وصال شیرازى

نسخهٔ تاریخ ‏۵ ژانویهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۱۴:۳۱ توسط Esmaeili (بحث | مشارکت‌ها) (Merge edit by 193.108.118.48)

میرزا محمد شفیع شیرازی از شعرا و عزلسرایان سده سیزدهم قمری است.

وصال شیرازی
وصال شیرازی.jpg
نام اصلی میرزا محمد شفیع شیرازی
زادروز 1197ه.ق.
شیراز
مرگ رجب 1262 ه.ق.
شیراز
جایگاه خاکسپاری شاهچراغ
لقب میرزا کوچک
تخلص وصال
فرزندان وقار، حکیم، داوری، فرهنگ، توحید، یزدانی

زندگینامه

میرزا محمد شفیع شیرازی معروف به میرزا کوچک و متخلص به «وصال» در سال 1197 ه. ق. در شیراز متولد شد. خاندانش در دوره صفویه و افشاریان و زندیان به اعمال دیوانی مشغول بودند. او دوران جوانی را مدتی سرگرم تحصیل ادب خط به ویژه خط نسخ و هنرهای زیبا، موسیقی و سیر در مقامات عرفانی بود. وصال علوم متداول زمان را نزد برخی دانشمندان همچون میرزا ابولقاسم سکوت فراگرفت. خود نیز فرزندانی چون وقار، میرزا محمود طبیب متخلص به حکیم، میرزا ابولقاسم فرهنگ، داوری و یزدانی که همه اهل علم و هنر بودند تربیت نمود و نام خاندان وصال را پر آوازه کرد.

وی در سال 1262 ه. ق. در شیراز درگذشت.

آثار

وصال شیرازی در ساختن مثنوی مهارت داشت و داستان «شیرین و فرهاد» را که وحشی بافقی آغاز کرده بود به پایان رسانیدو دیوان وی شامل قصاید، غزلیات نغز و لطیف و مثنویها و نیز مدایح و مراثی بسیار است. کتابی نیز در ترجمه و شرح نظم «اطواق الذهب» زمخشری دارد.

او به خاطر ادارت خاص و اعتقاد راستین به پیامبر اکرم(ص) و خاندان او(ع) اشعار سوزناک و ترکیب بندهای استادانه در مصائب حضرت سید الشهدا و اهل بیت عصمت و طهارت دارد. مرثیه های شور انگیز او که به سبک و روش محتشم کاشانی است به شهرت ادبی او افزوده است.[۱]

اشعار

شعر1

ترکیب بند مصائب خامس اصحاب کسا(ع)[۲]

این جامه سیاه فلک در عزاى کیست؟ وین جیب چاک گشته صبح از براى کیست؟
این جوى خون که از مژه خلق جارى‌ست تا در مصیبت که و در ماجراى کیست؟
این آه شعله‌ور که ز دلها رود به چرخ ز اندوه دل‌گداز و غم جانگزاى کیست؟
خونى اگر نه دامن دلها گرفته است این لَختِ دل به دامن ما خونبهاى کیست؟
گر نیست حشر و در غم خویش است هر کسى در آفرینش این همه غوغا براى کیست؟
شد خلق مختلف ز چه در نوحه متفق؟ اینگونه جن و انس و ملک در عزاى کیست؟
هندو و گبر و مومن و ترسا به یک غمند این جان از جهان شده تا آشناى کیست؟
ذرات از طریق صدا نوحه مى‌کنند تا این صدا ز ناله اندوه‌فزاى کیست؟
صاحب عزاى کسى است که دلهاست جاى او دلها جز آنکه مونس دلهاست-جاى کیست؟
آرى خداست در دل و صاحب عزا خداست زان هر دلى به تعزیه شاه کربلاست

شعر 2


شاهنشهى که کشور دل تختگاه اوست محنت، سپاهدار و مصیبت سپاه اوست
آن سید حجاز که در کیش اهل راز کفر است سجده ای که نه بر خاک راه اوست
آن بیکسى که با همه آهن دلى، سنان بر زخم دل ز طعن سنان 1عذرخواه اوست[۳]
هر زخم او دهانى و پیکان:زبان آن و آن جمله یکزبان به شهادت گواه اوست
گویى که سقف چرخ چرا شد سیاه پوش؟ از دود آتشى است که در خیمه‌گاه اوست
گفتى:گناه او چه؟که شمرش گلو برید انصاف و رحم و جود و مروت گناه اوست
جز این که شد زیارت او زندگى‌فزا دیگر چه چاره بهر غم عمرکاه اوست؟
بر کربلاى او نرسد فخر کعبه را کان یوسف عزیز امامت به چاه اوست
سبط نبى فروغ ده جرم نیرَیَن[۴] رخشنده آفتاب سپهر وفا حسین

