بهمن صالحی
بهمن صالحی شاعر معاصر ایرانی است.
زندگینامه
بهمن صالحی شاعر پرآوازه گیلان که در شعر «صالح» تخلّص میکند در سال ۱۳۱۶ ه. ش در شهر رشت دیده به جهان گشوده تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاه خود به پایان رساند.
صالحی از سال ۱۳۳۳ ه. ش به شعر و شاعری پرداخت و در انجمنهای ادبی شهر خود به ویژه انجمن ادبی دوستداران حافظ شرکت جست، و چون دارای استعداد و ذوق و قریحهای سرشار بود از مطالعهی دواوین اساتید و بزرگان شعر و ادب فارسی ایران غافل نماند و به تدریج شعرش مایه گرفت و رونق یافت و مورد توجه محافل ادبی واقع گردید و در آغاز شاعری سبک اساتید باستان را برگزید و به غزلسرایی پرداخت و آثارش در مطبوعات گیلان و تهران به چاپ رسید.
آثار
صالحی پس از آشنایی با نیما یوشیج و شناختن مکتب فکری او به سرودن شعر نو روی آورد و در سال ۱۳۴۵ نخستین مجموعه اشعارش را به نام «افق سیاهتر» که در سبک نیمایی بود و یادگار این دوره از کار اوست منتشر ساخت.
از آثار چاپ شده دیگر او: «باد سرد شمال»، «کسوف طولانی»، «نخل سرخ»، «میراث عاشقان»، «با نور آب» و آثاری که در دست چاپ دارد «سمبولیسم عرفانی حافظ»، «تاریخ تغزل»، «خنجر و گل سرخ». [۱]
اشعار
ذو الجناح بر زمین کوبید سُم، اما سوارش برنخاست | شیهه زد لیکن، امیر کارزارش برنخاست | |
شعلهور شد در جنون خشم و بهت خود، ولی | راکبش، آن مهربان، آن غمگسارش برنخاست | |
منتظر استاد در هُرم حریق خیمهها | برق امیدی ز چشم سوگوارش برنخاست | |
پیکرش شد جنگلی از شاخسار نیزه، آه | جز گل زخم دمادم، از بهارش برنخاست | |
لحظهای آسود در خواب چمنزار بهشت | کرکس درد از تن گلگون ز خارش برنخاست | |
مثل یک ابر سپید امّا سترون در افق | هیچ جز آهی ز جان درد بارش برنخاست | |
جوی رگهایش تهی چون گشت زیر پای مرد | زانوان خم کرد و دیگر از کنارش برنخاست [۲] |
دوباره اصغر
سبک،
سبکتر از پرواز پروانهای سپید
در باد
جسد کوچک تو
بر گهوارهی دستان مادر
بیگریهی کودکانه
بیفریاد
چونان سبدی سرگردان بر موجهای نیل
همانند زخمی بر سینهی شعر
جسد کوچک تو،
در جاری زلال اشکهایم
مثل نامهای برای کاخ شیشهای صلح
مثل محمولهای پستی
فرستادهای از میهن من
به نشانی خدا ...
جسد کوچک تو
چونان قایق کاغذی بر آب
مثل کبوتری از سنگ
بغضی سیاه در گلوی عشق
جسد کوچک تو
لطیفترین واژه
در غزل شیوای شهادت، امّا
کوتاه
مثل آه
جسد کوچک تو
چونان میخکی سرخ در زیر باران
شبنمی
در سفر بلند آفتاب
جسد کوچک تو، طعمهای نه برای مرگ
که هدیهای در پای جنایتکاران
... و پرندگان واژههای من
که جسد کوچک تو را
- شهیدک نازنین!
دوبارهی اصغر!
بر تابوتی از دستان مادر
تا ابدیّت ...
تشییع میکنند.
