محمد کاظم طوسی‌

نسخهٔ تاریخ ‏۱۱ فوریهٔ ۲۰۱۸، ساعت ۱۶:۵۸ توسط T.ramezani (بحث | مشارکت‌ها)

محمدکاظم طوسی یکی از شاعران معاصر ایرانی است.

محمدکاظم توسلی
زادروز 1290 ه. ق
مشهد
مرگ 1327 ه.ش
کتاب‌ها پرتوی از حیات



زندگینامه

محمّد کاظم فرزند ثقة الاسلام حاج شیخ محمد حسین توسّلی در سال 1290 ه. ق. در شهر مقدّس مشهد متولد شد. پدرش از روحانیون و مدرّسین حوزه‌ی علمیه‌ی مشهد بود. محمد کاظم در سن 78 سالگی تصمیم گرفت اشعاری را که سروده بود مرتب کرده و به چاپ برساند. وی اشعارش را در پنج بخش: رنگ زندگی، ذوق مستی، بازتاب اندیشه‌های ناتمام، پیغام عقل، اوراق پراکنده تدوین کرده و به نام «پرتوی از حیات» منتشر نمود. او به سال 1327 ه. ش. و در 92 سالگی درگذشت. [۱]

اشعار

ای سرور و رهبر شهیدان‌ سوم ولی خدای سبحان
ای گوهر پاک آفرینش‌ وی زینت و زیب عرش رحمان
ای تربت تو شفای آلام‌ وی باب تو کهف مستمندان
دارد به تو افتخار آدم‌ باشد ز تو سرفراز انسان
بر پا ز تو کاخ عدل و شفقت‌ وز توست بنای ظلم ویران
اسلام ز نهضت تو باقی‌ قائم به قیام توست ایمان
ارکان هُدا ز توست محکم‌ بنیاد وفا به توست بنیان
از خون تو باغ دین مصفّا باقی ز شهادت تو قرآن
ای مظهر حق و روح و پاکی‌ وی معدن عدل و عزّ و عرفان [۲]


قصیده:


قهرمان عشق و آزادیست یک تن در جهان‌ جز حسین فرزند زهرا قهرمان عشق نیست
اختر برج وفا خورشید عالم تاب عشق‌ همچو او رخشنده اندر کهکشان عشق نیست
کز زن و فرزند و مال و خانمان یکسر گذشت‌ در ره معشوق به زین امتحان عشق نیست
وه چه خوش داد آزمایش در همه اطوار عشق‌ هیچکس جز او شهید جاودان عشق نیست
در بهای عشق جانان از سر هستی گذشت‌ در همه عالم جز او بازارگان عشق نیست
بود شه را در حرم دُرّ گرانی شیرخوار گفت ما را غیر ازین گوهر به کان عشق نیست
باید این یکدانه گوهر را کنم تقدیم دوست‌ نزد جانان بهتر از این ارمغان عشق نیست
طفل را بگرفت و قربان رضای دوست کرد در جهان گویاتر از این ترجمان عشق نیست
طفل خندیدی، مگر بر لب چنین بودش سخن‌ جز من این‌سان شیرخواری پهلوان عشق نیست
گشت خاموش و در آغوش پدر آرام یافت‌ غیر اصغر با پدر کس هم عنان عشق نیست [۳]


غزل:

تا شاه عشق کرد هوای لقای دوست‌ بگسست بند مهر دل از ماسوای دوست
از خانمان و مسکن خود دیده برگرفت‌ زانرو که داشت یکسره در سر هوای دوست
از طوف کعبه گشت روان سوی کربلا بگرفت او به جان همه کرب و بلای دوست
با اهل بیت خویش روان شد به کوی عشق‌ تا هر چه داشت جمله برد در منای دوست
در راه دوست کرد نثار از ره وفا عبّاس و عون و اکبر و اصغر فدای دوست
لب تشنه داد جان به لب آب ای دریغ‌ در خاک و خون فتاد که یابد رضای دوست
اندر جهان که داده نشان سر جدا ز تن‌ جز او که کند تلاوت قرآن برای دوست
می‌خواست بانوان حریمش اسیر کین‌ هم کودکان دُژم [۴] به ره ابتلای دوست
از کربلا به کوفه و از کوفه به شام‌ زنجیر کین به گردن عابد، برای دوست [۵]


