سروش اصفهانى: تفاوت میان نسخهها
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۴۷: | خط ۴۷: | ||
==زندگینامه== | ==زندگینامه== | ||
میرزا محمدعلى اصفهانى ملقب به «شمسالشعراء» و متخلص به «سروش» در سال | میرزا محمدعلى سدهی اصفهانى ملقب به «شمسالشعراء» و متخلص به «سروش» در سال 1228 ه. ق در سِده ( خمینی شهر اصفهان) به دنیا آمد. او پس از مرگ قاآنى سالها به عنوان قصیده سراى برجسته عصر ناصرى شناخته مىشد. | ||
وی سرانجام در سال | وی سرانجام در سال 1285 ه. ق در تهران درگذشت. | ||
==آثار== | ==آثار== |
نسخهٔ ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۰، ساعت ۲۳:۵۵
سروش اصفهانی (۱۲۲۸ ه.ق- ۱۲۸۵ ه. ق) شاعر قرن سیزدهم بود.
سروش اصفهانی | |
---|---|
نام اصلی | میرزا محمدعلی خان بن قنبرعلی اصفهانی سدهی |
زمینهٔ کاری | شعر و ادبیات |
زادروز | ۱۲۲۸ ه. ق سده (در حوالی اصفهان) |
پدر و مادر | قنبرعلی اصفهانی سدهی |
مرگ | ۱۲۸۵ ه. ق تهران |
ملیت | ایرانی |
محل زندگی | تبریز، تهران |
جایگاه خاکسپاری | قم |
در زمان حکومت | ناصرالدینشاه قاجار |
لقب | شمسالشعرا |
سبک نوشتاری | خراسانى |
تخلص | سروش |
دلیل سرشناسی | شصتبند عاشورایى |
زندگینامه
میرزا محمدعلى سدهی اصفهانى ملقب به «شمسالشعراء» و متخلص به «سروش» در سال 1228 ه. ق در سِده ( خمینی شهر اصفهان) به دنیا آمد. او پس از مرگ قاآنى سالها به عنوان قصیده سراى برجسته عصر ناصرى شناخته مىشد.
وی سرانجام در سال 1285 ه. ق در تهران درگذشت.
آثار
سروش اصفهانى از ادامهدهندگان نهضت بازگشت ادبى در عصر ناصرى است و قصاید او در شمار آثار منظوم در دوره قاجاریه به شمار مىرود که به شیوه فرخى و امیر معزى در سبک خراسانى سروده شدهاست.
- مثنوى روضةالاسرار[۱]
- مثنوى اردیبهشت نامه[۲]
- ساقىنامه
- الهىنامه
- شمسالمناقب[۳]
- شصتبند عاشورایى[۴]
- دیوان[۵]
اشعار
شصتبند عاشورایى
از ویژگى ترکیببند عاشورایى سروش اصفهانى جامعیت موضوعى این اثر ماتمى است. ترکیب بند اصفهانی شامل عناوین زیر است:
- دعوت اهل کوفه
- وداع امام حسین (ع) با رسول خدا، حضرت زهرا (س)، امام حسن مجتبى (ع)
- منع محمد حنفیه
- عزیمت به مکه و از آنجا به کربلا
- اظهار یاورى فرشتگان
- احتجاج امام با لشکریان دشمن
- روایت شهادت افراد حاضر در واقعه کربلا:
ماجراى شهادت حر بن یزید ریاحى | شکایت حضرت زینب (س) به رسول خدا (ص) و حضرت زهرا (س) |
مسلم بن عوسجه | عزادارى اهل مدینه |
عابس | ماجراى بشیر |
وهب | عزیمت اهل بیت (ع) به مدینه از کربلا |
غلام سیاه | بازگشت اهل بیت (ع) به کربلا از شام |
حبیب بن مظاهر | شهادت حضرت رقیه (س) |
هاشم | ماجراى مجلس یزید |
غلام حضرت سجاد (ع) | ورود اهل بیت (ع) به کوفه و شام |
حضرت عباس (ع) | ماجراى اسارت اهل بیت (ع) |
حضرت قاسم (ع) | وداع اهل بیت (ع) با شهداى کربلا |
عون فرزند زینب (س) | غارت خیمهها |
محمد پسر زینب (س) | شهادت امام حسین (ع) |
حضرت على اکبر (ع) | یارى زعفر |
