پرویز خرسند
پرویز خرسند (۱۳۱۹ ه. ش) یکی از شاعران و نویسندگان معاصر است.
پرویز خرسند | |
---|---|
زمینهٔ کاری | نویسنده و شاعر |
ملیت | ایرانی |
کتابها | «برزیگران دشت خون»، «آنجا که حق پیروز است» و «مرثیهای که ناسروده ماند» |
زندگینامه
پرویز خرسند از نویسندگان چیرهدست معاصر است که نثر توانای خود را در راه ابلاغ پیام نهضت عاشورا به کار انداختهاست.
از ایشان تاکنون کتابهای: «برزیگران دشت خون»، «آنجا که حق پیروز است» و «مرثیهای که ناسروده ماند» به چاپ رسیدهاست که همگی در رابطه با نهضت خونبار حضرت اباعبداللّه(ع) نگاشته شدهاست.
مرحوم استاد محمدتقی شریعتی در مقدمه کتاب برزیگران دشت خون درباره خرسند مینویسد: «... مسلمان نیز اگر شاعری توانا و یا نویسندهای بیهمتا است باید به پیروی از کتاب دینی خود، هنر خود را در راه خیر و مصلحت حق به کار برد و این کاری است که خرسند عزیز و ارجمند میکند. چون خرسند محبوب، جوانی هنرمند و در عین حال دیندار است که در سبک بیان حقایق نیز از قرآن درس گرفتهاست و هم چنان که در این وحی آسمانی مطالب در لباس نیکوترین قصص و ضمن تواریخ گذشتگان آوردهشده او هم به منظور نشر فضایل اخلاق و مبارزه با فساد، داستانسرایی میکند و برای تأمین هدف خویش بهترین داستانها و در حقیقت احسنالقصص را برگزیدهاست. مگر از واقعه کربلا داستانی شنیدنیتر از تاریخ حسین و یاران حسین(ع) سرگذشتی فضیلت آموزتر میتوان یافت؟»
پرویز خرسند سابقه فعالیت در صدا و سیما را در کارنامه کاری خود دارد.
اشعار و نثرها
شعر ۱
«ای مدینهی پیغمبر! دختران پیغمبر را به خود مپذیر.
این ما هستیم که غرق در حسرت و اندوه به سوی تو بازگشتهایم.
ای شهر عزیز! به پدر ما محمد(ص) بگو: که ما از این راه دور با خبر مرگ پسرش برمیگردیم
بگو که جوانان رعنای ما را به خاک افکندند
و بگو که کودکان بیگناه ما را به خون کشیدند.
بگو که دختران ترا به اسارت گرفتند
و بگو که بر دست و پایشان بند گران افکندند
بگو که تیراندازان بیباک عراق
صیدهای حرم را آماج تیر ستم ساختند
بگو که دیگر حرمتی در حریم مقدس تو
بر جای ننهادند زیرا که نعش شهدا را بیکفن گذاشتند
ای پیامبر پاک! چه میدانی که چه کردهاند
این منم که پیکر برادرم را بیسر بر خاک دیدهام
بگو! که اگر سر از خاک برمیداشتی
و عصمت خود را آن چنان بیپرده میدیدی
اگر سر برمیآوردی و مینگریستی
که مردم همه سر برافراشته و به ما مینگرند چه میکردی؟!
این فقدان وجود عزیز توست که ما را
این چنین به بند ستم کشیدهاست
و این وجود عزیز تو بود که مایهی
آبرو و حرمت فرزندان تو بوده است
نمیدانم که فاطمهی زهرا(س) چه میاندیشد
در این موقع که جوجکان خویش را پر و بال شکسته و پر سوخته میپذیرد
ای مادر مهربان! ما را چنین سرافکنده مبین
این رگبار حوادث است که ما را سرافکنده به سوی تو باز میگرداند.
ما هم قامتهای کشیده و شاداب
و چهرههای برافروخته و چشمان روشن داشتهایم.
غم مرگ جوانان ما را بار گرانی شد،
که پشت ما را در زیر فشار خویش خم کردهاست
سوز تشنگی و سختی پیادهروی
دیگر توش و توانی برای ما نگذاشتهاست
آب و رنگ ما را تابش خورشید ربوده
و توش و توان ما را گردش فلک درهم شکستهاست
روشنی از چشمان ما و شادابی
از چهرهی ما برای همیشه رخت بربستهاست
اگر بگویم که چه شبها تا به روز بیدار ماندهایم،
حیرت کنی! که چگونه هنوز دیدهی بینا داریم
اگر بگویم چه روزها بر ما به بیقراری گذشت.
جان نازنین تو در مینوی آسمانها بیقرار خواهد شد.
