یغماى جندقى
یغمای جندقی (زاده 1196 ه.ق در جندق- درگذشته 1276 ه.ق در جندق) شاعر مرثیه سرای ایرانی در قرن سیزدهم بود.
یغمای جندقی | |
---|---|
نام اصلی | میرزا ابو الحسن(یغما)ى جندقى |
زمینهٔ کاری | شاعر |
زادروز | سال 1196 ه.ق دهکده خوربیابانک از توابع جندق |
پدر و مادر | حاجى ابراهیم |
مرگ | سال 1276 ه.ق خوربیابانک |
ملیت | ایرانی |
جایگاه خاکسپاری | بقعه گلین امامزاده داود |
در زمان حکومت | محمد شاه قاجار |
زندگینامه
میرزا ابو الحسن جندقی متخلص به «یغما» در دهکده خوربیابانک از توابع جندق به دنیا آمد. پدر وی حاجی ابراهیم از محترمین و معروفین جندق بود که یغما او را در اوایل جوانی از دست داد. یغما در نثر و نظم قوّتی به کمال داشت و خط شکسته را نیز زیبا مینوشت از همین روی جوانی خود را در سمت منشیگری فرمانروای جندق (امیر اسماعیل خان) و حاکم سمنان و دامغان (سردار ذو الفقار خان) سپری کرد، ولی طبع حساس او با درشتخوییهای سرداری ناسازگار بود و به ناگزیر پس از مدتی سیر و سیاحت عازم تهران شد. وی به دربار محمد شاه قاجار (1264-1250) راه یافت و مورد عنایت بسیار قرار گرفت.[۱] یغما شاعر آزادهای بود و دولتمردان روزگار خود را مستحق ناسزا میدانست و در نشان دادن چهره زشت آنان از هیچ کوششی فروگذار نکرد.
آثار
یغمای جندقی قصاید بلند و استواری دارد که از سختگی سبک خراسانی برخوردار است و غزلیات دلنشین او دارای شیوه بیانی سبک عراقی است. یغما از ادامه دهندگان نهضت سادهنویسی و سادهسرایی میرزا ابو القاسم قائم مقام فراهانی است و اشعار آیینی خصوصا مراثی عاشورایی او در قالبهای مختلف شعری از بهتری نمونههای شعر عاشورا در یکصد و پنجاه سال اخیر به شمار میرود. او اولین شاعر آیینی در دوره قاجاریه است که قالبهای جدیدی را در شعر عاشورا و مراثی شهدای کربلا به کار گرفت. او توانست با «تضمین» بعضی از غزلیات سعدی و حافظ در مایههای ماتمی عاشورا و نیز با استفاده از قالب «مستزاد» در نوحههای عاشورایی آثار ماتمی پرشوری بیافریند که در پیشینه شعر عاشورا بیسابقه است.