حضرت على اصغر (ع) |
آغاز ماه محرم
ای دیده خون ببار که ماه محرّم است | نزد خدای، دیدهی گریان مکرّم است | |
بیدیدهی پر آب و نفسهای آتشین | گر لاف مهر شاه زنی، نامسلّم است | |
بر یاد نور چشم پیمبر ز آب چشم | باللّه اگر جهان همه دریا کنی کم است | |
بشناس در مصیبت سلطان کربلا | قدر سرشک خویش که اکسیر اعظم است | |
بیشرم دیدهای که نگرید در این عزا | خالی جهان از آنکه دلش خالی از غم است | |
جایی که سر و قامت اکبر فتد ز پای | شرمنده باد سرو که سرسبز و خرّم است | |
بر صورت هلال درین ماه پر ملال | کاهیده جسم حیدر و پشت نبی خم است | |
موسی شکسته خاطر و عیسی فسرده دم | یوسف ز تخت سیر و سلیمان ز خاتم است | |
آمیخته به اشک خلیل و سرشک خضر | امروز آب چشمهی حیوان و زمزم است | |
پیش از شهادت شه لب تشنگان، رُسُل | بگریستند بر وی و مظلومیش به کل |
نامه کوفیان به امام حسین (ع)
چون رایت ستم به یزید لعین رسید | از کوفه نامهها به امام مبین رسید | |
کای گشته انس و جان به سلیمانیت مقرّ | در دست دیو سفله به ناحق نگین رسید | |
آدم صفت بیا و زمین را خلیفه باش | کابلیس را خلافت روی زمین رسید | |
هستی تو مستحقّ خلافت پس از حسن | ما را به اتّفاق، روایت چنین رسید | |
باز آی سوی کوفه و برکش لوای دین | ورنه لوای کفر به چرخ برین رسید | |
بهر هدایت ار نخرامی بدین دیار | خواهد خلل ز خصم به بنیان دین رسید | |
گر دستگیر ما نشوی روز بازخواست | گوییم دست ما نه به حبل المتین رسید | |
چون نامه را بخواند، بدانست شاه دین | کاو را گه شدن به دم تیغ کین رسید | |
نزدیک شد که دختر زهرا شود اسیر | وقت شهادت پسر نازنین رسید | |
با خویش گفت: «وقتی ادای امانت است | بیع بهشت را سرِ ما در ضمانت است» |
حرکت کاروان از مدینه به کربلا
بگرفت راه بادیه سالار کربلا | مشتاق کشته گشتن و آمادهی بلا | |
درهای آسمان همه شد باز و آمدند | در خدمتش ملایکه از عالم عُلا | |
آمد نخست حُرّ به سر راه شاه دین | هر سنگ میزدش سوی خلد برین صلا | |
اول امیر لشکر کین بود و ای عجب | شد اولین شهید به شمشیر ابتلا | |
شه در زمین بادیه آمد فرود و گفت: | زین خاک یافت دیدهی امید من جلا | |
بنمود مقتل شهدا را یکان یکان | فرمود آمدیم به سوی وطن، ملا | |
ما والی ولایت رنج و مصیبتیم | با ما نیاید آنکه ندارد سرِ ولا | |
در تیره شب روانه به سوی وطن شوید | کز انفعال رفت نیارید بر ملا | |
افراشتند خیمه در آن عرصهی الم | کامد برون ز کوفه علم از پی علم |
بیعت امام با یاران
چون شب فرو گرفت جهان را، شه شهید | اصحاب را بخواند پی بیعت جدید | |
فرمود: یافتم همه اصحاب خویش را | اندر وفا یگانه و اندر صفا فرید | |
برداشتم ز گردشان عهد خویش را | جنت دهد جزای شما خالق مجید | |
لیکن برون روید از این ورطهی خطر | شب تیره و به خواب گران لشکر عنید | |
فردا قتیل تیغ مخواهید خویش را | مقتول خواسته است به تنها مرا یزید | |