ای کاش بار دیگر سر از خاک برمیداشتی
و تا بامداد رستاخیز بر خاک عزیزان خود اشک میریختی!
آری بر فراز مقدس «بقیع» میایستادی
و از دور با مزار پسر نازنین خود نجوی میگفتی
خداوندا! به برادر عالی مقامم حسن این ماجرا را چه کسی خواهد گفت؟!
چه کس خواهد گفت برادرزادگان تو هم اکنون از سفر پر حادثهی خود بازگشتهاند؟!
چه کس خواهد گفت که برادر تو برای همیشه دور از تو گروگان خاک کربلاست؟!
چه کس خواهد گفت بر بالین او به جای دوستان پرندگان هوا میگریستند؟!
الا ای مدینهی پیغمبر! ما را به خود بپذیر که دلتنگ و دل آزرده بازگشتهایم!
ای خوش آن روز که تو را ترک میگفتیم زیرا همه کس و همه چیز داشتهایم.
و وای از امروز که به سوی تو باز میگردیم چون همه کس و همه چیز خود را از دست دادهایم
آه چه روز خوبی بود که جمع بودیم و چه روز بدیست امروز که پریشانیم
در آن موقع سایهی برادر بر سر ما بود و در امروز آن سایه در دل خاک نهفتهاست
این ما هستیم که در دست دشمن تباه شدیم و این ما هستیم که بر تباهی خود مینالیم
آن کاروان بیسالار ما بودیم که بر شترهای بیمحمل و کجاوه راه میپیمودیم
ما دختران پاکدامن محمدیم و ما بندگان پرهیزگار خداوندیم
ما از محنتها و رنجهای دنیا شکوه نمیکنیم ما از برابر طوفان حوادث نمیگریزیم.
ما راست میگوییم و راست میرویم زیرا بر دامن راستی و درستی پرورش یافتهایم.
ای پدر بزرگوار! از خاک برخیز و ما را نوازش کن که ما دل شکستهایم.
برخیز و ما را بر دامن بنشان به جبران اینکه دشمنان تو، ما را بر خاک و خار نشانیدهاند.
به درد دل زینب گوش بدهید زیرا دلی دردمند و جانی غم زده دارد.
از حال سکینه بپرسید، چون بپرسید، چون ماتم مرگ پدر حال او ملالآمیز است.
این برادرزادهی بیمار من هم چنان از سنگینی زنجیر سخت کوفته و خسته است.
آنروز را فراموش نمیکنم که گردن تب دارش را با شمشیر برهنه تهدید کردهاند
ای نابود باد قدرت ستم که اگر بر جای بماند جهان را نابود خواهد کرد!
ای پس از مرگ عزیزان من خاک دنیا بر سر دنیا و عزیزان دنیا باد!
این بود شرح پریشانی و قصهی بیسر و سامانی ما ای دوستان عزیز.
نثر ۱
بارانی از اشک فرو میریخت و عقدهها باز میشد. ام کلثوم با مادر و پدر سخن میگفت و همه مینگریستند. یادها زنده میشد و داغها تازه میگشت، به مدینه که میگریستند شهری را میدیدند که در اشک غرق شده است. دیگر به مدینه راهی نمانده بود و جای مناسبی یافتند و خیمهها افراشتند. علی بن الحسین «بشیر» را پیش خواند.
- بشیر پدر تو مرد شاعری بود، آیا تو هم از احساس شاعرانهی او بهره داری؟
- آری، ای پسر رسول خدا، من نیز شاعرم و گاهگاه شعر میسرایم.
- پس به مدینه شو و در سوگ پدرم حسین، شعری بگو و مردم را از شهادت او و بازگشت ما آگاه ساز! بشیر بر اسب نشست و به سوی مدینه شتافت، مدینه آغوش گشوده بود تا پیک گردآلود را بر سینه فشارد و حال عزیزان بپرسد.
بشیر که از راه رسید و قدم بر خاک غم گرفتهی مدینه گذاشت، مردم دورش جمع شدند، او میگریست، نطفهی شهر در رحم اندیشهاش جان گرفته بود، دلش شور میزد، اشک چشمهایش را پرکرده بود. غمناک نوزاد شعرش را به دنیا آورد:
«ای ساکنان مدینه! دیگر در مدینه اقامت نکنید. حسین شهید شد و بدین سبب سیلاب اشک از دیدگانم فرو میریزد.
بدن پاکش به کربلا در میان خاک و خون افتاده و سر مقدسش بر سر نیزهها آوارهی شهرهاست».
