داوری شیرازی‌

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

میرزا محمّد متخلّص به «داوری» سومین پسر وصال شیرازی، ادیب، شاعر، نقّاش و خوشنویس ایرانی است. پدرش سخنور، شاعر و دانشمند نامدار عهد خویش بود و برادرانش «حکیم» و «وقار» و «فرهنگ» همه اهل فضل و ادب بودند.

میرزا محمّد در سال 1238 ه ق. در شیراز به دنیا آمد و از همان کودکی، دارای فراست و هوش سرشاری بود به طوری که به اندک توجه دقایق علوم و فنون را فرا می‌گرفت. وی به آموختن علوم ادبی و عربی و خوشنویسی و نقّاشی پرداخت و در شماری از رشته‌های علمی و هنری از جمله فن تذهیب کتاب سمت استادی یافت.

مؤلف فارسنامه به نقل از ابو القاسم فرهنگ (م 1309 ه) درباره‌اش می‌گوید: «او در خط نسخ تعلیق استادی بود بزرگ، خط شکسته را به حد کمال رسانید و در صنعت نقّاشی و پیکر نگاری از استادان سلف بگذرانید. در علوم ادیبه و حکمت نیز دستی تمام داشت». داوری در زبان عربی مهارتی تام داشته به طوری که از محتوای بعضی قصاید او برمی‌آید دواوین شعرای عرب را بسیار مطالعه کرده و حتی بعضی از قصاید آنها را استقبال نموده است.

داوری انواع شعر از غزل، قصیده، مثنوی، مرثیه و قطعه را نیکو سروده و اشعار فراوانی در مدح رسول اکرم (ص) و منقبت علی بن ابیطالب (ع) دارد.

آثار داوری عبارتند از: رساله در معانی و بدیع به زبان عربی، رساله در علم عروض و آیین سخنوری، فرهنگ بزرگ ترکی به فارسی.

دیوان وی مشتمل بر قصاید، غزلیات، قطعات و مراثی است که به سال 1330 ش، در شیراز به طبع رسیده است. یک جلد شاهنامه به خط و تذهیب و نقّاشی از او باقی مانده است. وی به سال 1282 هجری در شیراز درگذشت. پیکرش را در شاهچراغ به خاک سپردند. [۱]


مرثیه درباره‌ی زندگانی حضرت ختمی مرتبت (ص) و اولاد گرامی‌اش (ع):
پیغمبر خدای که بُد رهنمای خلق‌ بس رنجها که برد ز خلق از برای خلق
با آنکه او ز خلق به غیر از بدی ندید جز نیکویی نخواست به خلق از خدای خلق
ای بس که برده رنج و تعب در ره خدای‌ تا شد میان خلق خدا، رهنمای خلق
یک تن نَبُد ز خلق که با او وفا کند زین رنجها که برد به مهر و وفای خلق
دندان او که گوهر بحر وجود بود دیدی که چون شکست ز سنگ جفای خلق
خاکستر از جفا به سرش ریختند و او روی از حیا نتافت که اف بر حیای خلق
جز خون دل غذاش ندادند و ای دریغ‌ آن را که هیچ بهره نَبُد از غذای خلق
ای بس زبان طعن که بر وی گشاده شد با این همه، زبان نکشید از دعای خلق
او از پی هدایت و خلق از برای ظلم‌ خلق از قفای او شده او از قفای خلق
غیر از بدی ندید ز خلق خدا جزای‌ تا خود خدا به حشر چه بدهد جزای خلق
ظلمی که بر رسول خدا رفت و عترتش‌ هم خود مگر خدای ببخشد به امّتش


