محمد حسین اصفهانی یکی از شاعران معاصر ایرانی بود.
محمدحسین اصفهانی
|
|
زادروز
|
1273 ه ش اصفهان
|
مرگ
|
1349 ه.ش اصفهان
|
تخلص
|
صغیر
|
زندگینامه
محمد حسین فرزند اسد اللّه متخلّص به «صغیر» در سال 1273 ه ش. در اصفهان به دنیا آمد. از 9 سالگی شعر میسرود و به همین جهت «صغیر» تخلّص میکرد. او از پیروان سلسلهی تصوّف نعمت اللّهی بود و از مریدان صابر علیشاه گردید. وی منیع الطبع و عارف مسلک و در شعر پرقدرت و در عرفان و تصوّف آگاه بود. دیوان اشعارش چندین بار تجدید چاپ گردیده است.
صغیر اصفهانی به سال 1349 ه. ش. (1390 قمری) در زادگاهش بدرود حیات گفت و در همانجا به خاک سپرده شد. [۱]
اشعار
مدح سیّد الساجدین (ع):[۲]
ای به جمال تو عارفان همه شیدا |
|
و ای به سر عاشقان ز عشق تو سودا |
خویش نهانی و جلوهات همه پیدا |
|
برفکن از چهره زلف چون شب یلدا |
صبح امیدم نما، ز مهر هویدا |
|
شام غمم کن به روز عیش مبدّل |
آه که عالم سیه به پیش نظر دید |
|
بس که جفا در جفا به نوع دگر دید |
لاله صفت داغ اقربا به جگر دید |
|
رأس عزیزان به نی چو قرص قمر دید |
خاصّه در آن دم که نعش پاک پدر دید |
|
غرقه به خون بیسر افتاده به مقتل |
هیچ شنیدی جز آن گروه ستمکار |
|
کس بزند تازیانه بر تن تبدار |
یا که گذارند غل به گردن بیمار |
|
شهر به شهرش برند بر سر بازار |
قوم لعینی که از شقاوت بسیار |
|
نی ز خدا خائف و نه ز احمد مرسل |
هیچ شنیدی جز آن گروه ستمکار
|
|
کس بزند تازیانه بر تن تبدار
|
یا که گذارند غل به گردن بیمار
|
|
شهر به شهرش برند بر سر بازار
|
قوم لعینی که از شقاوت بسیار
|
|
نی ز خدا خائف و نه ز احمد مرسل
|
یک طرفش کوس شادمانی عُدوان |
|
یک طرف اهل حرم به ناله و افغان |
عمه و خواهر به روی ناقهی عریان |
|
گاه به شام و گهی به کوفهی ویران |
داشت نه یار و نه مونسی ز محبّان |
|
تا ز وفا عقدهیی کند ز غمش حلّ |
یک طرفش کوس شادمانی عُدوان
|
|
یک طرف اهل حرم به ناله و افغان
|
عمه و خواهر به روی ناقهی عریان
|
|
گاه به شام و گهی به کوفهی ویران
|
داشت نه یار و نه مونسی ز محبّان
|
|
تا ز وفا عقدهیی کند ز غمش حلّ
|
آن که فراتر بُدی ز عرش مقامش |
|
داد فلک جای در خرابهی شامش |
بود چهل سال در قعود و قیامش |
|
اول روز ابتدای گریهی شامش |
از دل و جان شد «صغیر» تا که غلامش |
|
طعنه به شاهی زد و به تاج مکلّل [۳] |
آن که فراتر بُدی ز عرش مقامش
|
|
داد فلک جای در خرابهی شامش
|
بود چهل سال در قعود و قیامش
|
|
اول روز ابتدای گریهی شامش
|
از دل و جان شد «صغیر» تا که غلامش
|
|
طعنه به شاهی زد و به تاج مکلّل [۴]
|
ای امیری که علمدار شه کرب و بلایی |
|
اسد بیشهی صولت، پسر شیر خدایی |
به نسب پورِ دلیر علی آن شاه عدوکش |
