محمود حبیبی کسبی

نسخهٔ تاریخ ‏۱۴ ژوئیهٔ ۲۰۲۰، ساعت ۰۹:۳۵ توسط Rahdar (بحث | مشارکت‌ها)

محمود حبیبی کسبی (١٣٦٠ ه. ش) از شاعران معاصر ایرانی است.

محمود حبیبی کسبی
محمود حبیبی کسبی.jpg
زادروز ١٣٦٠ ه.ش
تهران
پدر و مادر غلامرضا حبیبی کسبی
آثار «منشور» و «دساتیر»
مدرک تحصیلی کارشناسی زبان و ادبیات فارسی

زندگینامه

محمود حبیبی کسبی فرزند غلامرضا، شاعر و پژوهشگر جوان در خرداد ماه ١٣٦٠ شمسی در تهران متولد شد. او از شاعران معاصر فارسی زبان است که در وصف امام حسین (ع)، اشعاری را سروده است.

وی دارای مدرک کارشناسی زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه آزاد اسلامی است.

حبیبی فعالیت‌های ادبی خود را از سال ١٣٧٨ ه. ش آغاز کرده و ساخت چندین ترانه و تصنیف از دیگر اقدامات فرهنگی ایشان است.

وی برگزیده چندین جشنواره‌ ادبی از جمله چهارمین دوره جشنواره بین‌المللی شعر فجر است. همچنین داوری در کنگره‌ها و جشنواره‌های مختلف مانند «کنگره سراسری شعر آئینی شفق»، ‌«جشنواره شعر انقلاب» و... را نیز در کارنامه خود دارد.

حبیبی کسبی ویراستار و عضو تحریریه نشریات «الفبا» و «نگاه پنجشنبه» و عضو هیأت علمی مجله تخصصی «شعر» بوده است و به عنوان کارشناس دفتر شعر مرکز آفرینش‌های ادبی حوزه هنری با سازمان تبلیغات اسلامی همکاری داشته و سردبیر سایت «ادب فارسی» نیز بوده است. [۱]‏‌‏‏‏‏

آثار

از محمود حبیبی کسبی دو مجموعه شعر «من شور» و «دساتیر» به چاپ رسیده است.

اشعار

جانِ جنان

سه پرده از عاشورا

جوش جنون به وادی خون می‌کِشد مرا خون می‌کِشد مرا و جنون می‌کِشد مرا
من خود به پای خویش به این راه می‌روم بیهوده باز چرخ حرون می‌کشد مرا
شوق شهادت است نه حرص خلافتم کز مسجدالحرام برون می‌کشد مرا
در دیده‌ام هر آینه تصویر کوثر است موج فرات، آینه‌گون می‌کشد مرا
مرهم به دست، در پی زخمم، بدین سبب زخم زبان قوم زبون می‌کشد مرا
با اشقیا دلی‌ست که چرکین ز حیدر است آن کینه است این که کنون می‌کشد مرا
من سید شباب بهشتم که درد دین پیرانه سر به دنیی دون می‌کشد مرا


شوق جنان به مسلخ جان می‌کشد مرا جان می‌کشد مرا و جنان می‌کشد مرا
قدّ من از غروب قمر چون هلال شد تیر شکسته‌ام که کمان می‌کشد مرا
اکبر شبیه سبحه از هم گسسته شد دارد بهار من به خزان می‌کشد مرا
یک‌ سو فتاده قاسم و سوی دگر حبیب حرمان پیر و داغ جوان می‌کشد مرا
شمشیر شمر ازآن طرفم می‌کشد به خویش زینب ازین طرف به فغان می‌کشد مرا
زخمی نشسته بر تن و زخمی دگر به دل داغ عیان و سوز نهان می‌کشد مرا
بالانشینی از سر مهمان‌نوازی است این میزبان به روی سنان می‌کشد مرا


فرش زمین ز عرشه زین می‌کشد مرا زین می‌کشد مرا و زمین می‌کشد مرا
انگشت را برید که انگشتری برد فرد شقی به شوق نگین می‌کشد مرا
قاتل مفر گشوده ز گودال قتلگاه با این خیال کو به کمین می‌کشد مرا
بر نی کسی به خاطر دنیا مرا برد کو بر زمین به خاطر دین می‌کشد مرا
نامردمان به خاک و به خونم کشیده‌اند خیل ملک به خلد برین می‌کشد مرا
از روی نی حقارت دنیا چه دیدنی‌ست وقتی که بر یسار و یمین می‌کشد مرا
بعد از هزار سال هر آن کو نماز کرد از کربلا به روی جبین می‌کشد مرا

