ملّا محمد رفیع یا رفیع الدّین، واعظ قزوینی از علمای امامیه، واعظ و شاعر ایرانی است.
واعظ قزوینی
|
|
نام اصلی
|
ملٌا محٌمد رفیع یا رفیع الدٌین
|
زادروز
|
سال 1207 ه. ق. صفی آباد قزوین
|
مرگ
|
سال 1089 ه. ق. یا 1099 ه. ق.
|
زندگینامه
واعظ قزوینی به سال 1027 ه ق. در صفی آباد قزوین متولّد شد. او از علمای امامیه و در وعظ و خطابه سرآمد اقران روزگار خود بود. واعظ در خدمت عبّاسقلی خان پسر حسن خان شاملو میزیسته است. او منظومهای به نام «یوسف و زلیخا» دارد و دیوان شعرش مشتمل بر هفت هزار بیت به چاپ رسیده است. وفات واعظ را به سال 1089 یا 1099 ه ق. نوشتهاند. [۱]
اشعار
شعر1
ستمکشی که ندانم به زیر بار غمش |
|
زمین چگونه نشست، آسمان چه سان گردید |
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ |
|
علم ز صبح شد و سر علم بر آن، خورشید |
ز دیده روز، چه خونها که از شفق افشاند |
|
به سینه شب، چه الفها که از شهاب کشید |
ز مهر زد به زمین هر شب آسمان دستار |
|
ز صبح بر تنِ خود روزگار جامه درید |
نه صبح هست که میگردد از افق طالع |
|
که روز را ز غمش گیسوان شدهست سفید |
شفق مگو، که خراشیده گشته سینهی چرخ |
|
ز بس که در غم او روز و شب به خاک تپید |
به این نشاط و طرب، سر چرا فکنده به پیش |
|
گر از هلال محرّم نشد خجل مه عید؟ |
سراب نیست به صحرا و موج نیست به بحر |
|
زِ یاد تشنگیاش بحر و برّ به خود لرزید |
نه سبزه است که هر سال میدمد از خاک |
|
زبان شود در و دشت از برای لعن یزید |
نه گوهر است که از یاد لعل تشنهی او |
|
ز غصّه آب به حلق صدف گره گردید |
ز بس که تشنه به خون است قاتل او را |
|
کشید تیغ و به هر سوی میدود خورشید |
نشسته در عرق خجلت است فصل بهار |
|
که بعد از او گل بیآبرو چرا خندید |
ز قدر اوست که طومار طول سجدهی ما |
|
به حشر معتبر از خاک کربلا گردید |
به دست دیده از آن دادهاند سبحهی اشک |
|
که ذکر واقعهی کربلا کند جاوید |
به خاک ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض |
|
عذاب قاتل او رفته رفته باد مزید |
ستمکشی که ندانم به زیر بار غمش
|
|
زمین چگونه نشست، آسمان چه سان گردید
|
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ
|
|
علم ز صبح شد و سر علم بر آن، خورشید
|
ز دیده روز، چه خونها که از شفق افشاند
|
|
به سینه شب، چه الفها که از شهاب کشید
|
ز مهر زد به زمین هر شب آسمان دستار
|
|
ز صبح بر تنِ خود روزگار جامه درید
|
نه صبح هست که میگردد از افق طالع
|
|
که روز را ز غمش گیسوان شدهست سفید
|
شفق مگو، که خراشیده گشته سینهی چرخ
|
|
ز بس که در غم او روز و شب به خاک تپید
|
به این نشاط و طرب، سر چرا فکنده به پیش
|
|
گر از هلال محرّم نشد خجل مه عید؟
|
سراب نیست به صحرا و موج نیست به بحر
|
|
زِ یاد تشنگیاش بحر و برّ به خود لرزید
|
نه سبزه است که هر سال میدمد از خاک
|
|
زبان شود در و دشت از برای لعن یزید
|
نه گوهر است که از یاد لعل تشنهی او
|
|
ز غصّه آب به حلق صدف گره گردید
|
ز بس که تشنه به خون است قاتل او را
|
|
کشید تیغ و به هر سوی میدود خورشید
|
نشسته در عرق خجلت است فصل بهار
|
|
که بعد از او گل بیآبرو چرا خندید
|
ز قدر اوست که طومار طول سجدهی ما
|
|
به حشر معتبر از خاک کربلا گردید
|
به دست دیده از آن دادهاند سبحهی اشک