|
به لقب ماه بنی هاشم و شمع شهدایی |
یک جهان صولت و پنهان شده در بیشهی تمکین |
|
یک ملک قدرت و تسلیم به تقدیر و قضایی |
من چه خوانم به مدیح تو که خود اصل مدیحی |
|
من چه گویم به ثنای تو که خود عین ثنایی |
بیحسین آب ننوشیدی و بیرون شدی از شط |
|
تویم فضل و محیط ادب و بحر حیایی |
دستت افتاد ز تن مشک به دندان بگرفتی |
|
تا مگر دست دهد باز سوی خیمهگه آیی |
گره کار تو نگشود چو از دست، همانا |
|
خواستی تا که مگر عقده ز دندان بگشایی |
هیچ سقّا نشنیدم که لب تشنه دهد جان |
|
جز تو ای شاه که سقّای یتیمان ز وفایی |
ذکر سماواتیان ثنای ابو الفضل |
|
خیل ملک خادم سرای ابو الفضل |
با مژه رُوبد غبار، حور بهشتی |
|
از حرم صحن با صفای ابو الفضل |
هیچ ز بیگانگی بحق نَبُرد راه |
|
هر که نگردید، آشنای ابو الفضل |
پا مکش از درگهش که عقده گشایی |
|
هست به دست گرهگشای ابو الفضل |
غم نبرد راه بر دلش، به صف حشر |
|
هر که بود در دلش ولای ابو الفضل |
آب ننوشید بیحسین و عجب نیست |
|
این روش از همّت و حیای ابو الفضل |
شست به راه حسین دست و دل از جان |
|
اجر ابو الفضل با خدای ابو الفضل |
بس وفا داشت آن چنان که بماندند |
|
اهل وفا مات از وفای ابو الفضل |
باشه دین جز به نام سیّد و مولا |
|
باز نشد لعل جانفزای ابو الفضل |
گشت کمان قدّ شاه دین چو عیان شد |
|
غرقه به خون قامت رسای ابو الفضل [۵] |
ذکر سماواتیان ثنای ابو الفضل
|
|
خیل ملک خادم سرای ابو الفضل
|
با مژه رُوبد غبار، حور بهشتی
|
|
از حرم صحن با صفای ابو الفضل
|
هیچ ز بیگانگی بحق نَبُرد راه
|
|
هر که نگردید، آشنای ابو الفضل
|
پا مکش از درگهش که عقده گشایی
|
|
هست به دست گرهگشای ابو الفضل
|
غم نبرد راه بر دلش، به صف حشر
|
|
هر که بود در دلش ولای ابو الفضل
|
آب ننوشید بیحسین و عجب نیست
|
|
این روش از همّت و حیای ابو الفضل
|
شست به راه حسین دست و دل از جان
|
|
اجر ابو الفضل با خدای ابو الفضل
|
بس وفا داشت آن چنان که بماندند
|
|
اهل وفا مات از وفای ابو الفضل
|
باشه دین جز به نام سیّد و مولا
|
|
باز نشد لعل جانفزای ابو الفضل
|
گشت کمان قدّ شاه دین چو عیان شد
|
|
غرقه به خون قامت رسای ابو الفضل [۶]
|
از آن زمان که خزان گشت نوبهار حسین |
|
چو لاله خلق جهانند داغدار حسین |
نیافت راه چو بر حلق خشک آن مظلوم |
|
هنوز آب فرات است شرمسار حسین |
بنوش آب و بیاد آر زیر خنجر شمر |
|
ز شدّت عطش و قلب پر شرار حسین |
فغان و آه که لب تشنه غوطهور گشتند |
|
به خون خویش جوانان گلعذار حسین |
ندانم آتش کین بود یا شرار عطش |
|
که سوخت خیمهی اطفال دل فگار حسین |
گلوی تشنه بریدند چون سرش از تن |
|
عجب که آب ببستند بر مزار حسین |
ببین مودت یاران او که تا محشر |