شعر 3


اى دل اگر تو را قدرى درد دین بود قدر حسین و تغزیه‌اش بیش از این بود
انصاف ده که جسم تو بر خوابگاه ناز وانگه به خاک آن بدن نازنین بود؟
این شرط دوستى است که او تشنه‌لب شهید ما را به کام شربت ماء معین بود؟
ما آب سرد را به تکلف خوریم و او سیراب ز آب خنجر شمشیر لعین بود؟
ما اشک ازو مضایقه داریم و چشم ما بر چشمه‌سار کوثر خلد برین بود؟
ما آب شور بسته بر او کوفیان فرات این فرق بین که با اثر مهر و کین بود؟
او بیدریغ سر دهد از بهر ما به تیغ؟ ما را دریغ ازو دلى اندهگین بود؟
ما پروریم جسم خود از ناز و اى دریغ کآن جسم نازپرور او بر زمین بود!
عشرت کنیم و تغزیه‌اش مى‌کنیم نام حاشا که راه و رسم محبت چنین بود!
هر لحظه سرگذشتى ازو گوش مى‌کنیم ناگشته زیب گوش،فراموش مى‌کنیم!


شعر 4

اى چرخ از کمال تو تیرى رها نشد کازاده‌اى نشان خدنگ بلا نشد
دور تو بر خلاف مراد است اى دریغ بس کام ناروا شد و کامت روا نشد!
از بو البشر گرفته بگو تا به مصطفى آن کیست کز تو خسته تیغ جفا نشد؟
آدم نشد جدا ز تو از گلشن بهشت یا نوح از تو غرقه بحر فنا نشد
عیسى نگشت بسته دارت؟چرا نگشت! یحیى نشد قتیل ز تیغت؟چرا نشد!
دندان مصطفى نشکست از عناد تو؟ یا حمزه از تو خسته زخم عنا نشد؟
نشکافت از تو تارک حیدر به تیغ کین؟ یا درد دل حواله خیر النساء نشد؟
اى طشت واژگون[۵] مگر از حیله‌هاى تو در طشت،پاره جگر مجتبى نشد؟
با این همه تطاول[۶] و با این همه خلاف ظلمى به سان واقعه کربلا نشد
کارى نکرده‌اى که توان باز گفتنش ور باز گویمت نتوانى شنفتنش!

شعر 5


شاه عرب چو سوى عراق از حجاز شد شد بسته راه مهر و در کینه باز شد
ایمان به کفر و سبحه[۷] به زُنار[۸] شد بدل اسلام پایمال و حقیقت مجاز شد
هر جا که نیزه‌اى ز سرى سربلند گشت! هر جا که ناوکى[۹] به دلى دلنواز شد
رازى نهان نماند ز غمازى سنان از بس که رخنه‌ها به دل اهل راز شد
بر جسمهاى پاک و بدنهاى چاک چاک نعل سمند[۱۰] و خاک زمین پرده‌ساز شد!
بنشست بس که خاک و روان گشت بس که خون هر پیکرى ز غسل و کفن بى‌نیاز شد!
از چار سو رسید به او:ناوک سه‌پر چندان که شاه عرصه دین شاهباز شد!
گردن چنان فراخت که بگذشت از سماک رَمح[۱۱] سنان چو از سر شه سرفراز شد
و آن گه برهنه پرده‌نشین دختر بتول ز اورنگ[۱۲] ناز بر شتر بى‌جحاز[۱۳] شد
آن دم ببست راه فلک از هجوم آه کافتاد راه قافله غم به قتلگاه