گفتند کز تو باز نخواهیم داشت دست | گیریم ما چگونه سر خویش و تو وحید؟ | |
چون دید شاه دین که نخواهند بازگشت | هستند پایدار در آن محنت شدید | |
فرمود بنگرید به فردوس جایتان | دیدند و شد شب شهدا همچو روز عید | |
آمدند اسحر[۶] بر آن قوم نیکبخت | کای جیش حق به کوی شهادت کشید رخت |
محمد بن حنفیه
آمد محمد حنفیه به اضطراب | گفت: اى برادر از سفر کوفه رخ بتات | |
مرکب خداى را به سوى کوفه زین مکن | خلق مدینه را ز فراقت حزین مکن | |
بر عهد کوفیان نتوان داشت اعتماد | دورى ز بارگاه رسول امین مکن | |
در شهر دین به جز تو کنون شهریار نیست | بىشهریار بهر خدا شهر دین مکن | |
باللّه که اهل کوفه به خون تو تشنهاند | آهنگ زینهار بدان سرزمین مکن | |
در بر مخواه فاطمه را کسوت عزا | ماتمسراى خویش بهشت برین مکن | |
ناچار اگر روى به سوى اهل کین سفر | با زینب و سکینه سوى اهل کین مکن | |
فرمود سوى مرگ همى خواندم قضا | رو پنجه با قضاى جهان آفرین مکن | |
اهل مرا اسیر و مرا کشته خواسته است | ما را به ما گذار و جزع بیش ازین مکن | |
رفت از پى وداع سوى خانه خداى | برخاست از مدینه خروشى ز هر سراى |
حر بن یزید ریاحی
آمد بر امام مبین حُرّ خوشسرشت | بگشاده حور بهروى آغوش در بهشت | |
از کرده توبه کرد و درآمد به حربگاه | با اهل کوفه گفت که: اى قوم بدکنشت | |
آخر به سوى شاه نوشتید نامهها | بى آنکه شاه نامه به سوى شما نوشت | |
او را گذاشتید و شدید از پى یزید | کردید پشت بر حرم روى در کنشت | |
شنعت، بر آن گروه بسى کرد و برکشید | شمشیر از نیام و زمین را به خون سرشت | |
آهنگ شاه کرد پس از قتل بیشمار | یک ذره از خلوص و ارادت فرو نهشت | |
کامد ندا بدو که برو کشته شو بیا | سوى جهان خرم و خوش زین جهان زشت | |
از دور کرد با شه دین آخرین وداع | راه نبرد گاه دگر باره در نوشت | |
برگشت سوى دشمن و کوشید و کشته شد | کس تخم دوستى و ارادت چو او نکشت | |
شه در رسید و گفت رسیدى به کام خویش | آزاد باش در دو جهان همچو نام خویش |
جون بن حوی
آمد یکی غلام سیه روی دل سپید | دل در برش ز شوق شهادت همی تپید | |
آزاد کرده بودش اندر ره خدا | چرخ سپید چشم، سیاهی چو او ندید | |
با روی او چو داشت شب قدر نسبتی | حق بر هزار ماهش از آن روی برگزید | |
با شاه گفت: «ای که ولای تو کرده فرض | ایزد به هر سیاه و سپیدی که آفرید | |
فرمای تا به راه تو جان را کنم فدا | ای در کف تو جنّت فردوس را کلید | |
صد چشمه از محبّت تو در دلم گشود | چون آب زندگی که ز ظلمات شد پدید» | |
فرمود شاه دین که سر خویش پاس دار! | بر شب ستاره ریخت چو از شاه این شنید | |
گفتا: چه میشوی که من تیره روی را | با خود بری به خلد و گشایی در امید | |
منگر سیاهیم که به سوی خلیل حق | ذبح فدا سیاه ز سوی خدا رسید | |
پذیرفت شاه و گفت که رویت سپید باد | جان را کنون به نعمت فردوس ده نوید | |
آمد به سوی معرکه با تیغ هندوی | در دشت زنگیانه یکی نعره برکشید | |
تیغ برهنه در کف زنگی غلام تافت | ز ابر سیاه، برق تو گفتی همی جهید | |