دیگر نتوانست شعر را ادامه دهد، چون شمعی که نسیم سحرگاهی در دامنش آویزد به لرزه افتاده بود و به سوی نابودی میرفت، فریاد زد:
«ای آدمها! هم اکنون فرزند حسین، آن پارهپاره تن کربلا و خواهران و دختران حسین در نزدیکی مدینه به انتظار شمایند و من پیک آنهایم که به سوی شما آمدهام.» بزرگها به هم نگریستند، بچهها یکدیگر را نگاه کردند، زنها چین به پیشانی آوردند، نمیتوانستند آنچه را شنیدند باور کنند. پس از اندکی یادشان آمد، این خبر را باز هم جسته و گریخته شنیده بودند.
چشمهها جوشید و اشکها بیرون ریخت، دیگر نمیدانستند چه میکنند، به هر شکلی که بودند، بیآنکه به لباس و به وضع خویش بیندیشند بیرون دویدند، رفتند زینب را ببینند، کلثوم را ببینند، از آنها بپرسند، از سکینه سوال کنند. از علی بخواهند تا از حسینشان خبری گوید.
وقتی که سر و پا برهنهگان به خیمهها رسیدند در جواب همهی پرسشها علی بن الحسین بر کرسی نشست و هم چنان که اشک میریخت فرمود:
«خداوندی را سپاس میگویم که پدید آورندهی آسمانها و زمین است و میبخشد و میبخشاید، و به روز جزا فرمان میراند و هستی همهی موجودات از اوست.
آن خداوند را سپاس میگویم که اندیشهها او را نتوانند درک کنند و او به همهی رازها آگاه است.
دردهای بزرگ و غمهای جانکاه و مصیبتهای سخت و سنگین دیدیم و تحمل کردیم، خطری اسلام را تهدید میکرد و ما با پذیرش این دردها برای نجات اسلام و مسلمین در برابر خداوند بزرگ از آزمایشی سخت، رو سپید بازگشتیم.
پدرم حسین شهید شد و سر پاک و مقدسش را به همراه ما فرزندان اسیر شدهاش در شهر و دیار بگرداندند و این مصیبت و دردی بود که در تاریخ بشریت سابقه ندارد.
پس از این حادثه چسان میتوانید شادمان باشید؟ کدام چشم است که با دیدن نامرادیها اشکبار نباشد؟ در حالی که همه میگریند و همه اندوهناک و زمین و زمان رنگ غم گرفته است.
ما را طرد کردند و پراکنده نمودند، به خدا سوگند با آن همه سفارش که پیامبر در حق ما کرد تا حمایت شویم و محبت ببینیم اگر فرمان قتل و غارت ما را میداد باز هم این مردم مردمی از یاد برده، بیش از این ستمی روا نمیداشتند چون هر ستمی که ممکن بود انجام دادند.
این مصیبتها چقدر بزرگ و دردناک و سوزنده بود و چه سخت و طاقتفرسا و کشنده بود.
از خداوند بزرگ میخواهیم که در برابر این دردها به ما رحمت عطا کند و از ستمکاران انتقام گیرد و داد مظلومان بیگناه را باز جوید و قربانیان ما را قبول فرماید.»
مردم در سکوتی غم انگیز سخنانش را شنیدند باد، نالهای کرد و خورشید اشکی افشاند. اشک نور، اشک سپیدی و اشک آزادی.
فریادی در کربلا به امواج خون خورد و هنوز آن فریاد به گوش میرسد، اشکی کنار مدینه بر خاک افشانده شد و از آن خاک چشمهای جوشید که هرکس در آن چشمه تن شوید. آزادگی بیابد و زبونی نپذیرد. از آن همه خون و اشک که در زندگی انسان فرو ریخته، خونی که در کربلا ریخت ارزشمندتر، و اشکی که به نزدیکی مدینه افشانده شد گران قدرتر از همه بود.
کاروان به دروازهی مدینه رسید ساکنان مدینه برای استقبال، برای خوشامدگویی، به راهشان اشک افشاندند، تا غبار نخیزد و فرزندان پیامبر آزرده نگردند.
