الطالبیین، ص113-114.
  100. - انساب الاشراف، ج2، ص481؛ الاخبار الطوال، ص255.
  101. - ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص480، 482-483؛ الاخبار الطوال، ص253-255؛ تاریخ طبری، ج5، ص414؛ مقاتل الطالبیین، ص113-114.
  102. - ر.ک : مقاتل الطالبیین، ص113-114؛ البدء و التاریخ، ج6، ص11.
  103. - ارشاد، ج2، ص111.
  104. - ر.ک : کتاب نسب قریش، ص40؛ الاخبار الطوال، ص259؛ تاریخ طبری، ج5، ص456؛ ارشاد، ج2، ص112؛ مقاتل الطالبیین، ص113-114.
  105. - ر.ک : انساب الاشراف، ج2، ص504؛ الاخبار الطوال، ص259؛ تاریخ طبری، ج5، ص440، 455-456. فهرستی از قبایل مختلف و تعداد سرهایی که هر کدام نزد عبیدالله بن زیاد بردند، به‌دست داده‌اند.
  106. - الاخبار الطوال، ص259-260؛ تاریخ طبری، ج5، ص456؛ ارشاد، ج2، ص114.
  107. - البدء و التاریخ، ج6، ص11؛ البدایه و النهایه، ج6، ص232.
  108. - تاریخ طبری، ج5، ص457؛ ارشاد، ج2، ص472؛ اللهوف، ص191؛ نهایة الارب، ج7، ص200.
  109. - وقعة الطف، ص262؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص42؛ ارشاد، ج2، ص472؛ اللهوف، ص191.
  110. - وقعة الطف، ص262؛ تاریخ طبری، ج5، ص457؛ الفتوح، ج5، ص122-123؛ ارشاد، ج2، ص473.
  111. - وقعة الطف، ص263؛ تاریخ طبری، ج5، ص458؛ ارشاد، ج2، ص473.
  112. - قرآن مجید، سوره زمر، آیه 42.
  113. - تاریخ طبری، ج5، ص458؛ ارشاد، ج2، ص474؛ ترجمة الامام الحسین(ع)، ص79.
  114. - ر.ک : انساب الاشراف، ج3، ص207؛ الطبقات الکبری، ج5، ص163؛ تاریخ طبری، ج5، ص457-458؛ اللهوف، ص193؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص81-82؛ نهایة الارب، ج7، ص201.
  115. - مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص42-43.
  116. - تاریخ طبری، ج5، ص457-458؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص48.
  117. - تاریخ طبری، ج5، ص459؛ اللهوف، ص195؛ ارشاد، ج2، ص117؛ نهایة الارب، ج7، ص201.
  118. - اللهوف، ص196.
  119. - منطقه شوره زار را گویند و گویا موضعی در کوفه بوده است. ر.ک : مراصد الاطلاع، ج2، ص688.
  120. - تاریخ طبری، ج5، ص458-459؛ الفتوح، ج5، ص123-126؛ ارشاد، ج2، ص117؛ اللهوف، ص196؛ نهایة الارب، ج7، ص201.
  121. - تاریخ طبری، ج5، ص467؛ ارشاد، ج2، ص 117؛ الفتوح، ج5، ص235.
  122. - الاخبار الطوال، ص260؛ تاریخ طبری، ج5، ص459؛ ارشاد، ج2، ص119.
  123. - تاریخ طبری، ج5، ص465.
  124. - ر.ک : انساب الاشراف، ج3، ص211؛ تاریخ طبری، ج5، ص467؛ البدایه و النهایه، ج8، ص208.
  125. - الاخبار الطوال، ص284.
  126. - همان، ص261.
  127. - مروج الذهب، ج3، ص264-265.
  128. - تاریخ طبری، ج5، ص482؛ الفخری، ص116.
  129. - انساب الاشراف، ج6، ص29-30؛ البدء و التاریخ، ج6، ص18.
  130. - ر.ک : انساب الاشراف، ج6، ص29-30؛ الاخبار الطوال، ص282؛ تاریخ طبری، ج5، ص503-507؛ البدء و التاریخ، ج6، ص18؛ قس ابن قتیبه در الامامه و السیاسه ج2، ص16 معتقد است مردم بصره هیچگاه با عبیدالله بن زیاد بیعت نکردند و حتی او را با سنگ زدند و دشنام دادند.
  131. - ر.ک : الامامه و السیاسه ج2، ص16-17؛ انساب الاشراف، ج6، ص7-8، 12-16، 29-30؛ الاخبار الطوال، ص 282-284؛ تاریخ طبری، ج5، ص503، 507-513؛ مروج الذهب، ج3، ص283؛ البدء و التاریخ، ج6، ص18.