تا که شاه پاک‌بازان عزم کوی یار کرد در حریم کعبه حق رخصت دیدار کرد
از طواف کعبه رو سوی منای حق نمود عاشقان پاکدل را واقف از اسرار کرد
تا به میدان بلا وارد شد اندر کربلا پس چنین با همرهان آغاز در گفتار کرد
هین که شرع مصطفی جدّم پیمبر شد تباه‌ دینِ حق و حقّ ما را خصم دون انکار کرد
وقت جان بازیست باید دست از جان شست و رفت‌ می‌نشاید غفلت و سستی در این رفتار کرد
هر که را در سر هوای وصلت جانان بود سر به کف بایست و جان را در رهش ایثار کرد
عاشقان پاکدل را چون سر دیدار بود جرعه‌ای از نوش وصلش مست دیگر بار کرد
دل ز جان شستند و با شاه جهان همدل شدند جمله را لبیک گویان عازم دیدار کرد
هرچه در کان ولایت لؤلؤ شهوار داشت‌ شاه در میدان عشقش عرضه در بازار کرد
در قمار نرد عشقش هرچه بود او پاک باخت‌ پاکبازان را خجل آن زبده ابرار کرد
قاسم و عبّاس و عون و جعفر و عبد اللّهش‌ اکبر و اصغر فدای طلعت دلدار کرد
شد به خیمه بهر دیدار زنان و کودکان‌ پس وداع آخرین با عترت اطهار کرد
زان وداعِ آن جدایی چشم گردون خون گریست‌ هم سکینه بهر بابش گریه‌ها بسیار کرد [۶]


ترکیب‌بند:


1

تا دیده بر هلال محرّم فتاده است‌ باری گران بدوش دل از غم فتاده است
شد زنده باز خاطره کربلای عشق‌ شور نشور در همه عالم فتاده است
هرجا خروش و ناله‌ی وا حسرتا بلند هر سو غبار حسرت و ماتم فتاده است
زان خون که موج آن ز مکان و زمان گذشت‌ کشتی دل شکسته در این یم فتاده است
گر جای اشک خون رود ز دیدگان رواست‌ گریان ازین مصیبت جان سوز ماسوی است


2

سوی منای دوست چو شد کاروان عشق‌ از کعبه با شتاب که جانها فدایشان
آید بگوش از جرس آوای الفراق‌ بس زخمه بر دلست ز سوز درایشان
در گرد راه غافله بینم غمام مرگ‌ گویی اجل همی رود اندر قفایشان
بیگانه از خودند همه آشنای حق‌ غیر از رضای دوست نباشد رضایشان
کاینسان ز خود بریده و مستانه می‌روند جان بر کفند و تا بر جانانه می‌روند


3

چون خیمه زد به دشت بلا شاه کربلا از هر طرف محاصره قوم دون شدی
کردند منع آبش و از سوز تشنگی‌ در دیده‌اش جهان چو دخان نیلگون شدی
فریاد العطش ز خیامش بلند بود جا داشت گر زمین ز مدارش برون شدی
ای کاشکی فرات بر آن فرقه‌ی پلید چون نیل بهرِ قِطْبی دون، جوی خون شدی
ای اف بر این لئامت و ای اف ازین شقا از میهمان که آب کند منع ناروا؟


4

کشتند یاورانش و از غایت دغا تیغ جفا به فرق علی اکبرش زدند
پشتش شکست از غم مرگ برادرش‌ عبّاس تا عمود گران بر سرش زدند
بنشست تیر غم به جنان بر دل بتول‌ تا تیر بر گلوی علی اصغرش زدند
هر سو نظر فکند شهیدی فتاده دید زین غم شراره بر دل دانشورش زدند
دیگر نماند هیچ یک از یاوران او کردند از چهار طرف قصد جان او


5

آه از دمی که شد به حرم شه پی وداع‌ ناگاه شور ولوله بر شد ز خیمه‌گاه
هشتاد و چهار کودک و بانو پریده رنگ‌ پژمان و دادخواه گرفتند گرد شاه
آن یک گرفته دامن شه را ز سوز دل‌ وان یک گشوده عقده دل را به اشک و آه
آن یک زبان به شکوه گشودی که ای پدر وان یک فغان و ناله برآورد یا اخاه
مپسندمان به دشت بلا بی‌پناه و زار ما را به جز تو نیست شها یار و غمگسار


6

با دخترش سکینه بفرمود جان من‌ با آب دیدگان مزن آتش بخرمنم
بس کن ز گریه قلب پدر را شرر مزن‌ ترسم به گریه تو کند خنده دشمنم
کن گریه آن زمان که ز جور و جفای خصم‌ بینی سرم ز نیزه و در خاک و خون تنم
امر شکیب و صبر زنان را نمود و گفت‌ باید به راه دوست سر و جان فدا کنم
بدرود گفتشان و به میدان شتاب کرد زین غم دل سکینه و زینب کباب کرد