کاروان بدرون آمد، بیوهزنان و کودکان یتیم پیش دویدند، گریان فریاد زدند:
پس کو؟ حسین کجاست؟ او برایمان غذا میآورد. او در کام تهی از محبتمان شهد نوازش میریخت، او بر این سرهای تو سری خورده، دست نوازش میکشید، او در مزرع خشک و تشنه دلهامان بذر میپاشید و باران رحمت فرو میریخت و یتیمان مدینه، مشتهای کوچکشان را گره کردند و فریاد کشیدند:
او برای همهی ما پدر بود، گل نوازش بر سرمان میزد و در گوشمان نوای محبت زمزمه میکرد، حال که شما بازگشتهاید، چرا پدرمان نیامد؟ مگر نمیداند که ما به او احتیاج داریم؟
مردان پیش دویدند، عباس کجا شد؟ آن بازوان نیرومند امروز برای که شمشیر میزند؟ هرگاه که دشمنی تهدیدمان میکرد، به هر هنگام که چهرهی جنگ را میدیدیم، امیدمان بازوان توانای عباس بود، بیعباس و بیامید چگونه زندگی کنیم؟ نهال امیدمان کجا سرنگون شد؟
جوانان پیش دویدند. شما که رفتید اکبر هم از میان ما رفت، روزها و شبها به انتظار نشستیم تا شما بازگردید، و او بازگردد، اکنون که بازگشتهاید، به ما بگویید دوست، کجاست؟ اکبر عزیز که دیدن او ما را به یاد پیامبر میانداخت چرا بازنگشت؟
زنها، به سوی زینب دویدند. تو که این قدر ضعیف نبودی، چرا این چنین شکسته شدهای؟ کلثوم پاکدامن چرا چشمهایی به گود نشسته دارد؟ و پاسخ همه اشکی بود که بر خاک ریخت و آهی بود که بر آسمان رفت ... [۱]
نثر ۲ مرثیهای که ناسروده مانده
زمین نه به رنگ خون، که خون است. بارش خون، یا رویش خون؟ هرچه هست زمین یکپارچه خون است. هرچه در زمین از خون آب میخورد و هرچه بر زمین، از خون رنگ میگیرد. خون میبارد، میروید، میوزد، میجوشد و انسان بر این همه خون تنهاست. انسان سرود آرزوهای بلند ناکامش را با دهان سرخ خون است که میسراید، و صدای موجهای سربلند سرخ است که به دیوار زمان میخورد و از زمانها میگذرد و به خط سرخی، «ازل» را به «ابد» میپیوندد.
و اکنون بر این خط سرخ و موجهای سرکش خون است بر دریای شن، که کاروان به راه میافتد. و درایش صدای زنجیر، که به بوی خون تازه میآمیزد و غربت انسان عظمتی مییابد همپای رنج او.
راه گشوده و گسترده است و رنگ خون دلیل راه آدمی است و رنگ سرخ، رنگ غربت عظیم انسانی که هرگز به گند «آنچه هست» عادت نمیکند و گرسنگی و هراس قلههای سربلند را به سیری و آرامش درهها نمیفروشد. و اگر از آن اوج به این ژرفا، سقوط میکند، برای «گذشتن» است «نه ماندن».
این خط خون آدم است و این صدای تازیانه و زنگ زنجیر. و این انسان که بر خون خویش زنجیر میکشد، اما از بلند غربتش به پستی آشتی نمینشیند.
این بذر خون مردهاست در میدان و این صدای زنجیر است بر دستهای دشتبان- که هراس در دل شغالان و لاشخوران بریزد- و پاسدار دانههاست که نمیرند.
دشتبان از «رنج» نشتری ساخته است که خواب را از چشمهایش بتاراند و پاسدار بیداد دانهها باشد.
مادران فردا را بگو، که کودکان گرسنه را سفره بگسترند که دشتبان بیدار است. و دانه به گل مینشیند. و گلها به میوه.
کاروان به راه میافتد و صدای زنجیر به بوی خون تازه میآمیزد و «زن» در غربت غروب، قصهی غمگینش را زمزمه میکند:
«رنج» میراث مادرم بود و «شهادت» مرده ریگ پدرم. و «غربت» یادگار اولین تنفس «آدم».
مادرم- که مادر من بود و مادر رنجهای انسان- به من آموخت که بستر «رنج» نباشم تا بر من بیارمد و در خویشم تمام کند. و به من آموخت که از «رنج» پلّهها بسازم و بالاتر و بالاتر بیایم، تا از بلند قلههایش انسان را بیشتر ببینم و بیشترش بشناسم.
روز از پی روز میگذرد و هر لحظه آبستن دردیست. و این زادگان روزگار «بد» چنان هجوم میآورند که هرکس در سر راهشان به خاک مینشیند و تمام میشود. اما «زینب» بزرگتر از آنست که از این طوفانها بهراسد و بیآنکه فریادش را از اوجی پرواز دهد، به زانو درآید. از «رنجها» پله میسازد و گام بر سینهشان میگذارد و بالا و بالاتر میآید. اینک این «زینب» و این پلههای رنج.
نثر ۲
یک
روزگار بدی بود و لحظهای که تاریخ انسان دگرگون میشد، محمد (ص) یامی آورده بود و راهها را مشخص کرده بود و ضامن راه و پیامش حکومتی راستین. چنین بود که فتح مکه و فتح حکومت، لحظهی ابلاغ جهانی اسلام بود.
