سید محمد سادات اخوی
سید محمد سادات اخوی (١٣٥٢ ه. ش) از شاعران و نویسندگان معاصر ایرانی است.
زندگینامه
سید محمد سادات اخوی در شهریور ماه ١٣٥٢ شمسی در تهران به دنیا آمد. وی از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است.سید محمد اخوی فرزند سید محمدرضا سادات اخوی از عالمان دینی تهران و یزد است. مسئولیت دفتر ادبیات بچههای مسجد (حوزه هنری)، مدیریت امور ادبی و معاونت هنری (سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران)، مدیریت شورای نویسندگان پخش رادیو فرهنگ (صدا و سیما)، طراحی، مشاوره و اجرای بیش از ٦٥ پروژه فاخر فرهنگی و پیشینه ٢١ سال نویسندگی و ١٧ سال «کارشناس-مجری» و برنامهسازی همزمان در صدا و سیما در کارنامه فعالیتهای اجرایی و مدیریتی ایشان به چشم میخورد.
این شاعر و نویسنده در چندین جشنواره ادبی-هنری برگزار شده از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، صدا و سیما و... برگزیده شده است.
آثار
سید محمد سادات اخوی مؤلف 80 عنوان کتاب در حوزههای شعر، داستان، نثر ادبی، پژوهشهای ادبی و مذهبی، شعر، نثر طنز و ... است. بعضی از این آثار بدین شرح است:
«بازی آینهها» مجموعه داستان کوتاه عاشورایی، «نوحه باران» مجموعه روایت عاشورایی، «مجموعه برگزیده ادبیات معاصر شماره ٢٩» «مرا به خاطر تو» برگزیده قصههای عاشورایی، «طلوع در غروب» کتاب یادمان همایش آسیبشناسی اشعار عاشورایی، «رنج آدم شدن» یادداشتهایی درباره دینداری در دنیای معاصر، «نُقل و نبات» مثنویهای طنز مختوم به صلوات، «ابرهای تشنگی» مجموعه داستانهای کوتاه عاشورایی و ...[۱]
اشعار
دو بیتی و رباعی
ای جانِ کلام، یا اباعبدالله! | ای ماه تمام، یا اباعبدالله! | |
همنای سفیر تشنه، فرزند عقیل... | گوییم: سلام، یا اباعبدالله! |
من و او آتش و تقدیر خنجر | نگاه او پُر از تصویر خنجر | |
من، این سو روی زانو سوی دیگر: | گلوی تشنهای در زیر خنجر |
مپرس از من که چشمانم چه دیدند: | کنارت بودم و آنان رسیدند | |
مرا در عشق تو سنجیده بودند... | سرت را پیش چشم من بریدند |
سرت بر نیزه چشمت، نیمه خواب است | شبیه بخت من، در پیچ و تاب است | |
دعا کردم: جدا از هم نباشیم | دعای دل شکسته، مُستَجاب است |
از خشک لبان، به آب، پیغام ببر! | از رود فرات، خواب و آرام... ببر! | |
گر دست برای آب آوردن نیست... | بر شانه آرزوی ناکام، ببر! |
با تیر به چَشم من، نشستی ای عشق! | چَشمم به امید آب بستی، ای عشق! | |
مشغول نماز شُکر بودم، اما... | افسوس، نماز من شکستی ای عشق! |
مسمط
امشب دلم برای غمت آب میشود | همدرد من ستاره و مهتاب میشود | |
دریای چَشم، ساحلِ گرداب میشود | ساحل، پُر از ستاره و خوناب میشود | |
موسای من! شبانه ز دریا گذشتهای | ||
آری، گمان کنم «تو» ازینجا گذشتهای | ||
در «مِه» نهفته سایه رؤیای آرزو | من، شب، ستاره، حسرت یک عمر گفتگو | |
یک سو: صفای اشک و دگر: مَروه وضو | ای سایه عبور زمان، لحظهای بگو: | |
آیا شود ز دور، سلامی به او کنم... | ||
با سوزن نگاه، دلم را رُفو کنم؟ | ||
میپُرسم از خودم که: «چرا بیشباهتم؟» | در خُلق و خوی و عطر و صدا، بیشباهتم | |
در بارگاه قدس خدا، بیشباهتم | من هم به سیدالشهدا بیشباهتم سلام خدا بر او | |
نزد خدا، چگونه شفاعت کند حسین؟ سلام خدا بر او | ||
مثل مرا، چگونه شفاعت کند حسین؟ | ||
انبوه واژههای مُکدَّر، حسین نیست | این بیرقِ نمادِ «دلاور»، حسین نیست | |
این«سِین- سِین» های مکرر، حسین نیست | اینها که گفتهایم، برادر، «حسین» نیست- سلام خدا بر او | |
خوش گفت محتشم که: شده نورِ مَشرِقِین... | ||