داماد مصطفی که از او دین قوام یافت بنگر چها ز امت بی‌احترام یافت
آن مهتر ستوده که از احترام اوست‌ این حرمتی که ساحت بیت الحرام یافت
معراجش از رسول خدا برتر است از آنک‌ او بر فراز دوش پیمبر مقام یافت
دیدی چها ز بعد رسول از لئام خلق‌ آن سیّد امام و بزرگ کِرام یافت
دستی که در ز قلعه‌ی خیبر گرفته بود رنج رسن [۲] ز دست یهودان عام یافت
لعنت بر آن خسان که گرفتند ازو به ظلم‌ حقّی که از رسول علیه السّلام یافت
یک شام را به خواب نیاسود تا به صبح‌ تا صبح عمر او ز اجل ره به شام یافت
یک عمر در صیام به سر برد وای دریغ‌ ز آن ضربتی که در شب ماه صیام یافت
دردا و حسرتا که مرادی مراد جست‌ تا تیغش از سرشه مردان مرام یافت
تنها همین نه تارک شیر خدا شکست‌ دین خدای نیز شکستی تمام یافت
از عترت رسول به جز دختری نبود کاندر سپهر مجد چو او اختری نبود
چون دوره‌ی تعب به حسین و حسن رسید بس غم که در زمانه به اهل زمن رسید
تنها همین نه پیکر این شد نشان تیر آن را به دل نشست گر این را به تن رسید
آه از شبی که تشنه برآورد سر ز خواب‌ آسیمه سر به کوزه‌ی آبش دهن رسید
آن آب آتشین چو فرو ریخت در گلو از آب زودتر اثرش بر بدن رسید
زهری جگر شکاف که چندان نفوذ کرد در آن تن لطیف که بر پیرهن رسید
چون پاره‌ی جگر ز گلویش به طشت ریخت‌ ز آن طشت طعنه‌ها که به دشت یمن رسید
رو کرد بر برادر و گفت: ای عزیز جان‌ ایّام محنت تو و آرام من رسید
این گفت و شد خموش و به بام فلک خروش‌ از اهل بیت خسته دل و ممتحن رسید
بردند تا به خاک سپارند یاورانش‌ کان پیره‌زن به کنیه‌ی او تیر زن رسید
از جور امّتان بر پیغمبر ای دریغ‌ او نیز پاره پیکر و خونین جگر رسید
چون دور غم به خامس آل عبا فتاد دور سپهر کینه‌ای از نو بنا نهاد


چون دور روزگار، ستم را ز سر گرفت رسم و ره جفا به طریقی دگر گرفت
در دودمان احمد مرسل (ص) شراره‌ای‌ از آتش یزید در افتاد و در گرفت
بر شاه دین زمانه چنان تنگ شد که او هم مهر از برادر و هم از پسر گرفت
رو در حرم نهاد و ز دشمن امان نیافت‌ ناچار راه مشهد پاک پدر گرفت
دردا که راه بادیه گم کرد خسروی‌ کش عقل رهنمای به ره راهبر گرفت
بس نامه‌ها ز کوفه نوشتند و هر کسی‌ روز و شبان ز مقدم پاکش خبر گرفت
خواندند سوی خویش و به یاریش کس نرفت‌ جز تیر چارپر که شتابید و پر گرفت
چون دید خلق را سَرِ نامهربانی است‌ بر مرگ دل نهاد و دل از خلق برگرفت
آمد به دشت ماریه گفت: این زمین کجاست؟ آسوده گشت چون که بگفتند: نینواست!


چون دید بر خلاف مراد است کارها فرمود کز شتر بفکندند بارها
افراشتند خیمه و بر رفع کینه خصم‌ برگرد خیمه‌گاه نشاندند خارها
چون اهل کوفه ز آمدن شه خبر شدند دشمن دو اسبه سوی شه آمد هزارها
گرد ملک دو رویه گرفتند فوج‌فوج‌ از پا برهنگان عرب وز سوارها
بگذشت لشکر و عمر سعد شوم بخت‌ سردار لشکر و سر خنجر گذارها
بر گرد شیربچه‌ی حق بیشه ساختند از نیزه‌های شیرفکن نیزه‌دارها
شه در میان بادیه محصور دشمنان‌ وز تیغ‌های تیز به گردش حصارها
بر روی شاه آب ببستند و ای دریغ‌ از هر کنار موج‌زنان جویبارها
افراشتند آتش کین وز سنان و تیغ‌ بر روزن سپهر برآمد شرارها
بر گرد شه چو لشکر دشمن هجوم کرد یکباره زو کناره گرفتند بارها
روز نهم ز ماه محرم چو شد تمام‌ خورشید بخت آل علی کرد رو به شام


روز دگر که خیمه‌ی مشرق زد آفتاب آمد ز خیمه شاه برون پای در رکاب
یاران گرفته گرد ملک چون ستارگان‌ خود در میان ستاره به مانند آفتاب
عباس از یمین سپاه و علم به دوش‌ چتر علم فراشته بر فرق ماهتاب
یک سو علی اکبر و در دست تیغ تیز چون خشمگین پلنگ و بزیر اندرش عقاب
بر پشت ذو الجناح شهنشاه تشنه لب‌ از کام واگرفته به شمشیر داده آب
رو کرد سوی خصم که ای قوم شوم‌بخت‌ چندین به جان خود نخرید از خدا عذاب
خواندیدم از حجاز و کنون می‌زنید تیغ‌ شهدی فروختند مزوّر به زهر ناب
بگذشتم از شما ز من خسته بگذرید چندین گنه چرا؟ چو گذشتید از ثواب
بس گفت و غیر تیر جوابی نیامدش‌ تا خود چه می‌دهند به روز جزا جواب
جا دارد از تراب گر افغان شود بلند ظلمی چنین که رفت به فرزند بوتراب
چون پند سودمند نیافتاد خیل شاه‌ افروختند آتش هَیْجا [۳] به رزمگاه