خونش به راه شاه شهیدان بریختند | جنّت، درم خریده به یک مشت خون خرید | |
همرنگ زاغ بود و به یمن قبول شاه | طاووس خُلد گشت و به خُلد برین چمید | |
آمد به سوی شاه حبیب خمیده پشت | گفت ای کلید دوزخ و جنّت ترا به مشت |
حبیب بن مظاهر
پیرانه سر به معرکه جولانم آرزوست | دشت مصاف و عرصه میدانم آرزوست | |
سر باختن چو گوى به میدان عشق شاه | با قامتى چو خم شده چوگانم آرزوست | |
یک دشت پر ز دیو و سلیمان ستاده فرد | جان باختن به راه سلیمانم آرزوست | |
باز سپیدم آمده از آشیان قدس | مَنعم مکن که ساعد سلطانم آرزوست | |
شد سیر از مصاحبتِ جسم، جان من | دیدار حور و صحبت رضوانم آرزوست | |
پشتم خمیده گشت ز پیرى بنفشهوار | از دست حور، دسته ریحانم آرزوست | |
دادش اجازه شاه سوى خصم رفت و گفت | در راه شاه، باختنِ جانم آرزوست | |
موى سپید کرده به خون سرخ، کاین چنین | رفتن سوى پیمبر و یزدانم آرزوست | |
شاه آمد و نهاد سرش در کنار خویش | فرمود: باد مُزد تو با کردگار خویش |
عباس بن علی
عباس نامدار چو از پشت زین فتاد | گفتى قیامت است که مه بر زمین فتاد | |
آه از دمى که بهر سکینه به دوش مشک | لابد به راه از پى ماء معین فتاد | |
اندر فرات راند و پر از آب کرد کف | بر یاد حلق تشنه سلطان دین فتاد | |
از کف بریخت آب و پر از آب کرد مشک | ز آن پس میان دایره اهل کین فتاد | |
افتاد بر یسار و یمین لرزه عرش را | چون هردو دست او ز یسار و یمین فتاد | |
فریاد از آن عمود که دشمن زدش به سر | و آن گاه مغفرش ز سر نازنین فتاد | |
چشمش ز حلقه چون به در افتاد از عمود | بر ابروان حیدر کرار چین فتاد | |
آمد امیر تشنهلبانش به سر دوان | او را چو کار با نفس واپسین فتاد | |
بر روى شاه خندهزنان جان سپرد و گفت | خرم کسى که عاقبتش این چنین فتاد | |
قاسم از شاه خواست اجازت پى نبرد | بگذشته سیزده ز سرش چرخ لاجورد |
قاسم بن الحسن
فرمود شاه دین که: بنه از سر این خیال | لشکر: گران و کار بزرگ و تو خردسال | |
ماه نُوِى بوَد گه تابیدنت، بتاب! | سرو نوى بود گه بالیدنت، ببال! | |
از صد تبر درخت کهن را گزند نیست | وز یک تبر ز پاى درآرند صد نهال | |
چندان که لابه کرد نپذیرفت شاه دین | آمد به گوشهاى دل نازک پر از ملال | |
تعویذ و گفته پدر آمد به خاطرش | برخواند و گشت خاطرش آسوده از کلال[۷] | |
دید اندر او نوشته به هر جا که بنگرى | بگرفته گِرد عَمّ تو را لشکر ظلال | |
باید که جان خویش ندارى ازو دریغ | گر منع مىکند به برش ناله کن بنال | |
آمد به نزد شاه و نوشته بدو نمود | کاین حکم را چه چاره کنم غیر امتثال | |
بگریست شاه دین که مرا هم وصیتىست | در حق تو از آن شه خوشخوىِ خوشخصال | |
بربست عقد فاطمه را از براى تو | عباس و عون شاهد عقد و گواه حال | |
مَهر عروس، در ره امت فدا شدن | آرى چنین رجال خرامند در حجال[۸] | |
در خیمه با عروس برآسود ساعتى | کآمد ز دشت معرکه آواز القتال | |