«پرورده کنار رسول خدا، حسین»- سلام خدا بر او | ||
آری اگر چه غربت او بیکرانه است... | آواره از مدینه و آن «آستانه» است... | |
هر چند روی منبر «نِی»، بینشانه است... | مولای من، شکوه زمین و زمانه است | |
وقتی شکوه شعر، پُر از «آه» میشود... | ||
ابر سخن، غبار رُخ ماه میشود | ||
کوی حسین باغ جگرهای خسته است- سلام خدا بر او | این خیمه را نگاه خداوند، بسته است | |
هر جای خیمه، قافلهای دلشکسته است | سالار، صدرِ «سفره احسان» نشسته است | |
دستم به دامن برکاتش نمیرسد | ||
تا روزگار سبز حیاتش نمیرسد | ||
ای از «هوا» و ما و منیها رها شده! | با تُربت تو کامِ دلم آشنا شده | |
همسایه مُحَرَّمت از ابتدا، شده | بغض دلم کنار سلام تو وا شده | |
مانند ابرِ تشنه، سبکبار و سادهای | ||
«دلبر» تویی که دل به سرِ «دار» دادهای | ||
هر چند آشنای تو یک عمر بودهام... | چَشم از ازل به سایه مهرت گشودهام... | |
آنی نبودهام که حضورت «نموده»ام | مظلوم از آن شدی، که «من» از تو سرودهام | |
باید «تو» کربلای دلم را بنا کنی | ||
شعر مرا لیاقت «گفتن» عطا کنی |
مثنوی
با بوسه نیزه به پهلوش، از پشت اسب خود رها شد | خورشید تابان ولایت، از کوه با «رَعد»ی جدا شد | |
نخل شریف نسل هاشم، یک شاخه را از دست میداد | بر دست دیگر تکیه میکرد، اما میان گودی افتاد | |
میخواست تا از جا بخیزد، زانوی زخمی ناتوان بود | «سربند» خونین برادر، در دستهای قهرمان بود | |
یک مرد نه، بهتر ببینید!... خاک شکفته زیر زانو... | با شیوه خود بوسهای زد بر صفحه آیینه او | |
سنگی کنار پایش افتاد، خم شد سرِ آن مرد از درد... | زخمی شبیه خنده شوق، پیشانیاش را سرخ میکرد | |
در سینهاش فانوس توحید، راه عروج شعله سَد شد | آمد شتابان تیری از دور، از شعله فانوس، رَد شد | |
نگذاشت گرگ «تیر زخمی»، سر را کمی بالا بگیرد | تا یوسُف آل محمد، با پیرهن، خون را بگیرد... | |
سوسوی فانوس ولایت، کار هزاران شمع میکرد | سیمرغ قاف «غاضریه»، پرهای خود را جمع میکرد | |
تا خیمه، راه کوتَهی بود، در چشمهای خسته مرد... | چَشمان او تا خیمهها رفت اما دلش میگفت: «برگرد!» | |
وقتی که شِمر و خولی از راه، با نیزه و خنجر رسیدند... | یک دسته آهوی هراسان، از خیمهها بیرون دویدند | |
گفتند: «ای در خون نشسته، برگرد سوی خیمههایت | ای رونق تکبیر و تهلیل، آیا رَمَق دارد صدایت؟ | |
یک بار دیگر هم ببینیم روی تو را ای ماه پنهان! | تصویر لبخند تو مانده، در برکه چَشم یتیمان» | |
برخاست بر زانوی زخمی، مانند نخل سرشکسته... | چَشمان او را خون گرفته، بر سینهاش تیری نشسته... | |
فریاد زد: «ای اهل کوفه! (خون از گلو بر خاک پاشید) | یا دین جَدَّم را بخواهید، یا دستکم آزاده باشید! | |
لبهای خشکش روی هم ماند، ابر صدایش را فلک بُرد | بار کمانداران سبک شد، باران گرفت اما زمین مُرد | |
یک بار دیگر رفت از حال، آن آفتابِ رو به مغرب | خورشید صحرا مویه میکرد، در پیچ و تاب رو به مغرب | |
نقشی گرفت از زخم کهنه، «پهلو»ی تَلِّ زینبیه | پهلو گرفت آن کشتی صبر، آن سوی تَلِّ زینبیه | |
قاف فلک شد تکهتکه، «القارعه» نازل شد از آن... | افتاد در چَشمان سیمرغ، تصویر خونرنگ سواران | |
پرچم، به دست دیگرش بود، لبخند او میرفت از دست | تصویر لبخند پیمبر، پیش نگاهش نقش میبست | |
دیگر کسی حرفی نمیزد، حتی کسی قرآن نمیخواند | بعد از غروب ماه زینب، از «پنج تن»، یک تن نمیماند | |
نه اضطراب ساعت پیش، نه نالههای زخمی باد... | آن سو: خوارج، زنده بودند، این سو: علی بر خاک، جان داد |
منابع
پی نوشت
- ↑ اخذ زندگینامه و اشعار شاعر از طریق پست الکترونیک.