7

آمد مقابل سپه و گفت ای گروه‌ من نور چشم فاطمه فرزند حیدرم
هم وارث امامتم و مقتدای خلق‌ هم رهبر هدایت و سبط پیمبرم
شطّ فرات موج زن و لیک کام من‌ خشکیده ز التهاب و عطش اندر آذرم
کردید دعوتم ز چه حال از ره عناد دارید قصد کشتن و خوانید کافرم
جز تیر و تیغ و نیزه کسی پاسخش نداد بر تافت روی یکسر از آن قوم بدنهاد


8

تیری ز شست حرمله بر قلب شه نشست‌ گویی ز داغ مرگ جوانش خبر نداشت
زان نیزه سَنان که به پهلوی او رسید از اسب اوفتاد و سر از خاک برنداشت
یکبارگی برید دل از ماسوای حق‌ غیر از لقای دوست هوایی دگر نداشت
چون داده بود در ره جانانه هر چه داشت‌ دیگر به غیر جان و سری ما حضر نداشت
بر خاک رخ نهاد و همی گفت یا اله‌ تسلیم و راضی‌ام به قضایت تو خود گواه


9

از کثرت جراحت و از فرط تشنگی‌ از هوش رفت و توش و توان دیگرش نبود
تا دیده برگشود جز از قاتل عنود با خنجر برهنه کسی بر سرش نبود
شد کشته از جفا و ربودند جامه‌اش‌ یک کهنه پیرهن به تن انورش نبود
یک عضو سالمی ز لگد کوب سمّ اسب‌ از جور اشقیا به همه پیکرش نبود
خورشید منکسف شد و آفاق خون گریست‌ در ماتمش سکینه ندانم که چون گریست


10

یک سوی کشتگان همه افتاده غرقه خون‌ سوی دگر زنان و یتیمان داغدار
زینب خمیده قامت و کلثوم سینه ریش‌ از داغ مرگ پدر و برادر در انکسار
زین العباد، حجّت حق، آیت خدای‌ تب‌دار و بیقرار وز مرگ پدر فگار
یک سوی ابن سعد لعین سرخوش غرور بر اسب جهل و کبر و شقاوت بُدی سوار
شد حمله ور سپاه و به یغما گشود دست‌ تا از خیام پاک ربایند هر چه هست


11

آتش زدند بر حرمی کز سر شرف‌ جبریل بر درش پی تعظیم جبهه سود
چون شعله از خیام طهارت بلند شد غیر از فرار چاره‌ای از بیم جان نبود
گشتند چون نجوم پراکنده تا که خصم‌ دست تجاوز از پی تاراج برگشود
آن قوم کینه توز ز اولاد مصطفی‌ از گوش گوشواره و معجر ز سر ربود
چون مرغ بال خسته و بی‌آشیانه‌ای‌ رنجور و پرشکسته نه آب و نه دانه‌ای


12

آن کودکان خسته ز بیم حرامیان‌ هر یک سویی گریخت در آن وادی خطر
کلثوم داغدیده و زینب به هر طرف‌ در جستجوی و در پی اطفال دربه‌در
اندر کنار بوته خاری دو طفل را جستند خفته دست در آغوش یکدیگر
اما چه سود کز غم حرمان و بی‌کسی‌ جان داده آن دو کودک معصوم بی‌پدر
رفتند نزد فاطمه تا شکوه سر کنند وز آن شراره جدّ و پدر را خبر کنند


13

بر تافت روی مهر درخشان ز خاکیان‌ کاو را توان دیدن آن ماجرا نبود
یا رب نصیب عترت خیر البشر مگر از خوان دهر غیر عنا و بلا نبود
اف ای فلک برای یتیمان بوتراب‌ جز اشک و خون دل مگر آب و غذا نبود
بهر تسلّی دل آن داغدیدگان‌ آیا به جز شماتت اهل دغا نبود
کاینسان شکسته خاطر و پژمان و بیقرار در بند دشمنان چو اسیران زنگبار


14

زان شام غم فزا و در آن دشت پر بلا بر آل بو تراب ندانم چسان گذشت
یا رب چه‌ها به زینب و کلثوم بی‌پناه‌ و آن کودکان بی‌کس و بی‌خانمان گذشت؟
انگشتری نماند و شد انگشت شه جدا تا از کنار کشته او ساربان گذشت
کی این ستم سزد، سر و جا در ته تنور زان شام پر بلا چه بر آن میهمان گذشت؟
مه را ازین فسانه به رخ رنگ و تاب نیست «طوسی» ز دیده خون بفشان وقت خواب نیست [۷]



منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 1102-1106.

پی نوشت

  1. پرتوی از حیات؛ مقدمه با تلخیص.
  2. همان؛ ص 349.
  3. همان؛ ص 91.
  4. دژم: افسرده و غمگین.
  5. همان؛ ص 177.
  6. همان؛ ص 179.
  7. همان؛ ص 354- 360.