|
|
که ذکر واقعهی کربلا کند جاوید
|
به خاک ابر کرم لحظه لحظه بارد فیض
|
|
عذاب قاتل او رفته رفته باد مزید
|
شعر2
زان دیدهی خود، سنگ پر از خون جگر کرد |
|
کاین آتش محنت به دل سنگ اثر کرد |
در کان نه عقیق است که از غصّهی یمن را |
|
بیآبی آن تشنه لبان، خون جگر کرد |
تا صورت این واقعه را دید، ندانم |
|
چون آب، دگر با قدح آینه سر کرد |
نگسست ز هم، قافلهی اشک یتیمان |
|
تا شاه شهیدان ز جهان عزم سفر کرد |
شعر 3
بحر از غم این واقعه، یک چشم پر آب است |
|
افلاک پر از آه، چو خرگاه حباب است |
نگذاشته نم، در راه کس گریهی خونین |
|
این موج فشردهست که گویند سراب است |
تا گُل گُل خون شهدا ریخته بر خاک |
|
چشم گل ازین واقعه پر اشک گلاب است |
از حسرت آن تشنه لب بادیهی غم |
|
هر موج خراشیست که بر چهرهی آب است |
با چهرهی پر خون چو درآید به صف حشر |
|
زان شور ندانم که را فکر حساب است |
خواهد که رساند به جزا قاتل او را |
|
زان این همه با ابلق ایّام شتاب است |
ای صبح جزا، سوخت دل خلق ازین غم |
|
شاید تو برین داغ شوی پنبهی مرهم |
شعر 4
پر ساخته این غصّه ز بس کوه گران را |
|
تا هم نفسی یافته، سر کرده فغان را |
آه این چه عزایی است که هر شب فلک پیر |
|
در نیل کشد جامه زمین را و زمان را؟ |
بستهست لب خنده بر ایّام، ندانم |
|
چون کرد صدف بهر گهر باز دهان را |
زان روز که آن نخل قد از پای درآمد |
|
چون دید چمن بر سر پا، سرو روان را؟ |
شعر 5
چراغ دیدهی عُبّاد، حضرت سجّاد |
|
که آفتاب چو مه نور از او نماید وام |
ز ذکر واقعهی کربلا نیاسودی |
|
دلش که مقری تسبیح ناله بود مدام |
ز تند باد جلال خدا تن زارش |
|
چو موج قلزم رحمت همیشه بیآرام |
چو خوشه، زرد ولی دانهکش ضعیفان را |
|
چو گل، شکسته و لیکن شکفته روی مدام |
غریب، لیک وطن سایهاش غریبان را |
|
یتیم لیک پدر ز التفات بر ایتام |
ز حلم کرده به هم یار، جرم و بخشش را |
|
به علم داده جدایی، حلال را ز حرام |
چو چشم خویش، کف او مدام در ریزش |
|
چو بحر همّت خود، دل همیشه بیآرام |
فکنده بار علایق ز خویش، تا که کشد |
|
به خانهی فقرا، آب و نان به دوش مدام |
ز بس خضوع، شدی آب در نماز، اگر |
|
برای سجده نبودی ضرور هفت اندام |
عدوی او که دماغش ز دود جهل پر است |
|
به حشر کی رسدش بوی مغفرت به مشام؟ |
سخن رسید به سر منزل دعا واعظ |
|
عنان بکش که نه این راه را بود انجام |
قلم مناز به بازوی خود، که ممکن نیست |
|
رسد به پایهی قدرش کمند طول کلام |
غرض از این همه، اظهار بندگی است مرا |
|
وگرنه من کیم آن قدر کو، و مدح کدام؟ |
سزای درگه او نیست تحفهیی در کف |
|
مرا به غیر دعا، و السلام و الاکرام |
بود به جیب مکان، تا چو مهر صفحهی خاک |
|
بود به دست زمان، تا چو سبحه شهر صیام |
برد به خاک درش سجده، جبههی عالم |
|
کند به ذکر خوشش دور، سبحهی ایّام [۲] |
شعر 6
قضا به دور جهان از فلک حصار کشید |
|
که خوش دلی نتواند به گِرد ما گردید |
جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است |
|
که خون تو آندم آسان ز دل به چهره دوید |
بلند گشته ز هر سو غبار حادثهای |
|
خوش آنکه چشم از این تیره خاکدان پوشید |
ز گرد فتنه نمیکرد گم اگر خود را |
|
سپهر از پی خود روز و شب چه میگردید؟ |
در این زمانه چنان قدر دین به دینار است |
|
که غیر مالک دینار را نیاند مرید |
نه ابر ظلمت عصیان چنان جهانگیر است |
|
که ذرّهای شود از آفتاب شرع پدید |
جهان ز آب ورع دشت کربلا شده است |
|
فتاده شرع در او خوار چون حسین شهید |
شهید تیغ جفا، نور دیدهی زهرا |
|
که در عزاش دل و دیدهها به خون غلتید |
ستمکشی که ندانم به زیر بار غمش |
|
زمین چگونه نشست، آسمان چسان گردید؟ |
به رسم ماتمیان در عزای او تا حشر |
|
برهنه گشت جهان روز و شب سیه پوشید |
برای ماتم او بسته شد عماری چرخ |
|
عَلَم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشید |
نگشت از لب او کامیاب، آب فرات |
|
به خاک خواهد از این غصّه روز و شب غلتید |
نگرید ابر بهاران مگر به یاد حسین |
|
ننوشد آب گلستان مگر به لعن یزید |
شعر 7
شمشیر نبود آنکه بر او خصم ز کین زد |
|
بود آتش سوزنده که بر خانهی دین زد |
هر گرد که برخاست از آن معرکه خود را |
|
بر آینهی خاطر جبریل امین زد |
باران نبود کز غم لب تشنگیاش، بحر |
|
خود را به فلک برد و ز حسرت به زمین زد |
تا تشنه لبش دید عقیق یمن، از غم |
|
صد چاک نمایان به دل از نقش نگین زد |
خون ریخت ز سر پنجهی خورشید جهانتاب |
|
از بس که ز غم بر سر خود چرخ برین زد |
شعر 8
زان روز که برخاک فتاد آن قد و قامت |
|
برخویش فرو رفت ز غم، صبح قیامت |
آفاق به سر خاک سیه ریخت ز ظلمت |
|
در خاک نهان گشت چو خورشید امامت |
آن روز که کندند ز جا خیمهی او را |
|
چون کرد دگر خرگه افلاک اقامت؟ |
بر نیزه چو دید آن سر آغشته به خون را |
|
پنداشت جهان سر زده خورشید قیامت |
هرکس که تن بینفسش دید و نفس زد |
|
باشد ز نفس بر لبش انگشت ندامت |
آن کس که لب تشنهی او دید و نشد آب |
|
بر سینه زند از دل خود سنگ ملامت |
آن را که نشد دیده پر از خون ز عزایش |
|
باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت |
آن کیست که چون لعل پر از خون جگر نیست |
|
در ماتم آن گوهر دریای کرامت |
شعر 9
ای ناله ز جا خیز که شد ماه محرّم |
|
ای گریه فرو ریز که شد نوبت ماتم |
ای مردمک از اشک فرو ریختن آموز |
|
در ماتم شاه شهدا، سرور عالم |
تابان نه هلال است درین ماه ز گردون |
|
بر سینه کشیدهست الف قرص مه از غم |
یا شعلهی افروختهای در دل چرخ است |
|
کز آه مصیبتزدگان گشته قدش خم |
یا آنکه خراشیست به رخسار، جهان را |
|
در تعزیهی اشرف ذریّت آدم |
یا ناخن آغشته به خونیست فلک را |
|
از بس که خراشیده ز غم سینهی عالم |
نی نی غلطم پردهی قفل در شادیست |
|
یا بر رخ ایّام کلید در ماتم [۳] |
ای ناله ز جا خیز که شد ماه محرّم
|
|
ای گریه فرو ریز که شد نوبت ماتم
|
ای مردمک از اشک فرو ریختن آموز
|
|
در ماتم شاه شهدا، سرور عالم
|
تابان نه هلال است درین ماه ز گردون
|
|
بر سینه کشیدهست الف قرص مه از غم
|
یا شعلهی افروختهای در دل چرخ است
|
|
کز آه مصیبتزدگان گشته قدش خم
|
یا آنکه خراشیست به رخسار، جهان را
|
|
در تعزیهی اشرف ذریّت آدم
|
یا ناخن آغشته به خونیست فلک را
|
|
از بس که خراشیده ز غم سینهی عالم
|
نی نی غلطم پردهی قفل در شادیست
|
|
یا بر رخ ایّام کلید در ماتم [۴]
|
منابع
پی نوشت
- ↑ الذریعه؛ جزء 9، بخش 4، ص 1163.
- ↑ دیوان واعظ قزوینی؛ ص 499.
- ↑ تجلی عشق در حماسه عاشورا؛ ص 278- 274.
- ↑ تجلی عشق در حماسه عاشورا؛ ص 278- 274.