محشر

آن‌گاه افسری به سر سروری نماند آری نماند پیکری، آری سری نماند
ماندند بی‌پناه‌تر از پیش، اهل بیت جز روی نی، نشانه‌ای از یاوری نماند
آتش نشست و هلهله برخاست، بعد از آن از خیمه‌ها به جز تل خاکستری نماند
در دشت گونه‌ها گل سیلی شکفته شد بر گوش دختران حرم زیوری نماند
زینب دوید تا لب گودال قتلگاه اما چه دید...! در نظرش منظری نماند
می‌خواست بوسه‌ای بزند بر تنِ حسین زیر سُم ستور ولی پیکری نماند
می‌خواست تحفه‌ای بستاند به یادگار اما نماند دستی و انگشتری نماند
می‌خواست روی خویش بپوشد ز چشم غیر خاکم به سر که بر سر او معجری نماند
سر کوفتن به چوبه محمل بعید بود اما شکیب رفت و ره دیگری نماند


بر دست زخم سلسله، بر پای آبله در این سفر که همسفر بهتری نماند
مویه‌کنان و موی‌کنان جمله عرشیان بر بال‌های خیل ملائک پری نماند
آن روز آفتاب به مشرق غروب کرد زان پس اگرچه باختر و خاوری نماند
با این قیامتی که به پا شد به کربلا باری برای حشر دگر محشری نماند

غزل مثنوی: مشارق افق نی

این سینه گرم داغ سکوت است، بشنوید این شرح ماتم ملکوت است، بشنوید
روح القدس! مدد کن و قفل زبان گشا قفل زبان بسته‌ام از آسمان گشا
ماه محرم است، فقط اشک محرم است با خیمه‌های تشنه فقط مشک محرم است
هان ای قلم! بشور و بشوران، سبو بگیر می‌خواهی از عطش بنگاری، وضو بگیر
فکری به حال زار من تشنه‌کام کن دست مرا بگیر و به ساقی سلام کن
ساقی سلام! خرد و خرابیم، جرعه‌ای... ساقی سلام! تشنه آبیم، جرعه‌ای...
ساقی سلام بر تو و بر چشم مست تو! ساقی سلام بر تو و بر هر دو دست تو!
ساقی سلام! سرمه به چشم عطش بزن ساقی سلام! خنده به خشم عطش بزن
دستت اگر فتاد ولی جان گرفته‌ای مشکی پر از فرات به دندان گرفته‌ای
آبی اگر نبود، فدای سرت سوار! آبی اگر نبود، برایم عطش بیار
هشیار رفته بودی و سرمست آمدی با مشک رفته بودی و بی‌دست آمدی
این دست‌ها پناه بنی‌هاشم است، وای این دست‌های ماه بنی‌هاشم است، وای
این مشک خشک، مشک ابوالفضل حیدر است! این قطره‌های اشک ابوالفضل حیدر است!
آه ای دریغ، وای چه می‌گویم، ای دریغ از نای مشک تشنه چه می‌جویم، ای دریغ


این شط فرات نیست، در خیبر است این این شیر حق گمان کنم این حیدر است این
صد چشم تشنه منتظر اوست در حرم این هم امید اول و هم آخر است این
ام البنین به زانوی غم سر گذاشته گر چه دلاور است ولی مادر است این
جای دو دست در بدنش پر گذاشتند آن گل شکفته بود ولی پرپر است این
بعد از تو در حرم، عطش و آتش است و خون آتش گرفت خیمه و خاکستر است این
سُرخاب نیست بر رخِ دختِ برادرت آن زخم تازیانه و این خنجر است این
قرآن و عترت است که بر نیزه کرده‌اند این امت و امانت پیغمبر است این


رفتی و با تو رفت دل و طاقت حسین یعنی رسیده بود دگر نوبت حسین
نام حسین آمد و از خود به در شدم گویی از این جهان به جهانی دگر شدم
نام حسین آمد و چشمم وضو گرفت آب از سرم گذشت و دلم آبرو گرفت
نام حسین آمد و طوفان گرفته است بغض ستاره وا شد و باران گرفته است
این کیست، این که تشنه به پیکار می‌رود؟ یک سر شکایت است و به نیزار می‌رود؟
این کیست، این که خسته چو جان می‌رود ز تن؟ یا این که پشت سر نگران می‌رود ز تن؟
این کیست، این‌ که می‌رود و گو نمی‌رود؟ هر کس که رفت، رفته ولی او نمی‌رود
این کیست، این که رفته و مانده به راه، چشم در جست‌وجوی او یله شد در نگاه، چشم
افسوس هر چه بود حدیث غبار بود هر اسب می‌رسید، خدا! بی‌سوار بود
ای باغ بی‌خزان حسین! آن بهار کو؟ ای ذوالجناح! آه بگو پس سوار کو؟
پای غبار خسته شد، از آسمان نشست دیدم سر حسین کنار سنان نشست
سردار سر به نیزه! کمی از سنان بگو وقت نماز نیست و لیکن اذان بگو
در رقص عاشقان مِی و میدان بهانه است حاجت شکایت است، نیستان بهانه است
شمس از مشارق افق نی طلوع کرد پشت قمر کمان شد و عزم رکوع کرد