آثار منظوم
- منشآت، شامل مکتوبات فارسى و نامهها
- غزلیات قدیمه
- غزلیات جدیده
- قصابیه
- سرداریه
- احمدا
- خلاصة الافتضاح
- صکوک الدلیل
- مراثى
- ترجیعات
- قطعات
- رباعیات و انابتنامه[۲]
غزل عاشورایی
زهى از دست سوگت چاک تا دامن گریبانها | ز آب دیده از سوداى لعلت دجله، دامانها | |
چه خُسبى تشنهلب؟از خاک هان برخیز تا بینى | به هر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگانها | |
تو خود لبتشنه یک جرعه آب و بارها از سر | جهان را اشک خون بگذشت خون آلوده توفانها | |
نزیبد جان پاکى چون تو زیر خاک آسوده | برآور سر ز خاک تیرهاى خاک رهت جانها | |
ز شرح تیربارانت مرا سوفار هر مژگان | به چشم اندر کند تاثیر زهرآلوده پیکانها | |
کس آن روز ار نکردت جان فدا اکنون سرت گردم | برون نِه پا که جانها بر کف دستاند قربانها | |
فکندى گوى سر تا در خم چوگان جانبازى | ز سیلىها چه سرها گوى سان غلتند به چوگانها | |
فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو | ز گلگون سرشک خیل ماتم گرد جولانها | |
دریغ! آموختم تا نکتههاى رزم جانبازى | ز جانبازان کویت باز پس ماندم به میدانها | |
به تاب از رشگ آنانم که در خمخانه عهدت | ز خون پیمانهها خوردند و نشکستند پیمانها | |
تو از کجا و با سگانش لاف همچشمى؟ | ز سگ تا آدمى فرق است فرق،اى من سگِ آنها[۳] |
غزل مرثیه
حریم عصمت،آن گه ناقۀ عریان سوارىها؟! | نگون باد از هَیونِ[۴] چرخ این زرین عمارىها | |
یکى چونان که نیلوفر در آب،از اشک ناکامى | یکى چون لاله در آذر به داغ سوگوارىها | |
نه تن از تاب آسوده نه جان از رنج مستخلص | نه دل از آه مستغنى نه چشم از اشکبارىها | |
زبون بر دست بیگانه روان در چشم نامحرم | نوان در کنج ویرانه به صد بىاعتبارىها | |
نه از اقبال پیروزى،نه از ایام بهروزى | نه از اختر مددکارى نه از افلاک یارىها | |
یکى چون چشم خود در خون ز زخم ناشکیبایى | یکى چون موى خود پیچان ز تاب بیقرارىها | |
نه اینان را نهفتن روى دست از چشم نامحرم | نه آن بىچشم و رو نامحرمان را شرمسارىها | |
عنا:مَحرم،بلا:برقع،سرا:بىدر،ستم:دربان | غذا:خون،فرش:خاکستر،زهى خدمتگزارىها! | |
یکى بیمار و مسکین،خشت و خاکش بالش و بستر | یکى لخت جگر بر کف،پى بیماردارىها | |
نه از تیمار و رنج آن را تمناى تنآسایى | نه از آسیبِ بند آن را امید رستگارىها | |
گدایان دمشقى را نگر سامان سلطانى! | خداوندان یثرب را شمار زنگبارىها![۵] |
تضمین غزل سعدی
بیش ازین غم هجران تو خون خورد نشاید | اى سفر کرده! سفر کرده چنین دیر نیاید | |
وقت آن است که بازآیى و بختم بسراید: | ||
(بخت بازآید از آن در که یکى چون تو درآید | روى میمون تو دیدن درِ دولت بگشاید) | |
نه تو گفتى که به من با غم هجران نستیزى | کشتۀ خود به زمین برنگذارى نگریزى | |
این سفر جز به هلاکم ننشینى و نخیزى | ||
(گر حلال است که خون همه عالم تو بریزى | آنکه روى از همه عالم به تو آورد نشاید) | |
اى پدر! رجعتِ امروز مینداز به فردا | دست شستم ز على اکبر و عباس تو فردا | |
با وجودت چه نیازست به کلثوم و به کبرى | ||
(اگرم هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبى | چون تو دارم،همه دارم دگرم هیچ نباید) | |
تا کى اى خامه احباب سرودى نسرایى | تلخکامى ز مذاقم هم به درودى نزدایى | |
من نه تنها خمش آیم چو به گفتار درآیى | ||