  132. - الاخبار الطوال، ص281.
  133. - الطبقات الکبری، ج5، ص30؛ انساب الاشراف، ج6، ص264؛ تاریخ طبری، ج5، ص531.
  134. - الطبقات الکبری، ج5، ص40؛ تاریخ خلیفة بن خیاط، ص161؛ انساب الاشراف، ج6، ص263؛ تاریخ طبری، ج5، ص531، 540-541؛ الکامل فی التاریخ، ج4، ص151؛ تجارب الامم، ج2، ص101؛ البدایه و النهایه، ج8، ص241.
  135. - ر.ک : انساب الاشراف، ج6، ص276،272؛ تاریخ طبری، ج5، ص541،539،537،534.
  136. - تاریخ خلیفة بن خیاط، ص163؛ انساب الاشراف، ج6، ص363.
  137. - تاریخ یعقوبی، ج2، ص257؛ تاریخ طبری، ج5، ص38؛ التنبیه و الاشراف، ص311.
  138. - الکامل فی التاریخ، ج4، ص182.
  139. - ر.ک : تاریخ یعقوبی، ج2، ص257؛ انساب الاشراف، ج6، ص363-371؛ تاریخ طبری، ج5، ص583-589؛ مروج الذهب، ج3، ص293-296؛ الفتوح، ج3، ص247-248؛ تاریخ الاسلام، حوادث و وفیات 61-80 هجری، ص48؛ البدایه و النهایه، ج8، ص257.
  140. - التنبیه والاشراف، ص269؛ البدء و التاریخ، ج6، ص19.
  141. - تاریخ یعقوبی، ج2، ص259.
  142. - ر.ک : التاریخ الصغیر، ص155؛ تاریخ خلیفة بن خیاط، ص163؛ تاریخ دمشق، ج37، ص436؛ الوافی بالوفیات، ج19، ص371.
  143. - ر.ک : المعارف، ص347؛ انساب الاشراف، ج6، ص423-426؛ تاریخ طبری، ج6، ص88،86؛ شذرات الذهب، ج1، ص74؛ تاریخ الاسلام، حوادث و وفیات 61-80 هجری، ص179؛ البدایه و النهایه، ج8، ص282.
  144. - ر.ک : الاخبار الطوال، ص295؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص259.
  145. - ر.ک : الاخبار الطوال، ص306؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص259؛ مروج الذهب، ج3، ص298؛ مقتل الحسین خوارزمی، ج2، ص265.
  146. - ر.ک : تاریخ خلیفة بن خیاط، ص64؛ المعارف، ص347؛ انساب الاشراف، ج6، ص423-426؛ تاریخ طبری، ج6، ص86-90؛ مروج الذهب، ج3، ص298؛ الوافی بالوفیات، ج19، ص371.
  147. - ر.ک : الطبقات الکبری، ج5، ص100؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص259؛ قس دینوری، الاخبار الطوال، ص295 و ابن اعثم کوفی، الفتوح، ج6، ص282-283؛ مقدسی، البدء و التاریخ، ج6، ص22؛ نزد محمد بن حنفیه. مسعودی، مروج الذهب، ج3، ص298؛ نزد عبدالله بن زبیر به مکه.
  148. - الطبقات الکبری، ج5، ص100؛ تاریخ یعقوبی، ج2، ص259؛ العقد الفرید، ج4، ص377.
  149. - تاریخ یعقوبی، ج2، ص259.
  150. - ر.ک : المعارف، ص347؛ انساب الاشراف، ج6، ص423-426؛ تاریخ طبری، ج6، ص88،86؛ شذرات الذهب، ج1، ص74؛ تاریخ الاسلام، حوادث و وفیات 61-80 هجری، ص179؛ البدایه و النهایه، ج8، ص282.
  151. - ر.ک : المعارف، ص347؛ انساب الاشراف، ج6، ص423-426؛ تاریخ طبری، ج6، ص88،86؛ شذرات الذهب، ج1، ص74؛ تاریخ الاسلام، حوادث و وفیات 61-80 هجری، ص179؛ البدایه و النهایه، ج8، ص282.
  152. - ر.ک : المحبر، ص447؛ کتاب نسب قریش، ص196؛ المعارف، ص188؛ انساب الاشراف، ج5، ص203؛ الاخبار الطوال، ص295،231.
  153. - البلدان ابن فقیه، ص443؛ الفتوح، ج5، ص168،135.
  154. - المعارف، ص347.