سفر سرخ
سیل خون تو ز صد وادی نخجیر گذشت | بر تو ای شیر، چه در جنگل شمشیر گذشت | |
شعله زد زخم تو بر خیمهی خورشید و غمت | نیزهای گشت و ز قلب فلک پیر گذشت | |
ای کماندار هزار آهوی شوریدهی عشق | چون شد از دشتِ تنت قافلهی تیر گذشت؟ | |
حجم توفانی خونِ تو بنازم، که چه زود | از سر کاخ بلند زر و تزویر گذشت | |
سفر سرخ تو، خوش باد که در هر نفسش | کاروانی دگر از جادهی زنجیر گذشت | |
من چه گویم، که به درگاه عبودیّت دوست | وصف مشتاقیات از عهدهی تقریر گذشت | |
روح معراجیات از جاذبهی قصّهی خاک | نام خورشیدیات از مرز اساطیر گذشت | |
تا بهار تو به چاووشی هجران پیوست | ناله حتّی ز دلِ بلبل تصویر گذشت | |
دوش در گلشن یادت شدم از هوش، آنگاه | کز برم رایحهی صد گل تکبیر گذشت | |
نیست در باور گنجایش اوراق زمان | بر دلم آنچه از این سوگ جهانگیر گذشت |
سقّای تشنه
سقّای تشنه، ای همه عالم فدای تو | بگذار سیل اشک فشانم به پای تو | |
باران گریههای صمیمانهی من است | تاوان تشنه ماندن اهل سرای تو | |
بعد از هزار سال خدا را هنوز هم | جاریست اشک ما همه در کربلای تو | |
در خیمه کودکان حسیناند تشنهلب | از کار مانده دست ز شانه جدای تو | |
وقتی که مشک خویش به دندان گرفتی، آه | چشم فلک پر آب شد از ماجرای تو | |
ای ماه هاشمی که جهان مست حسن توست | کلک خیال من چه کند با لقای تو؟ | |
ما قرنها ز داغ غمت گریه میکنیم | دردا که نیست گریه، امیرا، سزای تو | |
اسطورهی رشادتی و غیرتی و جهاد | تا حشر باد مسند خورشید جای تو | |
ای کشتهی عطش، عطش عشق آفتاب | آغوش آبهای جهان خونبهای تو | |
تصویر مشک خالیات از دیده کی رود | سقّای تشنه، آه بمیرم برای تو |
باز در جان جهان یکسره غوغاست حسین! | این چه شوری است که از یاد تو برپاست حسین! | |
این چه رازی است که صد شعله فرو مرد و هنوز | روشن از داغ تو ظلمتکدهی ماست حسین! | |
تا قیامت نرود نقش تو از لوح ضمیر | حیرتم کشت، بگو این چه معمّاست حسین! | |
گرچه شد جوهر عشق از قلم عاطفه پاک | رقم مهر تو بر صفحهی دلهاست حسین! | |
دامن از شوق تمنّای تو گلزار صفا | سینه از آتش سودای تو سیناست حسین! | |
راهیان حرم قدس تو با شهپر عشق | همه رفتند و جهان محو تماشاست حسین! | |
گرنه خون تو ثمر داد به میدان بلا | این همه شور شهادت به چه معناست حسین! | |
تا به محراب عبادت تو امامی، پیداست | خاک هر وادی گلرنگ مصلّاست حسین! | |
غرق در موج مکافات کن اقلیم ضلال | قطره در قطرهی خونت همه دریاست حسین! |
محرم آمد و شد روی روزگاران سرخ | زمانه سرخ و زمین سرخ و باد و باران سرخ | |
ز جوش خون شهیدان کربلا گردید | دوباره خاطرهی دشت جانسپاران سرخ | |
دوباره بستر خون شد بسیط ذهن زمان | ز داغ لاله رخان، خواب جویباران سرخ | |
ز التهاب هبوط عقاب عرصهی عشق | قبای عافیت سبز کوهساران سرخ | |
خدای را چه غباری شد از زمانه بلند | که تا غروب زمین است چشم یاران سرخ | |
از آن شکوفه که پر ریخت در هجوم خزان | هزار سال دگر سینهی بهاران سرخ | |
به سوگواری گلهای خاندان نبیست | در این چمن بود از نالهی هزاران سرخ | |
گرفته رنگ کسوف آفتاب عاشورا | وز آن ظلامه هنوز آه داغداران سرخ | |
ببین که از فلق آسمان صبح یقین | هنوز چهرهی شیدایی سواران سرخ | |
ببین که در قدح کوفیان عهدشکن | هنوز سایهی سیمای شرمساران سرخ | |
ببین که از اثر هرم شعلههای عطش | هنوز خیمهی وجدان آبشاران سرخ | |
ببین ستارهی زخم گلوی اصغر را | که مانده در افق چشم روزگاران سرخ | |
محرم آمد ای دل بیا ز سیل سرشک | کنیم ساحت گیتی چو لالهزاران سرخ | |
زهی به معجزهی التفات گریه که ساخت | مرامنامهی تسلیم بردباران سرخ | |
هلا شهید کبیر صحاری تاریخ | که از طلوع تو سیمای سربداران سرخ | |
مگر تداوم عشق تو کرد خاک مرا | به سنگر شرف از خون پاسداران سرخ؟ | |
مگر تعالی روح تو داشت جسم مرا | به زیر خنجر بیداد جان شکاران سرخ؟ | |
ز رهنمون تو بر لوحهی زمان بادا | همیشه کلک دل آرزونگاران سرخ | |
ز انقلاب حسین آن یگانهی اعصار | هماره آتش دلهای بیقراران سرخ |
تو کیستی که جهان تشنهی زلالی توست | بهار عاطفه مرهون خشکسالی توست | |
شب زمانه که مقهور بامدادان باد | شکیب خاطرش از خون لایزالی توست | |
ز قصّهی عطشت چشم عالمی گریان | هزار چشمهی جوشنده در حوالی توست | |
تو ماه من! به کدامین ظّلامهات کشتند | که پشت پیر فلک تا ابد هلالی توست | |
ندید نقش تو را کس به حجم آینهها | حکایت همه از صورت خیالی توست | |
چه عاشقی که در دفتر قصائد سرخ | هر آن چه خواند دلم شاه بیت عالی توست | |
سزد که رایحهی درد سازدم مدهوش | که باغ عشق به داغ شکسته بالی توست | |
فغان که وارث بانوی آبهای جهان | تویی و تشنه یک قطره، مشک خالی توست | |
تو شهر عشقی و دروازهات به باغ بهشت | دل شکستهی من یک تن از اهالی توست |