(نیشکر با همه شیرینى اگر لب بگشایى | پیش لفظ شکرینت چو نى انگشت بخاید) | |
نه همین دل که غمت سوخت سَما را و سمک را | من نه تنها،الَمت کاست بشر را و ملک را | |
از تو اى باب نَبُرّم چه یقین را و چه شک را | ||
(صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را | تا دگر مادر گیتى چو تو فرزند بزاید) | |
عمه تا چند سکینه به بر و دوش تو خُسبد؟ | گه به جان گه به دل دیر فراموش تو خُسبد | |
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد | ||
(قهرم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد | زَهرم از غالیه آید که که بر اندام تو ساید) | |
آبم آتش نشود گر بدهى خاک به بادم | نکنم از تو فرامُش برى ار نام ز یادم | |
به خلاف تو نخیزم چو به مهر تو فتادم | ||
(دل به سختى بنهادم پس از آن دل به تو دادم | هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید[۶]) |
غزل مرثیه
درین ماتم خلیل از دیده خون بارید، آزر هم | به داغ این ذبیح اللّه، مسلمان سوخت کافر هم | |
شگفتى نایدت بینى چو در خون دامن گیتى | کزین سوگ آسمان افشاند خون از دیده،اختر هم | |
به سوگ فخر عالم از بنى جان وز بنى آدم | ز افغان شش جهت ماتمسرا شد هفت کشور هم | |
مکید آن تاجدار ملک دین تا از عطش خاتم | ز دست و فرق جم انگشترى افتاد و افسر هم | |
به خونش تا قبا شد لعل گون دستار گلنارى | به باغ خلد زهرا جامه نیلى کرد،مِعجر هم | |
ز تاب تشنگى تا شد شبهگون لعل سیرابش | على زد جامه اندر اشک یاقوتى پیمبر هم | |
چو فرق کوکب برج اسد از کین دو پیکر شد | ز سر بشکافت فرق صاحب تیغ و دو پیکر هم | |
چو نقد ساقى کوثر زبان از تشنگى خایید | به کام انبیا، تسنیم خون گردید کوثر هم | |
مکافات این عمل را برنتابد وسعت گیتى | چه جاى وسعت گیتى؟که بس تنگ است محشر هم | |
فلک! آل نبى را جا کجا زیبد به ویرانه | نه آخر غیر این ویرانه بودت جاى دگر هم | |
ز ابر دیده(یغما)! برق آه ار باز ننشانى | زنى تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم[۷] |
تضمین غزل سعدی
از توام با همه حسرت نه سراغى نه صفایى | بر منت با همه رحمت نه عبورى نه عطایى | |
ندهى بار به خویشیم نه به سر وقت من آیى | ||
(من ندانستم از اول که تو بىمهر و وفایى | عهد نابستن از آن به که ببندى و نپایى) | |
تو به از جان و سرى از سر و جان دل به تو دادم | اى مراد سر و جان! چون نکند دل ز تو یادم | |
من بر آن سر که بود جان به تو خوشدل به تو شادم | ||
(مردمان منع کنندم که چرا دل به تو دادم؟ | باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایى؟) | |
بىتو در کُنج غم اى پشت به خویش اى به تو رویم! | گاهى از غم بخروشم گهى از درد بمویم | |
بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم | ||
(گفته بودم چو بیایى غم دل با تو بگویم | چه بگویم؟که غم از دل برود چون تو بیایى!) | |
دولت وصل تو جوییم همه هجر نصیبان | روز عمر همه بىصبح رخت شام غریبان | |
سال و مه با طلب کوى توام دست و گریبان | ||
(حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان | این توانم که بیاییم به محلت به گدایى) | |
کس نبیند چو تویى غرقه به خون کردن و کشتن | خشک لب برطرف بادیه خون خوردن و کشتن | |
ترسمت باز از این چرخ نگون مردن و کشتن | ||
(شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن | تا که همسایه نداند که تو در خانه مایى) | |
حسرت یثرب و هجر حرم و غصب امامت | محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت | |
رنج کوفه غم شام آن دگرا آشوب و قیامت | ||
(عشق و درویشى و انگشتنمایى و ملامت | همه سهل است،تحمل نکنم بار جدایى) | |
از گذرگاه جمالت نظر آن سوى نبیند | حاصلم چیست چو از باغ گلت بوى نبیند | |
در دو کیهان به جز از چشم خداجوى نبیند | ||
(پرده بردار که بیگانه خود آن روى نبیند | تو بزرگى و در آیینه کوچک ننمایى) | |
جاودان بال و پرم کاش به بند تو بریزد | بو[۸] به ما مهر دل صیدپسند تو بخیزد | |
مرغ (یغما) چه که با دام بلند تو ستیزد | ||
(سعدى آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد | تا بدانست که در قید تو خوشتر ز رهایى[۹]) |
تضمین غزل سعدی
آنکه با موکب او قافلهها دل برود | در رکابش دل دیوانه و عاقل برود | |
وز جمالش غم جان خارج و داخل برود | ||
(گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود | آن چنان جاى گرفتهست که مشکل برود) | |
گر برم ز آتش دل بر مه و خورشید | شعاع مکن از مهر نصیحت مکن از کینه نزاع | |
روز میدان وداع است نه ایوان سماع | ||
(دلى از سنگ بباید به سر راه وداع | تا تحمل کند آن لحظه که محمل برود) | |
نظرآسا چو پىِ قافله پو مىگیرم | تا ز دلجو نشود دیده گلو مىگیرم | |
ور کند چشمه به مژگان سر جو مىگیرم | ||
(اشک حسرت به سر انگشت فرو مىگیرم | که اگر راه دهم، قافله در گل برود) | |
از نظر مىرودم چهر دلاراى حبیب | کى بپاید ز پىاش پاى دل از پند ادیب | |
عقل و سر مىبرود در قدمش دست و رکیب | ||
(عجب است ار نرود قاعده صبر و شکیب | پیش هر دیده که آن شکل و شمایل برود) | |
فاصله کورى و دیدم به نظر یک سر موست | نکنم فرق که این دیده من یا لب جوست | |
شاید ار پى نبرم کاین سر من و آن ره اوست | ||
(ره ندیدم، چو برفت از نظرم صورت دوست | همچو چشمى که چراغش ز مقابل برود) | |
صحتش درد، اگر فاطمه بیمار تو نیست | راحتش رنج، دل ار خسته و افکار تو نیست | |
اى تو جان همه! تنها دل و جان زار تو نیست | ||
(کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست | مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود) | |
بارها خون دل از شش جهتم راه ببست | جوش عمان نظر سیل به قلزم پیوست | |
لیک خود پارهاى از تخته نیارست گسست | ||
(موج این بار چنان کشتى طاقت بشکست | که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود) | |
سوى کویم مکش از یار سفر کرده هجر | خانه گور بود منزل دلمرده هجر | |
راحت وصل بود مرگ به افسرده هجر | ||
(قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر | خسته آسوده بخسبد چو به منزل برود) | |
ز آتش عشق خود اندر تب و تابم | مىکشت یا خیال لبش از دیده در آبم مىکشت | |
گر به رحمت به مثل یا به عذابم مىکشت | ||
(لطف بود آنکه به شمشیر عتابم مىکشت | قتل صاحبنظر آن است که قاتل برود!) | |
دولت وصل تو را طالب غیبیم و شهود | همه را در ره سودات زیان مایه سود | |
والى ار مهر نورزد چه ورا حاصل بود؟ | ||
(سعدى ار عشق نبازد چه کند ملک وجود؟ | حیف باشد که همه عمر به باطل برود)[۱۰] |
در رثای سید الشهداء
شهنشاهی که بودی گوی گردون گوی چوگانش | سر از چوگان کین گردید گوی آسا به میدانش | |
خلیلی کش فدا زیبد چو اسمعیل صد قربان | دمید از مطلع خنجر هلال عید قربانش | |
سکندر [۱۱] حشمتی کاب خضر از خاک ره بردی | به ظلمات عطش در، تیرهگون شد آب حیوانش | |
لب لعلی که در دُرج [۱۲] احمد لب بر آن سودی | شد از الماس پیکان عقد لؤلؤ کان مرجانش | |
سواری را که دوش راکب معراج، میدان بود | سپهر انگیخت از دشت شهادت گرد جولانش | |
به مهد خاک خفت از بیکسی آن کامد از رفعت | به استحقاق جبریل امین گهواره جنبانش | |
به رتبت ناخدایی کز ازل فلک النجاة آمد | فلک بسپرد در دریای خون کشتی به طوفانش | |
عزیزی کش ز ساعد بست زهرا طوق پیراهن | گشود از ناخن تیغ ستم گوی گریبانش | |
وجودی کآفرینش را از او شد خلعت هستی | سپهر خصم، پیراهن به خاک افکند عریانش | |
مکید از قحط آب انگشتری شاهی کز استغنا | نمودی در نظر پای ملخ، ملک سلیمانش | |
چه حاجت قصّهی آن خشک لب پرسیدن از «یغما» | به لفظیتر حکایت میکند سیلاب مژگانش |
در عزایت چکنم گر نکنم خاک به سر | زین مصیبت چه خورم، گر نخورم خون جگر | |
تو به فردوس برین تاخته گلگون به نشاط | من سوی شام الم بسته به غم بار سفر | |
ماند اکنون که دل از دولت وصلت محروم | ماند اکنون که ز چهر تو جدا دیدهی تر | |
چه برم گر نبرم مژدهی وصلت به روان | چه دهم گر ندهم وعدهی رویت به نظر | |
خیل انصار ترا تن به زمین سر به سنان | آل اطهار ترا دل به تعب جان به خطر | |
چکنم گر نکنم شکوه ز پیکار قضا | چه زنم گر نزنم ناله ز بیداد قدر | |
پور بیمار تو را پای به زنجیر درون | دخت افگار تو را روی برون از معجر | |
زین تحکّم چه زنم گر نزنم دست بروی | زین تهتّک چه درم گر ندرم جامه به بر | |
پیکر چاک تو در آب همی ز آن لب خشک | آتش جان تو بر باد از آن دیدهی تر | |
چه فروزم نفروزم همه کانون ز روان | چه تراوم نتراوم همه دریا ز بصر | |
آل اطهار تو را بر سر معموره عبور | حرم عزّ تو را در بن ویرانه مقر | |
چه زنم گر نزنم بر به ثری [۱۳] سقف سپهر | چه برم گر به ثریّا نبرم خاک گذر | |
چکنم گر نکنم جان و جهان شیب و فراز | چکنم گر نکنم کون و مکان زیر و زبر | |
زین تغافل چه کشم گر نکشم دشنه به دل | زین تغابن چکنم گر نکنم خاک به سر |
کمر بستی به خون ای پیر گردون، نوجوانی را | به خواری بر زمین افکندی آخر، آسمانی را | |
به دام فتنه از منقار تیر و مِخلَب [۱۴] خنجر | شکستی پر، همایون طایر عرش آشیانی را | |
بهار آید همی تا خار بومی را خزان کردی | ز صرصر خیزی باد مخالف گلستانی را | |
ز منع آب جانسوز آتشی افروختی، وز وی | زدی سر بر فلک دود مصیبت دودمانی را | |
ز کین دندان گزای ناب پیکان سگان کردی | بشیر مهر زهرا مغز پرورد استخوانی را | |
غذا ز الوان خون آوردی آب از چشمهی پیکان | جزاک اللّه نکو کردی رعایت میهمانی را | |
ندانم تا چه کردی با جهان جان، همی دانم | که از غم تا قیامت سوختی جان جهانی را | |
دل از قتل شهیدی بر کنارم دجله بگشاید | به طرف جان سپاری بسته بینم چون میانی را | |
کنم یاد از اسیری چند و خاک شام چون بینم | غریب خستهی آوارهی بیخانمانی را | |
تبم گیرد ز رنج طفل بیماری به ویرانی | چو سر بر خشت حسرت خفته بینم ناتوانی را | |
ز اشک دیدهی «یغما» به یاد آور درین ماتم | روان سیلاب خون بینی چو بر در آستانی را [۱۵] |
آسمانسا، عَلَم لشکر کفّار دریغ | رایت خسرو اسلام، نگونسار دریغ | |
بازوی چرخ قوی پنجه به یک تیغ افکند | پای ما از طلب و دست تو از کار دریغ | |
یک دل از چار طرف، شش جهت و هفت سپهر | بسته بر آل محمد درِ زنهار دریغ | |
چه کند گرنه خود آمادهی میدان گردد | شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ | |
خاطر فاطمه غمگین طلبد هندوی چرخ | تا کند شاد، دل هند جگرخوار دریغ |
نوحهی سینهزنی[۱۶]
زان مصیبت نه همین از خاکیان ماتم به پاست، کی رواست؟ | سرنگون گردی فلک | |
چار ارکان، شش جهت، تا نه فلک ماتمسراست، کی رواست؟ | سرنگون گردی فلک | |
بال و قدرت قاصر و دام گرفتاری بلند، ز این کمند | نای آزادی بلند | |
دست فتنه زود خون پای امان اندر حناست، کی رواست؟ | سرنگون گردی فلک [۱۷] |
همه ز انداز توام بهره غم افتاد فلک | از تو فریاد فلک | |
سال و ماه و شب و روز از تو نیم شاد فلک | از تو فریاد فلک | |
صرصر قهر تو در ماریه از آل زیاد | آتشی ریخت که داد | |
خاک اولاد پیمبر همه بر باد فلک | از تو فریاد فلک [۱۸] |
میرسد خشک لب از شطّ فرات، اکبر من | نوجوان اکبر من | |
سیلانی بکن ای چشمهی چشم تر من | نوجوان اکبر من | |
کسوت عمر تو این خم فیروزه نمون | لعلی آورد به خون | |
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من | نوجوان اکبر من | |
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو | شد مشبّک تن تو | |
بیخت پرویزن [۱۹] غم خاک عزا بر سر من | نوجوان اکبر من | |
کرد تا لطمهی باد اجل ای نخل جوان | باغ عمر تو خزان | |
ریخت از شاخ طراوت همه برگ و بر من | نوجوان اکبر من | |
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها | خسروی کرد عطا | |
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من | نوجوان اکبر من | |
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چو خشم | تا به دامانت رسم | |
کاش بر باد دهد تودهی خاکستر من | نوجوان اکبر من | |
تا تهی جام بقایت ز مدار مه و مهر | دور مینای سپهر | |
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من | نوجوان اکبر من | |
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق | خورد آسیب محاق | |
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من | نوجوان اکبر من | |
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال | تا گشودی پر و بال | |
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من | نوجوان اکبر من | |
گر برین باطله یغما کرم شبه رسول | نکشد خط قبول | |
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من | نوجوان اکبر من |
منابع
- محمد علی مجاهدی، کاروان شعر عاشورا،زمزم هدایت، ج1، ص275-283.
پی نوشت
- ↑ دویست سخنور،ص 491 و 492.
- ↑ همان،ص 37.
- ↑ مجموعه آثار یغماى جندقى،جلد اول،ص 273 و 274.
- ↑ شتر تندرو،و در اینجا مجازا به معناى مرکب عنان گسیخته.
- ↑ همان،ص 274 و 275.
- ↑ همان،ص 300 و 301.
- ↑ همان،ص 321 و 322.
- ↑ امید است.
- ↑ همان.ص 348 و 349.
- ↑ همان،ص 299 و 300.
- ↑ سکندر: معروفست که اسکندر ذو القرنین قصد آب حیات نمود ولی موفق به خوردن آن نشد ولی خضر بر آن آب دست یافت.
- ↑ در دُرج: کنایه از دهان معشوق.
- ↑ ثری: زمین.
- ↑ مخلب: چنگ.
- ↑ اشک خون؛ ص 97- 99.
- ↑ در بحر مستزاد
- ↑ مجموعه آثار یغمای جندقی؛ ج 1، ص 292.
- ↑ همان؛ ص 326.
- ↑ پرویزن: غربال.