اما هنوز بدن محمد گرم بود و طنین صدایش بر پردهی گوشها، که حکومت راهی دیگر میگزید. و لحظه به لحظه اسلام از قدرت تهی میشد و آن آسمان پربار و زمین بارور به طبلی بدل میشد که معاویه و یزیدی به بازیش میگرفتند. و مسلمان اسلام را در زمین همیشه آبستن، و در آسمان پربار و پرراز، و در انسان بینهایت نبود که میجست و مییافت. بلکه با خم و راست شدنی اسلامش را مییافت و مسجدش جای ذکری میشد که نه رنگی از انسان داشت و نه دنیا، و نه حتی آخرت. پدرم- علی- با دستهای پینه بستهاش زمین را بذر میافشاند و در هر رویشی، رویش مذهبش را معنایی مییافت.
«او» از آسودگانی نبود که در اوج خوبیشان خود را میشویند و پیامی اخلاقی میافشانند و رسالتشان را پایان یافته میدانند. از «محمد» آموخته بود که روزگار نصایح پدرانه پایان یافته است. رسالت «محمد»، یاری «فطرت بشری» بود در نبردش با «غرایز حیوانی». «محمد» و «علی» میدانستند که اگر «بدی» حکومت میکند نه به این خاطر است که «خوبی» ناشناخته است. بل به این جهت که «خوبی» را سپاهی نیست. «محمد» خوبی را سلاح بخشید و خوبان را به میدان خواند. پدرم علی، سرباز آن سپاه بود.
حکومت «بدی» پایان یافت، چون خوبی نیرو یافته بود و بدی را کیفر میداد، و خوبی را پاداش. اسلام مکتب زندگی بود نه مکتب اخلاقی انتزاعی. و پدرم با زندگیش مبلّغ مذهبش بود. مذهبی که خوب زیستن بود و خوبتر مردن. رسالت نیایم «محمد» و پدرم «علی» این بود که «خوبی» را وسیله بشناساند نه هدف. مسلمان، خوب بود چون با «خوب بودن» به هدفش میرسید که آزادی و رهایی انسان بود و گسستن زنجیرها. اما هنوز بدن محمد گرم بود و طنین صدایش بر پردهی گوشها که دشمن راه را عوض میکرد. و به راهی میافتاد که در نهایتش اگر هم از خوبی نشان میماند، «هدف» بود نه وسیله. و انسان در کمالش میکوشید که «خوب» باشد- و این یعنی گوسفند بودن و سر به راه بودن- نه اینکه خوبی خون «حرکت» و «هجرت» رگهاشان باشد.
راهی آغاز میشد که دیگر بار «خوبی» بیسپاه میماند و «بدی» شمشیرش را از نیام ترس بیرون میکشید و این قلب خوبی بود که آماج میشد، اما خوبان را سلاحی نبود. راه عوض میشد و به جای شایستگان، فرصت طلبان به حکومت میرسیدند. و اگر آن روز، روز سقوط انسان نبود، زمینهی سقوط بود. و انسان به سراشیبی میافتاد که درّهی مرگش، دهان گشودهی حکومت یزیدی بود. پدرم خطر را حس میکرد. فریاد میکشید، هشدار میداد. او و مادرم چه بسیار غریبانه هر دری را کوبیدند و «بیداری» را هدیه بردند، اما دری گشوده نشد. و اگر شد، گشایندهی در به دلیل اینکه قبلا با دیگری بیعت کرده است جوابی منفی داشت. هنوز بدن «محمد» گرم بود و طنین پیامی که در «غدیر» افشانده بود، بر پردهی گوشها، که پدرم تنها میماند و رنج، مادرم را میتراشید. چه جوش و خروشها، و چه بیم دادنها و امید بخشیدنها که سودی نداد و گوسفندان، فریب مشتی علف را خوردند که به بویش راهی سلّاخ خانه میشدند. و به جای علف سبز، در پای «کاخ سبز» معاویه، گردن به تیغ میدادند و خوراک حکومتی میشدند که گوسفندان پروار و صبور و سربراه میخواهد. من که این همه را میدیدم و شاهد مظلومیت مردی بودم که بزرگترین خصم ستمکار بود، باید چه تحمّلی میداشتم که نشکنم؟
نثر ۳
دو
مادرم بسیار جوانتر از آن بود که طعمهی مرگ شود و من بسیار ضعیفتر از آن بودم که از چنان پناهگاه امنی به سرما و هول زمستان دنیا بیفتم. «او» پروردهی درد بود و پناه هر که دردمند. و در آن روز و روزگار- که بزرگترین دردها، سهم بزرگترین انسانهاست و هر ذرهی شعور کوهی درد به شانه مینشاند- دردمندتر از علی چه کسی بود؟ و پناهگاهی امنتر از دامن فاطمه ... کجا؟ تاروپود «فاطمه» از درد بود و خود پیام تسلایی برای هر دردمند. و «علی» در گرمی تسلای او و امید و ایمانی که از چشمهایش میتافت، رنجها را تحمل میکرد و دوباره به میدان باز میگشت. پدرم به خانه که میآمد گویی در تراکم دردهای زمانه به نهایت زندگیش رسیده بود اما از خانه که میرفت میپنداشتی در سپیده دم هستی است و زندگی را از نو میآغازد. و این همه از «فاطمه» بود. روزگار «بد» و بدکاران زمانه. علی را زخم میزدند و نگاه مهربان و نوازشگر فاطمه، مرهم آنهمه زخم بود. تا اینکه آوار همهی رنجها مادرم را به خاک نشاند، و «علی» با آنهمه زخم- که خورده بود و میخورد- چه تنها و بیپناه بود!.
