شاه نعمت اللّه ولی: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۷۶: | خط ۷۶: | ||
{{ب| بیفنا دار بقای دوست نتوان یافتن|گر بقای جاودان خواهی، فنا را دوست دار }} | {{ب| بیفنا دار بقای دوست نتوان یافتن|گر بقای جاودان خواهی، فنا را دوست دار }} | ||
{{ب| چون شهید کربلا در کربلا آسوده است|همچو یاران موالی کربلا را دوست دار }} | {{ب| چون شهید [[کربلا]] در کربلا آسوده است|همچو یاران موالی کربلا را دوست دار }} | ||
{{ب| دوستدار یار خود یاران ما دارند دوست|ما محب دوستدارانیم ما را دوست دار }} | {{ب| دوستدار یار خود یاران ما دارند دوست|ما محب دوستدارانیم ما را دوست دار }} | ||
خط ۱۲۴: | خط ۱۲۴: | ||
===قطعه=== | ===قطعه=== | ||
{{شعر}} | {{شعر}} | ||
{{ب| حُسن حسن باشدش هرکه حسینی بود|هرکه حسینی بود حُسن حسن باشدش }} | {{ب| حُسن حسن باشدش هرکه [[حسینی]] بود|هرکه حسینی بود حُسن حسن باشدش }} | ||
{{ب| سرّ و علن باشدش معرفت آن یکی|معرفت آن یکی سرّ و علن باشدش }} | {{ب| سرّ و علن باشدش معرفت آن یکی|معرفت آن یکی سرّ و علن باشدش }} | ||
خط ۱۳۵: | خط ۱۳۵: | ||
{{پایان شعر}} | {{پایان شعر}} | ||
==منابع== | ==منابع== | ||
نسخهٔ ۲۷ آوریل ۲۰۲۱، ساعت ۰۹:۴۷
شاه نعمتاللّه ولی (۷۳۱ ه. ق-۸۳۲ ه. ق) از شعرا و عرفای مشهور قرن هشتم و نهم هجری است.
شاه نعمت الله ولی | |
---|---|
زادروز | ۱۴ربیعالاول سال ۷۳۱ ه. ق حلب |
مرگ | ۲۳ رجب سال ۸۳۲ ه. ق کرمان |
زندگینامه
شاه نعمتالله ولی چراغ تصوف اسلامی را در عصر خویش فروغ تازهای بخشید. او در روز دوشنبه ۱۴ ربیعالاول سال ۷۳۱ ه. ق در شهر حلب متولد شد. پدرش میرعبداللّه از بزرگان قوم عرب و مرشدان وقت و مادرش از خوانین شبانکاره فارس بود. خود مینویسد: «نسبت من با نوزده واسطه به حضرت رسول(ص) میرسد.»
وی از محضر اساتیدی چند بهرهمند شد و علوم صوری را فرا گرفت. اما تحصیل علوم صوری آتش عطش او را برای حقیقت خاموش نساخت. سرانجام دفتر قیلوقال را بست و در طلب مرشدی کامل به جد و جهد پرداخت و سفرها آغاز کرد. هرجا از شیخی نشانی مییافت، به سوی او میشتافت. او چندین مرشد را خدمت کرد. تا سرانجام جناب شیخ عبداللّه یافعی را در مسجدی در مکّه معظمه زیارت کرد و دست ارادت به دامان او دراز نمود. او را سلطان اولیای جهان میخواندند. شیخ عبداللّه یافعی در سلسلهای که به آن تعلق داشت به معروف کرخی میرسید که به سلسلهی معروفیه مشهورند. این سلسله که اکثر سلسلههای صوفیه از آن منشعب شدهبود امالسلاسل نامیده میشد و پس از جناب شاه، این سلسله به نام نعمتاللهی معروف گردید و تاکنون هم به همین نام مشهور میباشد. شاه نعمتاللّه هفت سال مرشد خود، شیخ عبد اللّه را خدمت کرد و از محضرش کسب فیض نمود و خود از شاگردی به استادی و از مریدی به مرادی رسید. پس از ترخیص از محضر جناب شیخ، دومین دوره از سفرهای طولانی او به ممالک مختلف آغاز گردید. لیکن این بار به عنوان مرشد کامل و قطب وقت، تا هرکجا تشنه لبی مییافت او را سیراب میساخت. در هرات با نوهی جناب میرحسینی هروی پرسنده «سؤالات گلشن راز»[۱] ازدواج کرد و ثمرهی این ازدواج فرزند صوری و معنوی او برهانالدّین خلیلاللّه (متولد ۷۷۵ ه. ق) بود که پس از پدر به مقام قطبیت سلسلهی نعمتاللهی رسید.
پس از مدتی به کرمان و ماهان سفر کرد و مدت ۲۵ سال پایان عمر خویش را در آنجا گذراند.
شاه نعمتاللّه در زمینهی تصوف اقداماتی نمود که باعث شد وضع صوفیه رونق تازهای به خود بگیرد. هم چنین او علاوه بر ارشاد مریدان اوقاتی را صرف فلاحت میکرد و این عمل را سرمشق مریدان خود قرار داد و آنان وارد فعالیت اجتماعی شدند و از بیکاری و تنبلی کناره گرفتند و با فعالیت اجتماعی، معاشرت و مجالست با خلق خدا و خدمت به آنها انبساط خاطر و طرب یافتند.