شعر 6


زینب چو دید پیکرى اندر میان خون چون آسمان و،زخم تن از انجمش[۱۴] فزون
بیحد جراحتى نتوان گفتنش که چند؟! پامال پیکرى نتوان دیدنش که چون؟!
خنجر در او نشسته چو شهپر که در هما[۱۵] پیکان[۱۶] ازو دمیده چو مژگان که از جفون[۱۷]
گفت:این به خون تپیده نباشد حسین من این نیست آن‌که در بر من بود تا کنون
یکدم فزون نرفت که رفت از کنار من این زخمها به پیکر او چون رسید؟چون؟
گر این حسین قامت او از چه بر زمین؟ ور این حسین رایت او از چه سرنگون؟
گر این حسین من سر او از چه بر سنان ور این حسین من تن او از چه غرق خون؟
یا خواب بوده‌ام من و گم گشته است راه! یا خواب بوده آن‌که مرا بوده رهنمون!
مى‌گفت و مى‌گریست که جانسوز ناله‌اى آمد ز حنجر شه لب‌تشنگان برون
کاى عندلیب گلشن جان!آمدى؟بیا ره گم نگشته خوش به نشان آمدى بیا

شعر 7


آمد به گوش دختر زهرا چو این خطاب از ناقه خویش را به زمین زد به اضطراب
چون خاک جسم پاک برادر به بر کشید بر سینه‌اش نهاد رخ خود چو آفتاب
گفت اى گلو بریده!سر انورت کجاست؟ وز چیست گشته پیکر پاکت به خون خضاب؟
اى میر کاروان گه آرام نیست خیز! ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب
من یک تن ضعیفم و یک کاروان اسیر وین خلق بى‌حمیت و دهر پرانقلاب
از آفتاب پوشمشان یا ز چشم خلق اندوه دل نشانمشان یا که التهاب؟
زین العباد را ز دو آتش کباب بین سوز تب از درون و برون تاب آفتاب
گر دل به فرقت تو نهم،کو شکیب و صبر؟ ور بیتو رو به شام کنم کو توان و تاب؟
دستم ز چاره کوته و راه دراز پیش نه عمر من تمام شود نه جهان خراب
لختى چو با برادر خود شرح راز کرد رو در نجف نمود و سر شکوه باز کرد

شعر 8


کاى گوهرى که چون تو نپرورده نُه صدف[۱۸] پروردگانت:زار و،تو آسوده در نجف
دارى خبر که نور دو چشم تو شد شهید افتاد شاهباز تو از شُرفۀ[۱۹] شرف؟
تو ساقى بهشتى و کوثر به دست توست وین کودکان زار تو از تشنگى:تلف!
این اهل بیت توست بدین گونه دستگیر اى دستگیر خلق!نگاهى به این طرف
این نور چشم توست که ناوک‌زنان شام دورش کمان گشاده چو مژگان کشیده صف[۲۰]
چندین هزار تن،قدر انداز[۲۱] ازو از قضا با آن همه خطا[۲۲] همه را تیر بر هدف
هر جا روان ز سروقدى جویى از گلو هر سو جدا از تا جورى دست از کتف
تا کى جوار[۲۳] نوح؟لب نوحه برگشا[۲۴] یعقوب‌سان بنال که شد[۲۵] یوسفت ز کف
چون نوح بر گروه و چو یعقوب بر پسر نفرین«لاتذر»کن و افغان وااسف[۲۶]
چندى چو شکوه‌هاى دلش بر زبان گذشت ز آن تن-ز بیم طعنه شمر و سنان-گذشت

شعر9

در کوفه کاروان عزا چون گذار کرد دوران ستیزه‌هاى نهان آشکار کرد
شد کربلا ز درد اسیرى ز یادشان و اندوهشان زمانه:یکى بر هزار کرد
در پرده شد حق و چو ندیدند کوفیان بى‌پرده جلوه حجت پروردگار کرد
بردند خوارشان به بر زاده زیاد تا کس چو دید خوارى‌شان افتخار کرد
کاى آل بو تراب چو بر حق نبوده‌اید رسوا نمودتان حق و،بى‌اعتبار کرد!
طاقت ز دست زینب بیدل عنان ربود گفت اى لعین عزیز خدا را که خوار کرد
شکر خدا که دولت پاینده ز آن ماست ناحق کسى که تکیه به ناپایدار[۲۷] کرد
خواریم پیش خلق و به نزد خدا عزیز ما را خدا ز روز ازل کامکار[۲۸] کرد
فردا که بهر ما و تو محشر به پا شود بینى که کردگار کرا شرمسار کرد
در خشم رفت و خواست که زارش به خون کشد ترسید از آن‌که بار مکافات چون کشد؟