مادر جوانم با جوانی علی رفت. با بسته شدن آن چشمها، گویی چشمهی زندگی پدرم خشکید. شیارهای چهرهاش به گودی نشست و موها به سپیدی. و علی با آن همه زخم، بیدست فاطمه، دست مرهم گذاری نیافت. و زخمهای ما به درد نشست و من از درد پلهای دیگر ساختم.
نثر ۴
سه
علی یک لحظه آرام نداشت. سرباز خوبی بود و بدی دنیا را انباشته بود. علی فریاد میکشید و هشدار میداد و از سویی به سویی میدوید. و بدی هر لحظه ضربتی تازه، فرود میآورد. و آن آخرین ضربت بود و آخرین زخم که عصارهی زندگی علی را به «محراب» افشاند و او نیز از پی فاطمه. و تنهایی ما بزرگتر میشد و زخمهامان عمیقتر. و درد از پی درد. و من پلّه و پلّههایی دیگر میساختم و بر رنج بالاتر میرفتم.
نثر ۵
چهار، پنج، شش و ....
ما آگاهانه راهی گزیده بودیم که نصیبمان جز رنج چیزی نبود. فراموش نمیکنم که پدرم رنجهای فردا و فرداهایم را میشمرد و در پایان به چشمهایم نگاه کرد و گفت: میترسی؟ گفتم: نه، مادرم پیش از این همه را گفته است. وقتی در زمانهی بد، در روزگار سیاهی و در حکومت بد، زندگی میکنی و میخواهی خوب بمانی جز جنگیدن چارهای نیست. و در میدان، آسودگی محال است و تنها، خون و درد، انتظارت را میکشد. یا باید این همه را بپذیری و به «خوبی» وفادار بمانی، یا با «بدی» آشتی کنی و بار سالم به منزل ببری. ما اهل سلامت نبودیم. چرا که در گرداگردمان جز زشتی نمیدیدیم و جز بدی حس نمیکردیم. و بیعتمان با خوبی بود و خوبی سپاه میخواست و ما سربازان آن سپاه.
مادر، با زندگی و مرگش، زن بودن را به ما آموخت، و پدر، مرد بودن را به مردانمان. و خون و درد شهیدانمان در میدان، صدای دعوت ما بود.
بزرگ میشدیم و گام از پی گام به کام میدانی میآمدیم که هر گوشهاش را نعش شهیدی از ما میآراست.
زندگی میدان نبردیست میان خوبی و بدی. و هر انسان چه بخواهد و چه نخواهد، در این میدان است و ناگزیر یا سرباز خوبی است، یا مزدور بدی. حدّ وسطی نیست و بیطرفی بوی جنایت میدهد.
رسالت این خانواده مشخص کردن مرزها بود. مگر میشود. مرزها را مشخص کرد و خود کنار نشست؟ در طنین صدای محمد (ص)، مادرم هستی و جوانیش را چون برقی به میدان تاباند تا چهرهی دوست و دشمن را مشخص کند؛ و پدرم با خونش خورشیدی ساخت که هیچ زاویهای تاریک نماند. تا هیچ گوشهنشینی نتواند دلیل بیاورد که گرفتار تاریکی بوده است و راه از چاه نمیشناخته است؛ و برادرم حسن آفتاب قلبش را در طشت زمانه ریخت؛ و اینک این من که از غروب کربلا میآیم و عزیزترین عزیزانم را به آسمان انسان بخشیدهام تا هیچ کودکی بیستاره نماند و هیچ انسانی به ناامیدی رضا ندهد. که تا یک قطره خون در رگ پاکی هست، و تا یک نفس در آرزوی خوبی بر میآید، و تا یک صدا خوبی را آواز میدهد، میتوان و باید به انسان امیدوار بود.
مادرم، مادری را به من آموخت و زن بودن را.
زخم بر دستهای علی بود و مرهم، دستهای فاطمه.
بذر رنج علی بود که افشانده میشد و دستهای فاطمه بود که حاصل را جمع میکرد.
