عمان سامانی
میرزا نور اللّه عمّان سامانی ملقب به «تاج الشعراء» از شعرای به نام نیمهی دوم سدهی سیزده و اوایل سدهی چهاردهم هجری به شمار میرود. اگرچه پدر، عمو و جدّش از شعرای سرشناس عهد ناصری بوده و همگی در ادب و عرفان دستی داشتهاند ولی اشتهار هیچ یک به عمّان نمیرسد.
عمّان سامانی در شب شنبه نوزدهم ذی الحجّه سنهی 1258 ه. ق. در سامان متولّد شد و در شب سهشنبه مطابق دوازدهم شوال 1322 قمری وفات یافت. جنازهی وی را در مسجد جامع سامان به رسم امانت به خاک میسپارند و بعدها براساس وصیت او، جنازهاش را به نجف اشرف منتقل میسازند. سامان در حال حاضر مرکز بخش «لار» استان چهارمحال بختیاری است که در سابق جزیی از استان اصفهان به شمار میرفته و بعدها به صورت استان مستقلی در آمده است. سامان علیرغم محدودهی کوچک خود از نظر جغرافیایی، از دیر زمان تاکنون سرزمین علم و ادب و عشق و هنر و عرفان بوده و سخنورانی را در دامن خود پرورش داده است که برای نمونه میتوان از شعرایی چون: عمّان، دریا، قلزم، محیط، جیحون، قطره، سحاب، نیسان، خورشید، ذره، افلاکی، کیهان، دهستان، تبیان، عرفان، حشمت و سامانی نام برد.
در مورد آثاری که از عمّان سامانی باقی مانده است بایستی از: «معراجنامه»، «گنجینة الاسرار»، «مخزن الدرر» و دیوان او نام برد.
دیوان خطّی او در خانوادهی محترم ثقفی اصفهان نگهداری میشود و تاکنون به زیور طبع آراسته نگردیده است.
مهمترین اثر عمّان سامانی «گنجینة الاسرار» است که به سبک و شیوه و وزن «زبدة الاسرار» صفی علیشاه ساخته و پرداخته شده است و انصافا از شاهکارهای ادب شیعی به شمار میرود.
عمّان سامانی مسوّدات گنجینه را به سال 1305 ه. ق. در اصفهان به تشویق و ترغیب آقا سلیمان خان نامی که رییس خواجه سرایان بوده است در طول یک سال جمعآوری و تدوین نموده است. در این مثنوی ماندگار، با برداشتهای ناب عرفانی از جریان عاشورای حسینی، از حرّ، حضرت عبّاس، حضرت قاسم، حضرت علی اکبر، به میدان رفتن حضرت سیّد الشهداء و عنانگیری حضرت زینب و تجلّیات جمال حسینی در آیینهی وجود زینبی، سفارش امام حسین (ع) در مورد حضرت سجّاد به حضرت زینب، شهادت حضرت علی اصغر و بالاخره به میدان رفتن حضرت سیّد الشهداء و جریان شهادت آن ذخیرهی خداوندی سخن به میان آمده است. [۱]
از این حماسهی ماندگار اشعاری را برگزیده و آوردهایم:
گوید او چون باده خواران الست | هریک اندر وقت خود گشتند مست | |
ز انبیا و اولیا، از خاص و عام | عهد هریک شد به عهد خود تمام | |
نوبت ساقی سرمستان رسید | آنکه بد پا تا به سر مست، آن رسید | |
آنکه بد منظور ساقی، مست شد | و آنکه دل از دست برد، از دست شد | |
گرم شد بازار عشق ذو فنون | بو العجب عشقی! جنون اندر جنون | |
خیره شد تقوی و زیبایی به هم | پنجه زد درد و شکیبایی به هم | |
سوختن با ساختن آمد قرین | گشت محنت با تحمل، همنشین | |
زجر و سازش متّحد شد، درد و صبر | نور و ظلمت متّفق شد، ماه و ابر | |
عیش و غم مدغم [۲] شد و تریاق و زهر | مهر و کین توأم شد و اشفاق [۳] و قهر [۴] | |
ناز معشوق و نیاز عاشقی | جور عذرا و رضای وامقی [۵] | |
گفت: اینک آمدم من ای کیا! [۶] | گفت: از جان آرزومندم، بیا! | |
لاجرم زد خیمه عشق بیقرین | در فضای ملک آن عشق آفرین | |
کرد بر وی باز، درهای بلا | تا کشانیدش به دشت کربلا | |
سرکشید از چار جانب فوج فوج | لشکر غم، همچنان کز بحر، موج | |
یافت چون سر خیل مخموران خبر | کز خمار باده آید دردسر | |