شعر 10


چون شام جاى عترت شاه شهید شد صبحى براى روز قیامت پدید شد
عهد ستم به آل نبى باز تازه گشت پیمان غصه با دل ایشان جدید شد
آن در سپاس کاندُه عثمان زیاد رفت! وین شادمان که دهر به کام یزید شد!
اسلام را به کفر شد آمیزش آن زمان کان سر فروغ بزم یزید پلید شد
چون گوى آفتاب-که شد زیور سپهر آیین[۲۹] طشت زر سر شاه شهید شد!
با چوب خیزران به سر شه زدى که:شکر! کاین سر برید و قفل غمم را کلید شد!
اندیشه شهادت زین العباد کرد دوزخ صفت به نعرۀ«هل من مزید[۳۰]»شد
زینب چو این مشاهده بنمود شد ز هوش یکباره از حیات جهان ناامید شد
زد جیب جامعه چاک و به سر بر فشاند خاک فریاد برکشید و به پیش یزید شد
گفت:اى یزید!ظلم به ما بیش ازین مکن حق را به خود زیاده بر این خشمگین مکن


شعر 11


این غم رسیده را به من مبتلا ببخش بر ما نگه مکن به رسول خدا ببخش
بر ما ستمکشان به جز این محرمى نماند محرومیش ببین و به حرمان ما ببخش
خونى در او نمانده که ریزى به تیغ کین ما را بریز خون و به این مبتلا ببخش
بسیار خون ناحق ازین قوم ریختى او را به خون ناحق ما خونبها ببخش
ما را کشتى و دعوى اسلام مى‌کنى؟ یک تن به صدق خویش بر این مدعا ببخش
بیمار و نوجوان و پدر کشته و اسیر بر حرف او نظر مکن و ماجرا ببخش
خُرد است اگر درشتى ازو رفت درپذیر زار است،بر ستیزه این بینوا ببخش
هر چند دل ز سنگ بود سخت‌تر،تو را اى سنگدل!به این دل مجروح ما ببخش
دانى که ما نبیره سالار محشریم ما را،ز بیم پرسش روز جزا ببخش
چندان نیاز کرد که که بگذشت از انتقام اذن مدینه داد به آن بیکسان ز شام

شعر 12


چون خیمه زد ز شام به یثرب،امام ناس آسوده گشت عترت پیغمبر،از هراس
یعقوب اهل بیت نبى با بشیر گفت کاین مژده را به مژده یوسف مکن قیاس
رو در مدینه،قصه یوسف بگو به خلق وز گرگ و پیرهن،سخنى‌گوى در لباس
آمد بشیر و،آمدنِ شه به خلق گفت آشوب حشر کرد عیان از هجوم ناس
هریک امید بار سفر کرده‌اى به دل تا بیندش به کام و،به بخت آورد سپاس
دیدند مردمى ز مصیبت سیاهپوش دیدند خیمه‌اى ز عزا:قیر گو پلاس
آن یک ز روى خویش،خراشان ترش جگر وین یک ز موى،خویش پریشان ترش هواس
یک کاروان ز زن،همه مردانِ‌شان قتیل یک بوستان دُروده ریاحین‌شان به داس
آن یادگار آل عبا،شمع انجمن اهل مدینه،واقعه‌پرسان به التماس
برخاست ز آن میان و،قیامت به پا نمود یعنى بیان واقعۀ کربلا نمود

شعر 13

بس کن وصال قصۀ محشر چه مى‌کنى؟ کردى قیامت، این همه دیگر چه مى‌کنى؟
بس کن وصال! کاین نفس شعله ‌ناک تو آتش به عالمى زد یکسر، چه مى‌کنى؟
قصد تو بود سوختن خلق،سوختند این حرف سوزناک، مکرر چه مى‌کنى؟
جان تَذَرْوْ و فاخته را،سوختنى ز غم شرح شکست سرو و صنوبر چه مى‌کنى[۳۱]؟
آه درون به طارم گردون[۳۲] چه مى‌برى؟ آیینه سپهر، مکدر چه مى‌کنى؟
تشویش جان حیدر و زهرا چه مى‌دهى؟ شرح بلاى آل پیمبر چه مى‌کنى؟
صد دفتر از بلاى حسین ار کنى رقم نبود یک از هزار میسر،چه مى‌کنى؟
گویى سرش به طشت یزید:آفتاب و چرخ تعریف آفتاب به اختر چه مى‌کنى؟
گویى شب وداع وى و روز رستخیز بیهوده، شب به روز برابر،چه مى‌کنى؟
چندان که مى‌نشینم ازین ماجرا خموش خونین دلم ز سینه خروشد که:برخروش!


