قاسم مرام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
قاسم مرام (١٣٤٤ ه. ش) شاعر معاصر ایرانی است.
قاسم مرام | |
---|---|
زادروز | ١٣٤٤ ه.ش شیراز |
لقب | مرام |
زندگینامه
قاسم مرام فرزند حسین متخلص به «مرام» به سال ١٣٤٤ ه. ش در شهرستان شیراز به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا اخذ کارشناسی در رشته مدیریت صنعتی از دانشگاه آزاد شیراز ادامه داد.
مرام فعالیتهای شعری خود را از دوره دبیرستان آغاز نمود و سپس با حضور فعال در انجمنهای ادبی استان بویژه «انجمن شاعران انقلاب اسلامی» به طور جدیتر به سرودن شعر پرداخت.
وی در همهی اقسام شعر طبع آزمایی کرده ولی بیشتر علاقهاش به سرودن غزل است.
اشعار
اولین داغ
شب، سکوت و وهم در مرداب ریخت | جرعهجرعه جام خون در خواب ریخت | |
شب، صدای عاشقی را محو کرد | جای پای عاشقی را محو کرد | |
شب، زیارتگاه خورد و خواب شد | موج چندین گشت تا مرداب شد | |
روز از زر، حکم تزویر آفرید | از قضا فتوای تکفیر آفرید | |
صاحبان نامه، نامآور شدند | قاصدان نیزه و خنجر شدند! | |
آه! این شب، این شب مرگ آفرین | کوفه، شهر بیثبات و بییقین | |
کوفه چندین پیش حق را کشته بود | دستهایش را به خون آغشته بود | |
کوفه- این بیآبروی ننگساز | این عروس هرزهی نیرنگساز | |
کوفه و شب، غربت و اندوه و درد | من چه میدانم که با مسلم چه کرد؟! |
تا نمازش خالی از اغیار شد | تیغ، محراب دعای یار شد | |
تیغ، بیعت کرد با دستان او | عشق آمد، شعله زد بر جان او | |
عشق آمد، هستیش را پاک برد | از زمینش کند و تا افلاک برد | |
آری، آری عشق غوغا میکند | عشق، مشت مرگ را وا میکند | |
آسمان هر کسی آبیترست | چهرهاش از عشق، عنابیتر است | |
عشق میسوزد، هلاکت میکند | میبرد از خویش و پاکت میکند | |
عشق چون با شوق هم آواز شد | سرگذشت کربلا، آغاز شد |
اولین داغ، اولین خون تا حسین | کربلا یا کوفه، مسلم یا حسین | |
کوفه را تا کربلایش راه نیست | جان نامحرم ولی آگاه نیست | |
مسلم ابن سردار میدان بلا | مسلم این اول، شهید کربلا | |
مسلم این اسطورهی فرزانگی | این دلیر عرصهی مردانگی | |
مسلم این تنهاترین، این سربدار | تیغ بر کف، زخم بر دل، داغدار | |
صبح مسلم ماند و یک عالم بلا | صبح مسلم ماند و دشت کربلا | |
صبح مسلم ماند و خون و خون و خون | مستی و عشق و تمنا و جنون | |
صبح سرزد جان فدای یار شد | قاصد خون خدا بردار شد | |
تا قیامت، خاطر این جنگ ماند | تا ابد بر کوفه داغ ننگ ماند |
روح بلند آفتاب
تو، جوشش خون بو ترابی | تو، روح بلند آفتابی | |
تو، قامت ایستادهی خون | دردی کش باده، بادهی خون | |
تو، سبزتر از طراوت صبح | تو سرخ، چنانکه عادت صبح | |
عشق، عاطفهی تو را ندارد | بیتو، دگر عاشقی چه دارد؟! | |
تو، آینهی مجال دیدن | انگیزهی سرخ آفریدن | |
بر پات، ملایک اوفتاده | آدم به سجود، سر نهاده | |
صد کشتی نوح، مانده در گل | بر آب فرات میزند دل | |
موسی، چو تو با کلام اعجاز | نگشود، زبان عقدهی راز | |
آن روز زبان، زبان خون بود | اندیشه، فدایی جنون بود | |
آن روز، شرر زبانه میزد | هفتاد و دو گل، جوانه میزد | |
هفتاد و دو قامت فتاده | سر بر کف عاشقی نهاده | |
هفتاد و دو عشق سر بریده | هفتاد و دو دل به خون تپیده | |
هفتاد و دو مرد، تا ابد مرد | آن روز ز خون خود وضو کرد | |
آن روز، نماز عشق خواندند | خود را به خدای خود رساندند | |
با قامت ایستادهی خون | کردند به حق، اعادهی خون | |
امروز، من از تباز خونم | من، جوشش چشمهی جنونم | |