از جاى جست و گریهکنان با عروس گفت | ما و تو را به روز قیامت بود وصال | |
گردون چه گفت؟ گفت: دریغا ازین خرام! | اختر چه گفت؟ گفت: فسوسا برین جمال! | |
در بر گرفت بهر وداعش امام ناس | پوشاند بر مثال کفن در برش لباس |
فرزندان زینب(س)
زینب گرفت دست دو فرزند نازنین | مىسود روى خویش به پاى امام دین | |
گفت اى فداى اکبر تو جان صد چو آن | گفت اى فداى اصغر تو جان صد چو این | |
عون و محمد آمده از بهر عون تو | فرماى تا روند به میدان اهل کین | |
فرمود: کودکند و ندارند حرب را | طاقت على الخصوص که بالشکرى چنین | |
طفلان ز بیم جان نسپردن به راه شاه | گه سر به آسمان و گهى چشم بر زمین | |
گشت التماس مادرشان عاقبت قبول | پوشیدشان سلاح و نشانیدشان به زین | |
این یک پى قتال دوانید از یسار | آن یک پى جدال برانگیخت از یمین | |
بر این یکى ز حیدر کرار مرحبا | بر آن دگر ز جعفر طیار آفرین! | |
گشتند کشته هردو برادر به زیر تیغ | شه را نماند جز على اکبر کسى معین | |
نوبت رسید چون به على اکبر جوان | گوش فلک درید ز فریاد بانوان |
علی اکبر
از خیمه شاهزاده چو آهنگ راه کرد | شاه از قفاى او به تحیر نگاه کرد | |
اندر میان خویش و گروه مخالفان | سلطان دین خداى جهان را گواه کرد | |
گفتا بدین گروه فرستادم این غلام[۹] | کِش هر که دید یاد رسول اله کرد | |
شهزاده تاخت با رخ تابان به پیش صف | دشت مصاف مطلع خورشید و ماه کرد | |
شمشیر برکشید و میان سپاه شد | مانند شیر حق متفرق سپاه کرد | |
بیتاب شد زِ تشنگى و تفِ[۱۰] آفتاب | برتافت رخ ز لشکر و آهنگ شاه کرد | |
شاهش به برکشید و زبان در دهان نهاد | تفسیده[۱۱] نیز کام پدر دید و آه کرد | |
با حلق تشنه باز به فرمان شاه دین | بهر وداع روى سوى خیمهگاه کرد | |
برگشت سوى لشکر و روز سپید را | بار دگر به چشم لعینان سیاه کرد | |
کآمد سپاه در حرکت از چهار سوى | کوشید و جان فداى شه بىپناه کرد | |
جوشان ز حلقههاى زره چشمههاى خون | سرو قدش ز خانه زین گشت سرنگون |
علی اصغر
بودش به گاهواره یکى دُرّ شاهوار | درّى به چشم خرد و به قیمت بزرگوار | |
چون شمع صبح دیدهاش از گریه بىفروغ | جسمش چو ماه یکشبه از تشنگى نزار | |
بىشیر مانده مادر و کودک لبش کبود | پژمرده گشته شاخ گل و خشک چشمهسار | |
شد سوى خیمه طفل گرانمایه برگرفت | و آمد به دشت و گفت بدان قوم نابکار | |
رحمى به تشنهکامى من، گر نمىکنید | بارى کنید رحم بر این طفل شیرخوار | |
گفتند بهر آل على نیست بهرهاى | گردد اگر زمین همه پر آب خوشگوار | |
تیرى زدند بر گلوى اصغر اى دریغ | نوشید آب از دم پیکان آبدار | |
بگذشت تیر از گلوى نازکش چنانک | سوزن ز پرنیان و ز گلبرگ تازه خار | |
ز آن پس فرو نشست به بازوى شاه دین | مجروح کرد بازوى آن شاه تاجدار | |
خون مىسترد از گلوى طفل نازنین | مىکرد عاشقانه سوى آسمان نثار | |
یک قطره خون به سوى زمین باز پس نگشت | شهزاده در کنار پدر جان سپرد زار | |
بردن به خیمهاش نتوانست از آنکه بود | از روى شهربانوى بیچاره شرمسار | |