اساسیترین اقدام شاه نعمتاللّه این بود که تصوف را امری انحصاری به شمار نمیآورد و در به روی مشتاقان گشود و هر که را طالب مکتب توحید دید، الفبای محبت به او آموخت.
شاه نعمتاللّه در زمانی میزیست که بازار شعر و شاعری در ایران کاملا رواج داشت. او پس از شصت سالگی یعنی در اواخر حکومت امیر تیمور و اوایل حکومت پسرش شاهرخ شروع به سرودن اشعار خویش کرد. گورکانیان عموما برای شعر و اصحاب قلم و هنرمندان احترام به سزایی قائل بودند و حتی در حلقهی ارادت آنان در میآمدند.
شاه نعمتاللّه از شعرای طراز اول و مشهور عصر خویش به شمار میآمد. اما شهرت او بواسطهی اشعارش نیست بلکه او عارفی است که بیان حقیقت میکند و آن را به لباس شعر در میآورد. اشعار او همه دارای مضامین عرفانی است. دیوانش شامل ۱۵۵۰ غزل، ۳۹ قصیده، ۷۱ مثنوی و ۲۹۴ رباعی است. شاه نعمتاللّه آنچه را در دیوان اشعار خود به نظم درآورد در طی رسالات خویش به نثر بیان داشتهاست. [۲]
ایشان قریب صد سال زندگی کرد و سرانجام در روز پنجشنبه ۲۳ رجب سال ۸۳۲ ه. ق و به قولی ۸۳۴ ه. ق در کرمان از دنیا رفت و جنازهاش را تا ماهان بر دوش گرفتند و در آنجا به خاک سپردند.
اشعار
غزل
گر خدا را دوست داری مصطفی را دوست دار | ور محبّ مصطفایی مرتضی را دوست دار | |
از سر صدق و صفا گر خرقهای پوشیدهای | نسبت خرقه بدان آل عبا را دوست دار | |
دردمندانه بیا و دُرد دَردش نوش کن | خوش بود دردی اگر داری، دوا را دوست دار | |
بیفنا دار بقای دوست نتوان یافتن | گر بقای جاودان خواهی، فنا را دوست دار | |
چون شهید کربلا در کربلا آسوده است | همچو یاران موالی کربلا را دوست دار | |
دوستدار یار خود یاران ما دارند دوست | ما محب دوستدارانیم ما را دوست دار | |
نعمت اللّه رند سرمست است و با ساقی حریف | این چنین یار خوشی بهر خدا را دوست دار [۳] |
قصیده
دم به دم دل از ولای مرتضی باید زدن | دست و دل در دامن آل عبا باید زدن | |
نقش حبّ خاندان بر لوح جان باید نگاشت | مُهر مِهر حیدری بر دل چو ما باید زدن | |
دم مزن با هرکه او بیگانه باشد از علی | گر نفس خواهی زدن با آشنا باید زدن | |
رو به روی دوستان مرتضی باید نهاد | مدعی را تیغ غیرت از قفا باید زدن | |
«لا فتی الا علی لا سیف الا ذو الفقار» | این سخن را از سر صدق و صفا باید زدن | |
در دو عالم چارده معصوم را باید گزید | پنج نوبت بر در دولتسرا باید زدن | |
پیشوایی بایدت جستن ز اولاد رسول | پس قدم مردانه در راه خدا باید زدن | |
از حَسن اوصاف ذات کبریا باید شنید | خیمهی خُلق حسن بر کبریا باید زدن | |
گربلایی آید از عشق شهید کربلا | عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن | |
عابد و باقر چو صادق، صادق از قول حقند | دم به مهر موسی از عین رضا باید زدن | |
با تقی و با نقی و عسکری یک رنگ باش | تیغ کین بر خصم مهدی بیریا باید زدن | |
هر درختی کو ندارد میوهی حبّ علی | اصل و فرعش چون قلم سر تا به پا باید زدن | |
دوستان خاندان را دوست باید داشت دوست | بعد از آن دم از وفای مصطفی باید زدن | |
سرخی روی موالی سکهی نام علیست | بر رخ دنیا و دین چون پادشا باید زدن | |
بیولای آن ولی لاف از ولایت میزنی | لاف را باید بدانی کز کجا باید زدن | |
ما لوایی از ولای آن امام افراشتیم | طبل در زیر گلیم آخر چرا باید زدن | |
بر در شهر ولایت خانهای باید گرفت | خیمه در دار السلام اولیا باید زدن [۴] |
قطعه
حُسن حسن باشدش هرکه حسینی بود | هرکه حسینی بود حُسن حسن باشدش | |
سرّ و علن باشدش معرفت آن یکی | معرفت آن یکی سرّ و علن باشدش | |
نیک سخن باشدش هرکه لسان وی است | هرکه لسان وی است نیک سخن باشدش [۵] |
من حسینی مذهبم ای یار من | یافتهام تعظیم از خُلق حسن | |
علم تو باشد همه از قیل و قال | وان من میراث من از جدّ من [۶] |