اینک این بذر خون عزیزانم بر دشت کربلا؛ و اینک من، دروگری که خوشههای خشم را در سرزمینهای دیگر میجویم و میدروم.
این خط خون آدم است و این صدای تازیانه و زنگ زنجیر، و این انسان که بر خون خویش زنجیر میکشد.
این نه خون، که بذر زندگی است که دست حسین افشانده است و این نه زنجیر که داس دروست در دستهای زینب.
کاروان به پیش میرود و سکوت را صدای تازیانه و زنگ زنجیر است که میشکند.
اندوهی عظیم از اعماق قلبش میجوشد و در پشت چشمهایش تبخیر میشود و بیآنکه بگرید نگاهش به اشک مینشیند.
نگاه خیسش در طول مظلومیت بازماندگان فاجعه میدود و بر انبوه دژخیمان خیره میماند و دوباره به خویشتن تنها باز میگردد و میبیند که همچنان حسین است که در هستیش نفس میکشد.
از مادرش آموخته بود که مادر باشد- با تمام معنی کلمه- مادر همهی آنها که سرباز میدانند و یاور خوبی.
از مادرش آموخته بود که زن باشد و برزگر بذری که مرد میپاشد.
دیده بود که «علی» پیش از آنکه شوهر فاطمه باشد، مظهر تفکر فاطمه بود.
چنین بود که خود مادر شد و بیش از آنکه به شوهر بیندیشد، به حسین اندیشید.
در هر حادثهای مادر به جستجوی کودکش برمیخیزد و در کربلا نیز مادران، کودکانشان را میخوانند اما زینب تنها نام برادر را آواز میدهد، حسین.
زینب، مادریست که «خوبی» را شیر داده است و هر که خوب فرزند اوست.
زینب، مادریست که «راستی» را پاسداری کرده است، و هر که سرباز راستی فرزند اوست.
زینب مادریست که «فکر اسلامی» را پرورش داده است و هر که مسلمان، فرزند اوست.
زینب، مادریست که نگران سلامت «انسان» بوده است و هر که انسان فرزند اوست.
و حسین مظهر «خوبی»، «راستی» و «فکر اسلامی» است و زینب مادر او.
پس چه جای تعجب که در کربلا، کوفه، شام، مدینه و هرجا که زینب قدم گذاشته است حماسهی پر اشک حسینش را سروده است، نه مرثیهی فرزندان شهیدش را.
حکومت یزید بستری گسترد تا پس از آن همه بیخوابی در خوابی شیرین غرق شود، اما هنوز سر بر بستر نگذاشته بود که صدایی بلندتر از همهی صداها و فریادی بر دروازهی کوفه، شام، مدینه منفجر شد.
در انفجار آن صداست که حکومت یزیدی سراسیمه به خیابان میدود کیست؟
زینب دختر علی.
و خواب برای حکومت یزید آرزویی میشود که بهر قیمتی میجوید و نمییابد.
خونی که حسین در کربلا افشانده است اینک در هر شهر و دهی جوانه زده است و سر برآورده است، و زینب از هر کجا که میگذرد جاری فریاد را به بوتهها میریزد تا گلهای سرخ بشکند.
این رنگ کربلاست و رنگ مظلومیت مردان منتظر آنجا، و رنگ کابوسی که زندگی یزید را بهم ریخته است و خوابش را آشفته ساخته است.
و این حماسهی پر اشک زنی است که هرگز مرثیهی فرزندان شهیدش را نگفت.
و این صدای پر طنین مادریست که با نام «حسین» انسان را صدا میدهد.
آی انسان! [۲]
نثر ۶
برزیگران از دشت خون باز میگشتند
خوشههای پربار زندگی در دامانشان بود. زینب و علی و کلثوم و سکینه و همه و همه، بذری را که حسین افشانده بود با خون دل و اشک چشم آبیاری کردند. خوشههای زندگی که رشد کرد و ثمر داد با داس سخن درو کردند. با آههاشان که نسیم بیداری بود، خرمن باد دادند و محصول جدا کردند. کوفه و قرارگاه «زیاد» شام و کاخ «یزید» را پشتسر میگذاشتند و به سوی مدینه پیش میرفتند.
کاروان بر سینهی دشت پیش میرفت و کاروانیان خسته و کوفته از کار بزرگی که انجام داده بودند به همراه کاروان به مدینه نزدیک میشدند.
زینب چشمهایش را روی هم گذاشت و آنچه را که دیده بود و انجام داده بود از نظر گذراند، یادش آمد که به کاروانسالاری حسین بر همین شنهای داغ به سوی کربلا پیش میرفتند.