چون نوبت قتال به سلطان دین فتاد تب لرزه بر قوایم عرش برین فتاد
گرد ملال بر رخ کرّوبیان نشست‌ زنگ هراس بر دل روح الامین فتاد
از بیم رفت خنجر مرّیخ [۴] در نیام‌ وز دست مهر، تیغ به روی زمین فتاد
چون شیر بچه کشته بیاورد رو به خصم‌ وز بیم لرزه بر دل شیر عرین [۵] فتاد
بر هر سری که تیغ آورد سر فرود دوپاره پیکرش ز یسار و یمین فتاد
گفتی که تیغ شاه شهابی بود کزو هر سو به خاک معرکه دیوی لعین فتاد
دشت نبرد چون فلک پر ستاره شد از بس که قبّه از سپر آهنین فتاد
بس مغز پر ز باد که از باد تیغ شاه‌ از زین بلند ناشده کز پشت زین فتاد
بس دست زورمند که با تیغ آهنین‌ از آستین برون شد و بی‌آستین فتاد
یکباره بسته شد ره آمد شد سوار از بس به خاک پیکر مردان کین فتاد
آمد ندا ز حق که به هیجا چه می‌کنی؟ بردی ز یاد وعده‌ی ما را چه می‌کنی؟ [۶]


چون قوم بنی اسد رسیدند یک دشت تمام کشته دیدند
شه کشته، همه سپاه کشته‌ یک طایفه بی‌گناه کشته
صحرا همه لاله‌زار گشته‌ یک کشته، دو صد هزار گشته
باغی گل و سرو بار داده‌ گل ریخته، سروها فتاده
گلها همه خون ناب خورده‌ افسرده و آفتاب خورده
هر گوشه تنی هزار پاره‌ صد پاره یکی هزار باره
هر سوی که شد کسی خرامان‌ خون شهدا گرفت دامان
سرها ز بدن جدا فتاده‌ سرگشته به پیش پا فتاده
گفتند که یا رب این چه حال است؟ این واقعه خواب یا خیال است؟
اینان که ز سر گذشتگانند آدم نه، مگر فرشتگانند
گر آدمی، از چه سر ندارند؟ ور خود ملک، از چه پر ندارند؟
بی‌دست نبوده این بدنها یا این همه چاک پیرهنها
این پا که ز تن جدا فتاده‌ست‌ یا رب بدنش کجا فتاده‌ست؟
این جسم بریده سر کدام است؟ تا کیست پدر، پسر کدام است؟
شه کو، به کجاست شاهزاده؟ وان تازه خطان ماهزاده؟
زین چاک تنی و بی‌لباسی‌ کند است نظر ز حق شناسی
ماندند به کار خویش حیران‌ یک چاک بدن، یکی به دامان
کز دور بلند گشت گردی‌ آمد ز میان گرد، مردی
دیدند به ره شترسواری‌ خورشیدوشی، نقابداری
ماتمزده‌ی سیاه جامه‌ آشفته، به سر یکی عمامه
پیش آمد و زارزار بگریست‌ چون ابر به نوبهار بگریست
گفت ای عریان میهمان دوست‌ مهمان نشناختن نه نیکوست
این تشنه لبان پیرهن چاک‌ نشناخته چون نهید در خاک؟
اکنون که به خاک می‌سپارید می‌دانمشان برِ من آرید
گفتند چنین که ره نمودی‌ وین عقده‌ی کار ما گشودی
ایزد به تو رهنمای بادا ای مزد تو با خدای بادا
هرگز نشوی چو این عزیزان‌ در داغ عزیز، اشک‌ریزان
خویشان تو این بلا نبینند این قصّه‌ی کربلا نبینند
رفتند و ز هر طرف دویدند هر یک بدنی به بر کشیدند
بردند تنی به پیش رویش‌ جسمی شده چاک چارسویش
خونش به دل فگار بسته‌ وز خون به کفش نگار بسته
تن کوفته، سینه چاک گشته‌ نارفته به خاک، خاک گشته
سر کوفته، پا به گل نشسته‌ تا فرق به خون دل نشسته
گفتند که این شکسته تن کیست؟ این نوگل چاک پیرهن کیست؟
گفتند این تن قاسم فگار است‌ پور حسن است و تاجدارست
کش دیده ز چرخ آبنوسی‌ یک روز چه مرگ و چه عروسی
دیدند تنی چو نونهالی‌ بر خاک فتاده پایمالی
باریک میان، ستبر بازو با شیر سپهر هم ترازو
تیر آژده [۷] پای تا به دوشش‌ گلگون تن ارغنون فروشش
پیکان به برش به سر نشسته‌ تیر آمده تا به پر نشسته
شمشیر نموده در دلش راه‌ از سینه دریده تا تهیگاه
دل جسته برون که جای من نیست‌ این خانه دگر سرای من نیست
گفتند که این جوان کدام است؟ کآب از پس مرگ او حرام است
صد پاره تنش کبابمان کرد ز آب مژه غرق آبمان کرد
مادرش مباد با چنین سوز تا کشته ببیندش بدین روز
چون چشم سوار بر وی افتاد آتش بگرفت و از پی افتاد
می‌گفت وز دیده اشک می‌ریخت‌ وز دیده به رخ دو مشک می‌ریخت
کاین پاره پسر که ریزریز است‌ در پیش پدر بسی عزیز است
این نوگل گلشن امام است‌ فرزند حسین تشنه کام است
از نسل مهین پیمبر است این‌ ناکام علیّ اکبر است این
جمعی دگر آمدند جوشان‌ رخساره پر آب و دل خروشان
گفتند تنی به پای آب است‌ کآب از لب خشک او کباب است
دست از سر دوشها گسسته‌ بس دست ز خون خویش شسته
چون دیده به دام پای بستش‌ مرگ آمده و گرفته دستش
قد سرو، تنی چو سرو صد چاک‌ چون سایه‌ی سرو، خفته بر خاک
از زخم سنان و خنجر و تیر صدپاره تنش شده زمینگیر
بگسسته میان و یال و کتفش‌ از جای نمی‌توان گرفتش
گفت این تن میر نامدار است‌ عباس دلیر نامدار است
می‌گفت ز هر تنی نشانی‌ گردش عربان به نوحه‌خوانی
هر گوشه نشان شاه می‌جست‌ در خیل ستاره، ماه می‌جست
تا بر تن شه گذارش افتاد رفت از خود و در کنارش افتاد
گفت ای تن بی‌سر، این چه حال است؟ ای کشته‌ی خنجر، این چه حال است؟
ای پیکر پاک، این چه روز است؟ ای خفته به خاک، این چه سوز است؟
ای کشته، سرت کجا فتاده‌ست؟ بی‌سر بدنت کجا فتاده‌ست؟
بر تن ز چه پیرهن نداری؟ پیراهن چه، که تن نداری؟
نه دست و نه آستین، نه جامه‌ سرداده به خصم با عمامه [۸]