شعر 14


یا رب به نور دیده زهرا و آل اویا رب! به زخم پیکر اختر مثال او
یا رب به آن سر ز سنان سربلند اویا رب! به آن تنِ زِ هَیون[۳۳]، پایمال او
یا رب به آن سمند[۳۴] که در دشت کربلا رنگین به خون راکب او گشته،یال او
یا رب! به ناله‌اى که اگر کافرى کشد مسلم به خود حرام شمارد قتال او
یا رب! به گریه‌اى که اگر دشمنى کند دشمن اگرچه سنگ،به گرید به حال او
یا رب! به بیکسى که اگر الغیاث گفت جستى امان ز تیغ و بدادى مجال او
یا رب! به آن‌که این همه را کرد و خصم را بر وى نسوخت دل،ز یمین و شمال او
کز لطف،جرم آن‌که ملول است بر حسین بخشى و،روز حشر نجویى ملال او
ز آن سان که برکشنده او،وصل او حرام سازم حرام،فرقت او بر وصال او
شیرازیان، که تعزیه اوست کارشان- بخشاى جمله را و زِ ذلت برآرشان

منبع

پی نوشت

  1. مراثی وصال، از صبا تا نیما، ج1، ص 40 و 41، فرهنگ معین، فارسنامه ی ناصری، ج 2، ص 990 و 995
  2. گلشن وصال، ص 30- 42
  3. منظور از سنان در مصرع اول نیزه است و طعن سنان در مصرع دوم ضربتی است که سنان بن انس با نیزه بر آن حضرت وارد آورده
  4. نیرین=آفتاب و ماه
  5. طشت واژگون= کنایه از آسمان
  6. تطاول= دست درازی، تعّدی و گستاخی
  7. سبحه = تسبیح
  8. زُنّار= رشته ای متّصل به صلیب که مسیحیان به گردن خود آویزند. کمربندی که زرتشتیان به کمر میبندند.
  9. ناوکی= تیر سه شاخه
  10. سمند= اسبی که رنگش به زردی بود
  11. رَمح= نیزه
  12. اورنگ= تخت
  13. جهاز= ساز و برگ
  14. انجمن= جمع نجم، ستارگان، اختران
  15. هما= پرنده ای است از راسته شکارچیان که قدما این مرغ را موجب سعادت می دانستند.
  16. پیکان= آهن سر تیر و نیزه
  17. جفون= جمع جَفن، پلک چشم
  18. نُه صدف کنایه از عرش و کرسی و هفت آسمان یا فلک الافلاک و فلک ثواب و هفت سیاره که بنا بر هیات قدیم جمعا نه طبقه می شوند.
  19. شُرفه= کنگره، آنچه از عمارت که پیش آمد و بر قسمت پایین مسلّط باشد، ایوان، بالکن و جمع آن شُرَف است
  20. شاعر تیراندازان اطراف پیکر مطهر حضرت سیدالشهداء(ع) را به مژگان اطراف چشم تشبیه کرده است.
  21. قدرانداز= کمانداری که تیرش خطا نرود و به هدف اصابت کند.
  22. خطا= در اینجا به معنی جرم و گناه
  23. جوار= همسایگی، پناه
  24. اشاره به قبر حضرت نوح(ع) که در نجف اشرف در جوار حضرت علی(ع) قرار دارد.
  25. شد= رفت
  26. اشاره به آیات قرآن سوره نوح آیه 26 و وسره یوسف آیه 84 که نفرین بر قومش و تاسف یعقوب در فراق یوسف(ع) را بیان می فرماید.
  27. ناپایدار کنایه از دنیا
  28. کامکار= سعادت مند، خوشبخت
  29. آیین= زینت، زیور
  30. اشاره به آیه 30 سوره قاف دارد، "روزی که جهنم را گوییم: آیا امروز مملو از وجود کافران شدی؟ گوید: آیادوزخیان بیشتر از این هم هستند؟"
  31. تذر و فاخته دو نوع پرنده زیبا که اولی بیشتر در اطراف سرو و دومی اغلب بر گرد صنوبر می گردد. سرو وصنوبر در بیان قامت رسا نیز به کار می روند.
  32. طارم گردون کنایه از آسمان
  33. هیون= شتر تند و تیز
  34. سمند= اسب زرد رنگ، مطلق اسب، در اینجا مراد اسب امام علی(ع) است.