آن روز همه بودند حسین که به همه امید میداد و آن بازوهای نیرومند و چهرهی گشادهاش، علی اکبر و قاسم تنها یادگار حسن و دیگر و دیگران. قلبش فشرده شد، مروارید اشک در صدف چشمش غلتید و آه از میان لبانش بیرون جهید. به یاد کربلا افتاد، یاد عزیزانش، یاد چهرهی روشن و آرام حسین، یاد شجاعت و بزرگواری عباس، یاد صفا و پاکی قاسم و یاد لحظهای که حسین ناله سر داد و اشک در چشمهایش دوید. آن لحظه را نمیتوانست فراموش کند. همیشه جلوی چشمش بود. به یاد داشت که حسین هر شهیدی میداد چهرهاش برافروختهتر میشد، همهی تلاشش این بود که به دام غم نیفتد و دردها او را از پای نیندازد، هر عزیزی را که از دست میداد مقداری از نیرویش کاسته میشد، اما چه بسیار میکوشید که این کاهش چشم گیر نباشد، نه نالهای میکرد و نه اشکی میریخت.
گشاده چهر سر نعش یاران میرفت و گشاده چهرباز میگشت، گویا هیچ اتفاقی نیفتاده هرچه به مرگ نزدیکتر میشد شادتر به نظر میآمد، اما آن حادثه که پیش آمد حسین نتوانست خود را کنترل کند. صدای علی اکبر را شنیده بود، علی از همه به پیامبر شبیهتر بود، هرگاه که حسین میخواست محمد (ص) را در برابر خویش ببیند به چهرهی علی نظر میدوخت. صدای علی، نگاه علی، راه رفتن علی، و همه چیز علی محمدوار بود، وقتی که چهرهی به خون آغشتهی او را دید گویا پیامبر را غرقه بخون دید، گریست و سخت هم گریست. نمیتوانست علی اکبر را آن چنان ببیند. چهرهی حسین رنگ باخته بود لبهایش از خشم و غم میلرزید، اشک گونههایش را خیس کرده بود. با اینکه همهی شهیدان را خود از میدان به در میبرد و به کناری میگذاشت، برای بردن علی از دیگران کمک خواست، گویا دیگر قدرتی نداشت و صدا زد و از جوانان بنیهاشم کمک خواست. زینب دید آن لحظه را نمیتواند فراموش کند چه دردناک بود مرگ علی اکبر. یادش آمد که مرگ علی خودش را هم از پا درآورد.
دوباره یاد قاسم افتاد، آن جوان تازه سال که تنها یادگار برادر جگر سوراخش حسن بود، لباس نبردی که به تن کرده بود برایش بلند بود، شمشیرش روی زمین کشیده میشد، کوچک بود اما روح بزرگی داشت، چه بزرگوارانه به سوی میدان جنگ میرفت.
یاد برادرش عباس افتاد، او که امید همه بود، وقتی پرچم را دست او میدیدند هرگز خیال شکست و اسارت هم از خاطرشان نمیگذشت. بچهها که تشنه میشدند، چشم به عباس داشتند و یک بار هم برای آوردن آب رفت آن لحظه بچهها خیلی تشنه بودند، دهانشان خشک خشک بود. عباس دلش سوخت، نمیتوانست آن حال را در کودکان ببیند، از حسین اجازه گرفت، مشک را برداشت و رفت، نه برای جنگ، برای آب، برای اینکه کودکان را از تشنگی نجات دهد، رفت آب بیاورد اما دیگر برنگشت. فقط یکبار دید که حسین گرفته است، دیگر عباس نبود و باد با پرچم حسینی کاری نداشت.
یاد لحظهای افتاد که حسین آخرین لحظات زندگیش را میگذراند و دشمن به سوی خیمهها میآمد، میدانست که حسین چقدر تلاش کرد تا خویش را از خاک جدا کرد و آخرین نیرویش را به کار برد و فریاد زد:
«ان لم یکن لکم دین فکونوا أحرارا فی دنیاکم» اگر دین ندارید، پس در دنیای خود آزاد مرد باشید.
میخواست بگوید: آخر ناجوانمردان! من هنوز زندهام. لااقل از من خجالت بکشید، صبر کنید، بگذارید بمیرم بعد به خیمههای من حمله کنید. زینب چشمهایش را باز کرد. مدینه از دور دیده میشد، اشک تمام چهرهاش را خیس کرده بود. لحظه به لحظه به مدینه نزدیک میشدند، نسیم آشنا بوی آشنا میآورد، حال که به وطن نزدیک میشدند فقدان عزیزان را بیشتر احساس میکردند، دختر بزرگوار علی و خواهر ستمدیدهی حسین، شبح مدینه را که دید آهی سرد از دل برکشید و آب به دیده آورد و این شعرها نالههای اوست: