رضا اسمخانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
رضا اسمخانی (١٣٦٦ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی است.
رضا اسمخانی | |
---|---|
زادروز | ١٣٦٦ ه.ش زنجان |
کتابها | «رو چشام قدم بزن» و «یک ربع به یک» |
زندگینامه
رضا اسمخانی در سال ١٣٦٦ شمسی در زنجان متولد شد. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است. وی کارشناسی ارشد خود را از دانشگاه زنجان اخذ نمود و به عنوان مدیر سازمان دانشجویان در دانشگاه مشغول به کار شد. [۱]
فعالیت ایشان در حوزه شعر و ادبیات به صورت جدی از سال ١٣٨٩ شمسی شروع شد و تاکنون دو کتاب «رو چشام قدم بزن» و «یک ربع به یک» از وی به چاپ رسیده است.
رضا اسمخانی مسئول برگزاری چندین جشنواره شعر و مسابقات استانی بوده و در چندین جشنواره سراسری عاشورایی نیز برگزیده شده است.
اشعار
میآید و انگار کسی دوروبرش نیست | از آن همه سرباز یکی پشت سرش نیست | |
ذرات جهان یکسره در سلطه اویند | اما به خداوند جهان در نظرش نیست | |
لبخند به لب دارد و آماده جنگ است | انگار نه انگار که دیگر پسرش نیست | |
از ظلمت این دشت پر از واهمه پیداست | خورشید پذیرفته که دیگر قمرش نیست | |
هی تیر پس از تیر پس از تیر پس از تیر... | آخر به چه رویی بنویسم سپرش نیست؟ | |
گفتم به لبش جرعه آبی برسانم | بالای سرش رفتم و دیدم که سرش نیست | |
این سرو چه سرویست که اینگونه خمیدهست | این کوه چه کوهیست که حتی کمرش نیست | |
«آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب» [۲] | جز نیزه سرگشته کسی همسفرش نیست | |
شاعر چه کند خواست بیاید به حرم... دید | بار سفرش هست ولی بال و پرش نیست |
میخواست در برابر طوفان بایستدت | نها خودش میانه میدان بایستد | |
پیش برادرش به پدر قول داده بود | در چنگ بادهای پریشان بایستد | |
از روزهای کودکیاش لحظه میشمرد | یک روز در میان نیستان بایستد | |
هفتاد بار آیه امن یجیب خواند | تا اینکه روی نقطه پایان بایستد | |
لب تشنه- دستهاش قلم-های العطش | مجبور شد که مشک به دندان بایستد | |
هی فکر میکنم که ببینم چه میشود | تیری اگر موازی مژگان بایستد | |
مردانگی به ذات خودش غبطه میرود | وقتی که مرد بر سر پیمان بایستد |
چشمی ببخش تا که ببینم ستاره را | کاری بکن که ای غزل نیمه کاره را... | |
تسبیح دانه دانه به تاراج میرود | کاری بکن بههم بزنی استخاره را | |
شش ماه میشود که به دنبال فرصتی... | ای کاش با خودت نبری شیرخواره را | |
امشب بگو به دخترکت تا در آورد | از گوشهای کوچک خود گوشواره را | |
یا که به گوش همسرت آهستهتر بگو | از سینهاش رها بکند گاهواره را | |
باید که میرساند صدای تو را کسی | تا پر کند ندای تو بانگ مناره را | |
چیزی نمانده خطبه خوانی خواهرت | از جا در آورد در دارالاماره را | |
امشب دوباره میگذرم از کنار آب | تا پر کنم برای تو ای مشک پاره را |