لب‌های نیزه جای اذان ستاره نیست این نیزه است، نیزه خدایا! مناره نیست
این چیست، این‌ که ملعبه سُمِّ اسب‌هاست رأس حسین، سنگ‌دلان! سنگ خاره نیست
هر تکه‌اش به گوشه‌ای از دشتِ کربلاست همچون تن حسین، تنی پاره پاره نیست
قرآن به دست باد ورق خورد روی نی «در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست»
آن‌سوی، زلف سرکش بر باد رفته‌ای‌ست این‌سوی، پیکری‌ست که تیرش شماره نیست
رأس الحسین را به کجا می‌برند، آه سردار حسن را سرِ دارالاماره نیست
آن روز فرق حیدر و اینک سر حسین بحری‌ست کفر کوفه که هیچش کناره نیست


سرها چنان نگین سلیمان، تر آمدند انگشت‌ها به غارت انگشتر آمدند
سرهای سبز بر بدن باد بوسه زن زنجیرها به گردن سجاد بوسه زن
فریاد یا اخی‌ست که پیچیده در عطش هرگز کسی چشیده از این بیش‌تر عطش؟
گل‌های تازیانه بسی بی‌امان شکفت در دشت کربلا گل زخم زبان شکفت
وقتی که شمس بر افق نی عمود شد گلگونه‌های دختر مولا کبود شد
از ظهر کربلا به شب شام می‌رویم آهوی سرکشیم که در دام می‌رویم
ای ساربان وحشی! ازین رام‌تر کمی سر می‌بری مگر!؟ کمی آرام‌تر کمی
سر می‌بری که حوصله اشک سر رود هر کس که تشنه آمده، با چشم تر رود
یک زن که مانده بی‌کس و تنها کنار خویش هم سوگوار قافله هم سوگوار خویش
لب باز کرد و شهد لبالب شروع شد فصل خطابه خوانی زینب شروع شد
از ظهر کربلا به شب شامیان بگو از این شهید بی‌کفن و بی‌نشان بگو
وهم زمین به درک حقیقت نمی‌رسد از آسمان گم شده با آسمان بگو
هرگز نمی‌رسد خبر دین به گوششان بیهوده است خواندن یاسین به گوششان
با خود نشین و قافله خویش را ببین وین میوه‌های سوخته خویش را بچین


این سر، سر بریده سالار زینب است این سربدار سرزده، سردار زینب است
می‌لرزد از سرش تبر شامیان هنوز این سرو سربلند، علمدار زینب است
سجاد اگرچه مانده و بیمار کربلاست اما به چشم خویش پرستار زینب است
این‌گونه با وقار کسی در زمین نزیست عالم به دار رفته رفتار زینب است
آزادگی، رها شدن از قید و بند نیست آزاده آن کسی که گرفتار زینب است
زهرای ثانی است و به حیدر کشیده است دستاس و چاه محرم اسرار زینب است
سرها دگر به منزل آخر رسیده‌اند شام است، شام، نوبت پیکار زینب است


منزل به منزل از طلب دل گذشته‌ام آبم که دیگر از سر ساحل گذشته‌ام
چون نیزه، خون گریسته‌ام از جفای خویش چون دود، از میان مقاتل گذشته‌ام
مرداب بودم و سر دریا نداشتم راهی به سوی بستر دریا نداشتم
دریا بهانه‌ای‌ست که از خود روان شوم بر خوان بی‌کران شما میهمان شوم
هر چند از تحیر اشراق، تر شدم مشتاق‌تر شدم به تو، مشتاق‌تر شدم
مشتاقی‌ام علاج ندارد به غیر تو عاشق که احتیاج ندارد به غیر تو
دیگر مگر که مرگ علاج عطش شود تا جان من به جان جهان پیشکش شود
این چامه گفته‌ام که مگر ساقی‌ام شوی بر سنگ قبر، نقش هوالباقی‌ام شوی
ما می‌رویم، اوست هوالباقی السلام دنیا به نام آل حسین است ... والسلام

شهریار نی سواران

این سو تنی افتاده بی‌سر، پس سرت کو آن سو سری بر نیزه بی‌تن، پیکرت کو
خواهر، برادر را به صورت می‌شناسد یا دست کم از یک نشان، انگشترت کو
پیکر به پیکر گشته‌ام گودال‌ها را ای شهریار نی سواران! لشکرت کو
قرآن به روی نیزه می‌خوانی، شگفتا! رَحلت نمایان است اما منبرت کو
کوچک شمارند آب دریا را بزرگان دریای عطشان! اکبرت کو، اصغرت کو
چشمان خون‌آلوده‌ات بر نی سوارند آن چشمه جاری ز حوض کوثرت کو
وقتی سرت را نیزه‌ها بر سر گرفتند تا در بغل گیرد تنت را، مادرت کو

منابع

پی نوشت

  1. گفت‌وگوی مؤلف با شاعر.‏