اسطورهی خونم و قیامم | ماموم نماز آن امامم | |
من، شعر رسای انقلابم | لبیک امام را، جوابم | |
من، نور ستارهی امیدم | من، زندهی هر زمان- شهیدم | |
یاران هله! تا ز پا نمانیم | تا وادی کربلا برانیم | |
آنجا که حسین، عاشقانه | خون ریخت به رگرگ زمانه | |
آنجا که به رنگ سرخ گلهاست | یاران! به خدا حسین، تنهاست! |
سپهدار حسین
عبّاس یعنی: عشق و ایثار و شهامت | یعنی: نمود بارزی ای استقامت | |
عبّاس: یعنی مرگ را باور نکردن | یک لحظه در ناباوریها، سر نکردن | |
یعنی: عروج عشق تا آن سوی ادراک | یعنی: گذشتن از لب دریا، عطشناک | |
یعنی که: خون، جوش جنونی تازه دارد | عشق، آتشی در سینه بیاندازه دارد | |
یعنی: به انگشت جنون دل را کشیدن | جان دادن و، مهر برادر را خریدن | |
یعنی: تمام عاشقی پا در رکابست | در سینهی سالار مردان، انقلابست | |
یعنی: علی پا در رکاب جنگ دارد | حیدر به قتل مشرکین آهنگ دارد | |
تیغ علی، در دست عباسست اینجا | مه، محو چشم مست عبّاسست اینجا | |
چشمی که از مستی، غزلپرداز خم شد | دستی که در پیکار عقل و عشق، گم شد | |
چشمی که خونین گشت و خون را آبرو داد | دستی که افتاد و جنون را، آبرو داد | |
چشمی که تفسیر تمام آیهها شد | دستی که در راه خدا، از تن جدا شد | |
چشمی که چشم انداز دریای بلا گشت | دستی که دستاورد دشت کربلا گشت | |
آه ای خدای عشق! معنا کن جنون را | تفسیر کن در دیدهها، دریای خون را | |
واکن ز پای بغض، زنجیر تغافل | تا در میان سینهها، آتش کند گل | |
آخر تمام واژها گنگاند اینجا | هرگز نشاید قطره را، تفسیر دریا | |
آنان که در مدح تو مروارید سفتند | جز قطرهیی از بحر بیپایان نگفتند | |
اینجا زبان واژه میگیرد ز حیرت | میسوزم از شرم تو سر تا پای غیرت | |
مردانگی، بر پای تو سر میسپارد | مردی اگر دارد نشانی، از تو دارد | |
از توست، گر روح فتوت سرفرازست | گر بیرق مردانگی در اهتزازست | |
از هُرم لبهای تو، آب آتش گرفته | از شرم، جان آفتاب آتش گرفته | |
تو، مظهر مهر و وفائی در رشادت | تو، ساقی عشقی و سقّای شهادت | |
تو، پور حیدر، تو سپهدار حسینی | حقّا که تو، تنها تو سردار حسینی | |
تنها تو فهمیدی صدای تشنگی را | بر آب دادی جای پای تشنگی را | |
تو، یادگار حیدر کرّار بودی | تو، عشق را تا آخرین دم یار بودی |
غزل
با خویش میبرند مسیحای خسته را | تا وا کنند بغض صلیب شکسته را | |
آینه عبرتی است که باور نمیکند | نقش حرام نطفه در خون نبسته را | |
دیریست آهوان رسالت چمن چمن | در خون چریدهاند مضامین بسته را | |
صیاد یک تپش به تمنا نمیرسد | صید به خون تپیدهی از بند رسته را | |
رنگ عبور خط تمنا نمیکشد | در این کویر پای به زنجیر بسته را | |
تنها امام عاطفه تفسیر میکند | در پیچ و تاب داغ، نماز نشسته را | |
از یاد خود نمیبرد این سرخ منحنی | کوچ به خون نگاشتهی دستهدسته را | |
ساحل نشین عافیت از بر نمیکند | شعر بلند موجنشینان خسته را |
تا رستخیز حادثه تکرار میشود | حس غرور گمشده بیدار میشود | |
سروی که در غروب صداقت به خون نشست | سر میکشد دوباره و سردار میشود | |
مردی که یادگار عطش بود در فرات | میآید و دوباره علمدار میشود | |
دل زخم خورده میرود از خویش هر تپش | تا در حضور آینه تکرار میشود | |
افسون سرخ خطبهی بانوی لالهها | بر شام شرم و شعبده آوار میشود | |
زخمی که بوی دشنهی بیگانه میدهد | تاوان غیرتی است که بر دار میشود | |
مردی تمام عشق وآنگه هماره سرخ | تا آخرین قصیده پیکار میشود |