|
به خاک و خون همه خفتند در کنار حسین |
فراشت رایت مظلومی پدر تا حشر |
|
به دست همّت خود طفل شیرخوار حسین |
به عشق دوست چنان داد کار خویش انجام |
|
که عقلها همه حیران بود به کار حسین |
مگو «صغیر» حسین علی بود بییار |
|
حسین یار خدا و خداست یار حسین [۷] |
شاهی که بود ساقی کوثر پدر او |
|
افغان که بریدند لب تشنه سر او |
هم قامت او گشت ز بار غم و اندوه |
|
افتاد چو بر نعش برادر گذر او |
داغ پسر لاله عذارش علی اکبر |
|
داغیست که تا حشر بود بر جگر او |
صد آه از آن لحظه که افتاد به میدان |
|
بر پیکر صد پارهی اکبر نظر او |
بنشست و به زانو بنهادش سر و از غم |
|
گردید روان سیل سرشک از بصر او |
مجنون دل لیلای حزین گشت چو آمد |
|
در خیمه روانسوز و غم افزا خبر او |
نامد ز چه از خیمه برون غمزده لیلا |
|
آمد به در خیمه چو نعش پسر او |
گویا نبدش روح به تن تا که بیاید |
|
بیند پسر و جسم به خون غوطهور او |
خاموش کن این آتش جانسوز صغیرا |
|
ترسم که بسوزد دو جهان از شرر او |
اگر نه خون حسین شهید خون خداست |
|
چرا همیشه لوای مصیبتش برپاست |
اگر نمیکند ایجاد گریه نام حسین |
|
پس از شنیدن آن دیده از چه پر ز بُکاست |
هزار سال فزون شد ز وقعهی عاشور |
|
ولی ز تعزیه هر روز، روز عاشوراست |
بهرکه مینگری بر حسین میگرید |
|
بهر سخن که دهی گوش شرح کربُ بلاست |
همین نه فرش عزایش به فرش گسترده |
|
که شور و غلغله در ساکنان عرش علاست |
مگو به ماتم او بعد قتل میگریند |
|
گرت خبر ز سر اندیب و وادی سیناست |
به چشم دل نگر از گوش جان شنو که هنوز |
|
به گریه آدم و موسی به ناله و غوغاست |
«صغیر» گریه برای حسین میکن و بس |
|
که گریه بهر حسین و سجود بهر خداست |
اگر نه خون حسین شهید خون خداست
|
|
چرا همیشه لوای مصیبتش برپاست
|
اگر نمیکند ایجاد گریه نام حسین
|
|
پس از شنیدن آن دیده از چه پر ز بُکاست
|
هزار سال فزون شد ز وقعهی عاشور
|
|
ولی ز تعزیه هر روز، روز عاشوراست
|
بهرکه مینگری بر حسین میگرید
|
|
بهر سخن که دهی گوش شرح کربُ بلاست
|
همین نه فرش عزایش به فرش گسترده
|
|
که شور و غلغله در ساکنان عرش علاست
|
مگو به ماتم او بعد قتل میگریند
|
|
گرت خبر ز سر اندیب و وادی سیناست
|
به چشم دل نگر از گوش جان شنو که هنوز
|
|
به گریه آدم و موسی به ناله و غوغاست
|
«صغیر» گریه برای حسین میکن و بس
|
|
که گریه بهر حسین و سجود بهر خداست
|
منابع
پی نوشت
- ↑ سیمای شاعران؛ ص 303.
- ↑ مصیبت نامه؛ ص 87.
- ↑ مکلّل: تاج بر سر نهاده، درخشان، زر و جواهر نشان.
- ↑ مکلّل: تاج بر سر نهاده، درخشان، زر و جواهر نشان.
- ↑ تجلی عشق در حماسه عاشورا؛ ص 157 و 158.
- ↑ تجلی عشق در حماسه عاشورا؛ ص 157 و 158.
- ↑ میراث عشق؛ ص 243.