خلوت از اغیار شد پرداخته | وز رقیبان، خانه خالی ساخته | |
محرمانِ رازِ خود را خواند، پیش | جمله را بنشاند، پیرامون خویش | |
با لب خود گوششان انباز کرد | در ز صندوق حقیقت باز کرد | |
جمله را کرد از شراب عشق، مست | یادشان آورد آن عهد الست | |
گفت شاباش این دل آزادتان | باده خوردستید، بادا یادتان! | |
گوشه چشمی مینماید گاهگاه | سوی مستان میکند، خوشخوش نگاه [۷] |
سرّی اندر گوش هریک، باز گفت | باز گفت: این راز را باید نهفت! | |
این وصیّت کرد با اصحاب خویش | تا به کلّی پرده برگیرد ز پیش | |
گفتشان کای سرخوشان می پرست | خورده می، از جامی ساقی الست | |
اینک آن ساغر به کف ساقی منم | جمله اشیاء فانی و، باقی منم | |
در فنای من شما هم، باقئید | مژده ای مستان که مست ساقئید | |
لب چو بربست آن شه دلدادگان | «حُرّ» ز جا جست آن سر آزادگان | |
گفت: کای صورتگر ارض و سما | ای دلت، آیینهی ایزد نما | |
اول این آیینه از من یافت زنگ | من نخست انداختم بر جام، سنگ | |
باید اول از پی دفع گله | من بجنبانم سر این سلسله | |
شورش اندر مغز مستان آورم | می به یاد می پرستان آورم | |
پاسخش را از دو مرجان ریخت، دُرّ | گفت: «احسنت انت فی الدّارین حرّ» [۸] | |
قصد جانان کرد و جان بر باد داد | رسم آزادی به مردان، یاد داد [۹] |
باز لیلی زد به گیسو شانه را | سلسله جنبان شد این دیوانه را | |
باز دل افراشت از مستی علم | شد سپهدار علم، [۱۰] جَفّ القلم [۱۱] | |
گشته با شور حسینی، نغمهگر | کسوت عباسیان، [۱۲] کرده به بر | |
جانب اصحاب، تازان با خروش | مشکی از آب حقیقت پر، به دوش | |
کرده از شطّ یقین، آن مشک پر | مست و عطشان همچو آب آور شتر | |
تشنهی آبش، حریفان سر به سر | خود ز مجموع حریفان، تشنهتر | |
چرخ ز استسقای آبش در طپش | برده او بر چرخ بانگ العطش [۱۳] | |
ای ز شطّ سوی محیط آورده آب | آب خود را ریختی، واپس شتاب | |
نیست صاحب همّتی در نشأتین [۱۴] | هم قدم عبّاس را، بعد از حسین | |
بُد به عشاق حسینی، پیشرو | پاک خاطر آی و پاک اندیش رو | |
روز عاشورا به چشم پر ز خون | مشک بر دوش آمد از شطّ چون برون | |
شد به سوی تشنه کامان، رهسپر | تیر باران بلا را شد سپر | |
پس فرو بارید بر وی تیر تیز | مشک شد بر حالت او اشک ریز! | |
اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک | تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک! | |
تا قیامت تشنه کامان ثواب | میخورند از رشحهی آن مشک، آب | |
بر زمین آب تعلّق پاک ریخت | وز تعیّن بر سر آن، خاک ریخت | |
هستیش را دست از مستی فشاند | جز حسین اندر میان، چیزی نماند [۱۵] |
تا که اکبر با رخ افروخته | خرمن آزادگان را سوخته | |
ماه رویش، کرده از غیرت، عرق | همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق | |
آمد و افتاد از ره، با شتاب | همچو طفل اشک، بر دامان باب | |
کای پدر جان! همرهان بستند بار | ماند بار افتاده اندر رهگذار | |
دیر شد هنگام رفتن ای پدر | رخصتی گر هست باری زودتر | |
گفت: کای فرزند مقبل آمدی | آفت جان، رهزن دل آمدی | |
کردهیی از حق، تجلّی ای پسر | زین تجلّی، فتنهها داری به سر | |
راست بهر فتنه، قامت کردهیی | وه کزین قامت، قیامت کردهیی | |
نرگست با لاله در طنازیست | سنبلت با ارغوان در بازیست | |
از رخت مست غرورم میکنی | از مراد خویش دورم میکنی | |
بیش از این بابا! دلم را خون مکن | زادهی لیلی، مرا مجنون مکن | |
همچو چشم خود به قلب دل متاز | همچو زلف خود، پریشانم مساز | |
حایل [۱۶] ره، مانع مقصد مشو | بر سر راه محبت، سد مشو | |
«لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّی تُنْفِقُوا» | بعد از آن، «مِمَّا تُحِبُّونَ» گوید او [۱۷] | |
نیست اندر بزم آن والا نگار | از تو بهتر گوهری، بهر نثار | |
هرچه غیر از اوست، سدّ راه من | آن بتست و غیرت من، بتشکن | |
آن حجاب از پیش چون دور افکنی | من تو هستم در حقیقت، تو منی | |
چون ترا او خواهد از من رو نما | رو نما شو، جانب او رو، نما |
خوش نباشد از تو شمشیر آختن | بلکه خوش باشد سپر انداختن | |
مژّه داری، احتیاج تیر نیست! | پیش ابروی کجت، شمشیر چیست؟ | |
تیر مهری بر دل دشمن بزن | تیر قهری گر بود، بر من بزن | |
از فنا مقصود ما عین بقاست | میل آن رخسار و شوق آن لقاست | |
شوق این غم از پی آن شادیست | این خرابی بهر آن آبادیست | |
پس برفت آن غیرت خورشید و ماه | همچو نور از چشم و جان از جسم شاه | |
مست گشت از ضربت تیغ و سنان | بیخودیها کرد و داد از کف عنان | |
رو به دریا کرد دیگر آبِ جو | زی پدر شد آب گوی و آب جو | |
اکبر آمد العطش گویان ز راه | از میان رزمگه تا پیش شاه | |
کای پدر جان، ار عطش افسردهام | می ندانم زندهام یا مردهام! | |
این عطش رمزست و عارف، واقف است | سرّ حقست این و عشقش کاشفست | |
دید شاه دین که سلطان هدیست | اکبر خود را که لبریز از خداست | |
عشق پاکش را، بنای سرکشیست | آب و خاکش را هوای آتشیست | |
شورش صهبای عشقش، در سرست | مستیش از دیگران افزونترست | |
مغز بر خود میشکافد، پوست را | فاش میسازد حدیث دوست را | |
پس سلیمان بر دهانش بوسه کرد | تا نیارد سرّ حق را فاش کرد | |
هرکه را اسرار حق آموختند | مُهر کردند و دهانش دوختند [۱۸] |
دیگر شوری به آب و گل رسید | وقت میدان داری این دل رسید | |
موقع پا در رکاب آوردنست | اسب عشرت را سواری کردنست | |
تنگ شد دل، ساقی از روی صواب | زین می عشرت مرا پر کن رکاب | |
روی در میدان این دفتر کنم | شرح میدان رفتن شه، سر کنم | |
باز گویم آن شه دنیا و دین | سرور و سر حلقه اهل یقین | |
چونکه خود را یکه و تنها بدید | خویشتن را دور از آن تنها بدید | |
پا نهاد از روی همّت در رکاب | کرد با اسب از سر شفقت، خطاب | |
کای سبک پر ذو الجناح تیزتک | گرد نعلت، سرمهی چشمه ملک | |
ای سماوی جلوهی قدسی خرام | ای ز مبدأ تا معادت نیمگام | |
ای به رفتار از تفکّر تیزتر | وز براق عقل، چابک خیزتر | |
رو به کوی دوست، منهاج [۱۹] من است | دیده وا کن وقت معراج من است | |
بُد به شب معراج آن گیتیفروز [۲۰] | ای عجب معراج من باشد به روز! | |
تو بُراق آسمان پیمای من | روز عاشورا، شب اسرای من | |
پس به چالاکی به پشت زین نشست | این بگفت و برد سوی تیغ، دست | |
کای مُشَعْشَع ذو الفقار دل شکاف | مدتی شد تا که ماندی در غلاف | |
آنقدر در جای خود کردی درنگ | تا گرفت آیینهی اسلام، زنگ | |
من کنم زنگ از تو پاک ای تابناک | کن تو این آیینه را از زنگ، پاک | |
من تو را صیقل دهم از آگهی | تا تو آن آیینه را صیقل دهی [۲۱] |
خواهرش بر سینه و بر سر زنان | رفت تا گیرد برادر را عنان | |
سیل اشکش بست بر شه، راه را | دود آهش کرد حیران، شاه را | |
در قفای شاه رفتی هر زمان | بانگ مهلًا مهلًاش بر آسمان | |
کای سوار سرگران کم کن شتاب | جان من لختی سبکتر زن رکاب | |
تا ببوسم آن رخ دلجوی تو | تا ببویم آن شکنج موی تو | |
شه سراپا گرم شوق و مست ناز | گوشهی چشمی به آن سو کرد باز | |
دید مشکین مویی از جنس زنان | بر فلک دستی و دستی بر عنان | |
زن مگو، مرد آفرین روزگار | زن مگو بنت الجلال، أخت الوقار | |
زن مگو، خاک درش نقش جبین | زن مگو دست خدا در آستین | |
پس ز جان بر خواهر استقبال کرد | تا رخش بوسد، الف را دال کرد [۲۲] | |
همچو جان خود، در آغوشش کشید | این سخن آهسته بر گوشش کشید: | |
کای عنان گیر من آیا زینبی؟ | یا که آه دردمندان در شبی؟ | |
پیش پای شوق، زنجیری مکن | راه عشقست این، عنانگیری مکن | |
با تو هستم جان خواهر، همسفر | تو به پا این راه کوبی، من به سر | |
خانه سوزان را تو صاحب خانه باش | با زنان در همرهی، مردانه باش | |
جان خواهر! در غمم زاری مکن | با صدا بهرم عزاداری مکن | |
معجر از سر، پرده از رخ، وا مکن | آفتاب و ماه را رسوا مکن | |
هست بر من ناگوار و ناپسند | از تو زینب گر صدا گردد بلند | |
هرچه باشد تو علی را دختری | ماده شیرا! کی کم از شیر نری؟! | |
با زبان زینبی شاه آن چه گفت | با حسینی گوش، زینب میشنفت | |
با حسینی لب هرآنچ او گفت راز | شه به گوش زینبی بشنید باز | |
گوش عشق، آری زبان خواهد ز عشق | فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق | |
با زبان دیگر این آواز نیست | گوش دیگر محرم اسرار نیست | |
ای سخنگو، لحظهای خاموش باش | ای زبان، از پای تا سرگوش باش | |
تا ببینم از سر صدق و صواب | شاه را، زینب چه میگوید جواب | |
گفت زینب در جواب آن شاه را: | کای فروزان کرده مهر و ماه را | |
عشق را، از یک مشیمه [۲۳] زادهایم | لب به یک پستان غم بنهادهایم | |
تربیت بودهست بر یک دوشمان | پرورش در جیب یک آغوشمان | |
تا کنیم این راه را مستانه طی | هر دو از یک جام خوردستیم می | |
هر دو در انجام طاعت کاملیم | هر یکی امر دگر را حاملیم | |
تو شهادت جستی ای سبط رسول | من اسیری را به جان کردم قبول | |
خودنمایی کن که طاقت طاق شد | جان، تجلّی تو را مشتاق شد | |
حالتی زین به، برای سیر نیست | خودنمایی کن در اینجا غیر نیست | |
شرحی ای صدر جهان این سینه را | عکسیای دارای حسن، آیینه را | |
قابل اسرار دید آن سینه را | مستعّدِ جلوه، آن آیینه را | |
ملک هستی منهدم یکباره کرد | پردهی پندار او را پاره کرد | |
معنی اندر لوح صورت، نقش بست | آن چه از جان خاست اندر دل نشست | |
خیمه زد در ملک جانش شاه غیب | شسته شد ز آب یقینش زنگ ریب | |
معنی خود را به چشم خویش دید | صورت آینده را از پیش دید | |
آفتابی کرد در زینب ظهور | ذرّهیی ز آن، آنش وادیّ طور | |
شد عیان در طور جانش رایتی | خَرَّ موسی صَعقاً [۲۴] ز آن آیتی | |
عین زینب دید زینب را به عین | بلکه با عین حسین عین حسین | |
طلعت جان را به چشم جسم دید | در سراپای مسمّی اسم دید | |
غیب بین گردید با چشم شهود | خواند بر لوح وفا، نقش عهود | |
دید تابی در خود و بیتاب شد | دیدهی خورشید بین پر آب شد | |
صورت حالش پریشانی گرفت | دست بیتابی به پیشانی گرفت | |
خواست تا بر خرمن جنس زنان | آتش اندازد «انَا الاعلی» زنان | |
دید شه لب را به دندان میگزد | کز تو این جا پردهداری میسزد | |
رخ ز بیتابی، نمیتابی چرا؟ | در حضور دوست، بیتابی چرا؟ | |
کرد خودداری ولی تابش نبود | ظرفیت در خورد آن آبش نبود | |
از تجلّیهای آن سرو سهی | خواست تا زینب کند قالب تهی | |
سایهسان بر پای آن پاک اوفتاد | صیحهزن غش کرد و بر خاک اوفتاد | |
از رکاب ای شهسوار حقپرست | پای خالی کن که زینب شد ز دست | |
شد پیاده، بر زمین زانو نهاد | بر سر زانو، سر بانو نهاد | |
پس در آغوشش نشانید و نشست | دست بر دل زد، دل آوردش به دست | |
گفتوگو کردند با هم متّصل | این به آن و آن به این، از راه دل | |
دیگر اینجا گفتوگو را راه نیست | پرده افکندند و کس را راه نیست [۲۵] |
ساقی ای قربان چشم مست تو | چند چشم می کشان بر دست تو؟ | |
در فکن آن آب عشرت را به جام | بیش از این مپسند ما را تشنه کام | |
تا برآرند این گدایان سلوک | پای کوبان نعرهی «أین الملوک» [۲۶] | |
خاک بر فرق تن خاکی کنند | جای در آتش ز بیباکی کنند | |
در میان ذکری ز عشّاق آورند | شرح عشّاق اندر اوراق آورند | |
خاصه شرح حال شاهنشاه عشق | مقتدای شرع و خضر راه عشق | |
تا بدانند آن امام خوش خصال | پا چسان هِشت اندر آن دار الوصال | |
چیست آن دار الوصال ای مرد ره؟ | ساحت میدان و طرف قتلگاه | |
اوفتاده غرق خون، بالای هم | کشتگان راه او، در هر قدم | |
پیش او جسم جوانان، ریزریز | از سنان و خنجر و شمشیر تیز | |
پشت سر، بر سینه و بر سر زنان | بیپدر طفلان و بیشوهر، زنان | |
دشمنان، گرم شرار افروختن | خیمهگاهش، مستعدّ سوختن | |
چشم سوی رزمگاه از یک طرف | سوی بیمارش نگاه از یک طرف | |
انقلاب و محنت و تاب و طپش | التهاب و زحمت و جوع [۲۷] و عطش | |
با بلاهایی که بودش نو به نو | هم چنانش رخش همّت گرم رو | |
چشم بر دیدار و گوشش بر ندا | تا کند تن را فدا، جانش فدا | |
نی ز اکبر نه ز اصغر یاد او | جمله محو خاطر آزاد او | |
سرخوش از اتمام و انجام عهود | شاهد غیبش هم آغوش شهود | |
گشت تیغ لا مثالش، گرم سیر | از پی اثبات حقّ و نفی غیر | |
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک | شست ز آب وحدت از دین رنگ و چرک | |
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق | یکه تاز عرصهی میدان عشق | |
دارم از حق بر تو ای فرّخ امام | هم سلام و هم تحیّت، هم پیام | |
گوید ای جان، حضرتِ جان آفرین | مرا ترا بر جسم و بر جان، آفرین | |
محکمیها از تو میثاق مراست | رو سپیدی از تو عشاق مراست | |
هرچه بودت دادهیی اندر رهم | در رهت من هر چه دارم میدهم | |
شاه گفت: ای محرم اسرار ما | محرم اسرار ما از یار ما | |
گرچه تو محرم به صاحبخانهیی | لیک تا اندازهیی، بیگانهیی! | |
آنکه از پیشش سلام آوردهیی | و آنکه از نزدش پیام آوردهیی | |
بیحجاب اینک هم آغوش منست | بیتو، رازش جمله در گوش منست | |
از میان رفت آن منی و آن تویی | شد یکی مقصود و بیرون شد دویی | |
جبرئیلا رفتنت زینجا نکوست | پرده کم شو در میان ما و دوست | |
رنجش طبع مرا مایل مشو | در میان ما و او، حایل مشو | |
از سر زین بر زمین آمد فراز | وز دل و جان برد بر جانان نماز | |
با وضویی از دل و جان شسته دست | چار تکبیری بزد بر هرچه هست [۲۸] | |
گشته پرگل، ساجدی عمّامهاش | غرقه اندر خون، نمازی جامهاش | |
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود | گفت اسرار نزول و هم صعود | |
بر حکیم از آن قعود و آن قیام | حل نمود اشکال خَرق و التیام | |
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جور | چون شیاطین مر نمازی را، بدور | |
تیر بر بالای تیر بیدریغ | نیزه بعد از نیزه، تیغ از بعد تیغ | |
قصه کوته شمر ذی الجوشن رسید | گفتگو را، آتش خرمن رسید | |
ز آستین، غیرت برون آورد دست | صفحه را شست و قلم را، سر شکست [۲۹] |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 1005-1013.
پی نوشت
- ↑ گنجینة الاسرار، مقدمه با تلخیص، ص 20- 11.
- ↑ مدغم شدن: درهم شدن.
- ↑ اشفاق: محبت.
- ↑ قهر: عداوت.
- ↑ عذرا و وامق: دو دلداده. عذرا نام معشوقه وامق است که کنیزکی بود در زمان اسکندر ذو القرنین.
- ↑ کیا: پادشاه بزرگ.
- ↑ گنجینة الاسرار؛ ص 73- 79 گزینش اشعار.
- ↑ آفرین بر تو که در هر دو سرای آزاد مردی.
- ↑ گنجینة الاسرار؛ ص 85- 89.
- ↑ منظور حضرت ابا الفضل (ع) است.
- ↑ جفّ القلم: خشک شد قلم. کنایه از این است که اسرار را نباید ابراز کرد و بایستی دم در کشید.
- ↑ لباس عباسیان به رنگ سیاه بود.
- ↑ کنایه از عطش زیاد و تشنگی خارقالعادهای عالم هستی نسبت به آن چشمهی حیاتبخش است. در حالی که به ظاهر بانگ العطش او به چرخ میرسید!
- ↑ کنایه از دنیا و آخرت است.
- ↑ گنجینة الاسرار؛ ص 94- 101 گزینش اشعار.
- ↑ حایل: جلوگیر، مانع.
- ↑ اشاره است به آیه 92 از سوره آل عمران. شما هرگز به مقام نیکوکاران و خاصّان خدا نخواهید رسید مگر از آنچه دوست میدارید در راه خدا انفاق کنید.
- ↑ گنجینة الاسرار؛ ص 11- 125، گزینش اشعار.
- ↑ منهاج: طریقهی مستقیم.
- ↑ اشاره است به معراج رسول اللّه (ص) در لیلة الاسری.
- ↑ گنجینة الاسرار؛ ص 126- 129.
- ↑ کنایه از خم کردن قامت است.
- ↑ مشیمه: بچهدان، پردهای که کودک قبل از به دنیا آمدن در آن قرار دارد.
- ↑ اشاره است به آیهی 143 سورهی اعراف: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسی لِمِیقاتِنا وَ کَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ قالَ لَنْ تَرانِی وَ لکِنِ انْظُرْ إِلَی الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَهُ فَسَوْفَ تَرانِی فَلَمَّا تَجَلَّی رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَکًّا وَ خَرَّ مُوسی صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَکَ تُبْتُ إِلَیْکَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِینَ.» چون موسی با هفتاد نفر از قومش به وعدهگاه ما آمد و خدا با وی سخن گفت، عرض کرد: خدایا خود را به من آشکار بنما که تو را مشاهده کنم. خدا فرمود: هرگز مرا نخواهی دید و لیکن به کوه بنگر اگر آن به جای خود برقرار تواند ماند تو نیز مرا خواهی دید. پس نور حق به کوه تجلّی کرد کوه را متلاشی ساخت و موسی بیهوش افتاد سپس که به هوش آمد عرض کرد: خدایا تو منزّهی، به درگاه تو توبه کردم و منم نخستین ایمان آورندگان.
- ↑ گنجینة الاسرار؛ ص 130- 137.
- ↑ شهریاران کجایند تا دولت گدایان حضرت سلطان عشق را ببینند؟.
- ↑ جوع: گرسنگی.
- ↑ کنایه از اینکه دست از همگان شست.
- ↑ گنجینة الاسرار؛ ص 148- 167، گزینش اشعار.