از حدیث شهدا مختصری می‌شنوی‌ از غم روز قیامت خبری می‌شنوی
تو چه دانی که چه آمد به سر شاه شهید؟ بر سر نیزه‌ی بیداد سری می‌شنوی
چاک پیشانی‌اش از دامن ابرو بگذشت‌ تو همین معجز شقّ القمری می‌شنوی
از جگر سوختگان لب آبت چه خبر؟ این قدر هست که بوی جگری می‌شنوی
غافلی وقت جدایی چه قیامت برخاست‌ تو وداع پسری با پدری می‌شنوی
خبرت نیست ز حال دل بیمار حسین‌ در ره شام همین در به دری می‌شنوی
تاب خورشید و تن خسته و پا در زنجیر حال رنجور چه دانی؟ سفری می‌شنوی
گریه سیلی شد و بنیاد صبوری برکند تو همین زینبی و چشم تری می‌شنوی
داوری راست دم غصّه فزایی، ور نه‌ این همان قصه بود کز دگری می‌شنوی


از زین فتاد و سر بر خاک، برگذاشت‌ خاکم به سر، که شه به سر خاک، سرگذاشت
هرجا که سر نهاد، بر آن ریگهای گرم‌ از تاب رفت و باز به جای دگر گذاشت
اشکش ز دیده جاری و از تاب تشنگی‌ لبهای خشک را به ره چشم تر گذاشت
هرجا که درد داشت، بر آن می‌گذاشت دست‌ ای درد بر دلم، که به دل بیشتر گذاشت
از بس رسیده بود بر آن تیر چارپر چون مرغ پرشکسته سرش زیر پر گذاشت
تا جای داشت، داد به تن، جای زخم تیر خبر دل، که جای زخم فراق پسر گذاشت
می‌خواست جای فرقت یاران دهد به دل‌ از غم نبود جا به دلش، بر جگر گذاشت
جانش هوای بارگه کبریا نمود تن را برای دشمن بیدادگر گذاشت


منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 886-892.

پی نوشت

  1. حدیقة الشعراء؛ ج 1، ص 604. الذریعه؛ ج 9، ص 319. فارسنامه ناصری؛ ج 2، ص 69. مجمع الفصحاء؛ ج 4، ص 293.
  2. رسن: بند، طناب، ریسمان.
  3. هَیجا: جنگ، ستیز.
  4. مرّیخ: رب النوع جنگ در اساطیر یونان.
  5. عرین: بیشه.
  6. اشک خون؛ ص 88 و 90.
  7. آژده: خلیده، فرو رفته.
  8. سیری در مرثیه عاشورایی؛ ص 244 و 246.