شد سوى خیمهگه، قدمى چند و بازگشت | برکند خاک بادیه با نوک ذو الفقار | |
کردش دفین و باز برآمد به پشت زین | ز آن پس میان به کشته شدن بیست استوار | |
آمد به سوى معرکه تیغ پدر به مشت | یک بهره ز آن گروه به یک تاختن بکشت |
شهادت امام حسین(ع)
روزى چنان به یاد زمین و زمان نداشت | جورى ستاره کرد که خود در گمان نداشت | |
دانى دراز بود چرا روز قتل شاه؟ | زیرا که قوّت حرکت، آسمان نداشت | |
گشتند یاوران همه مقتول و یاورى | کش آورد سمند و بگیرد عنان نداشت | |
فریاد از آن زمان که گرفتند گرد وى | راه برون شتافتن از آن میان نداشت | |
جسمش هزار پاره و بر جسم خویشتن | دلسوز جز جراحت تیر و سنان نداشت | |
افتاد بر زمین و ز بس زخم بر تنش | چندان که بر زمین بنشیند توان نداشت | |
مىرفت خون ز حلقش و با حق جز این سخن | کز جرم شیعیان بگذر، بر زبان نداشت | |
گفتم که از جسارت قاتل کنم حدیث | لیکن «سروش» ناطقه یاراى آن نداشت | |
بگرفت آفتاب و بلرزید کوه و دشت | بارید خون تازه ازین باژگونه طشت |
دیگر اشعار
دارم اندر دست خونین خامهای | تا که بنویسم مصیبت نامهای | |
لیک میترسم که سوزد خامهام | همچنان ننوشته ماند نامهام | |
بشنو از معصوم این معنیّ نغز | پوست را بدورد کن، بر گیر مغز | |
بود روزی در مقام خود خلیل | غرق تسبیح خداوند جلیل | |
گفت حق برگو بدو جبریل را | که ببر حلقوم اسمعیل را | |
در یکی دل نیست گنجای دو دوست | زین دو یک، یا حبّ ما یا حبّ اوست | |
کش نماید ذبح اسمعیل سهل | چون ببینند حال شاه و حال اهل | |
گفت بنگر عاشق خاصّ مرا | خوش به خون خویش غوّاص مرا | |
آن برادر دادنش در راه ما | و آن سپردن جان به قربانگاه ما | |
و آن برادرزادگان مقبلش | خاصّه اکبر، میوهی باغ دلش | |
چونکه ابراهیم او را بنگریست | بر شه لب تشنه بسیاری گریست | |
گفت حق بر گریهات احسنت و زه! | که بود از ذبح اسمعیل به | |
چون گرستی بر خدیو کربلا | کردم از فرزند تو دور این بلا | |
گریهی تو بهر آن شاه کریم | گشت اندر راه ما ذبح عظیم | |
گریهی تو بهر قربانی تست | شو ببر، فرزند خود را تند رست | |
ای خوش آن چشمی که گریان بهر اوست | و آن دلی کاو گشته بریان بهر اوست [۱۲] |
آمد آن عباس، میر عاشقان | آن علمدار سپاه عاشقان | |
تفّ خورشید و تفّ عشق و عطش | هر سه طاقت برده از آن ماهوش | |
چشم از جان و جهان بردوخته | از برادر عاشقی آموخته | |
میزد از عشق برادر یک تنه | خویش را از میسره بر میمنه | |
بدسرشتی ناگهان، از تن جدا | کرد دست زادهی دست خدا | |
گفت: ای دست، ار فتادی خوش بیفت | تیغ در دست دگر بگرفت و گفت: | |
آمدم تا جان ببازم، دست چیست؟ | مست کز سیلی گریزد مست نیست | |
خود مکافات دو دست فرشیام | حق برویاند دو بال عرشیام | |
تا بدان پر، جعفر طیّاروار | خوش بپرّم در بهشتستان یار | |
این بگفت و بیفسوس و بیدریغ | اندر آن دست دگر بگرفت تیغ | |
برکشید ذو الفقار تیز را | آشکار کرد، رستاخیز را | |
کافری دیگر در آمد از قفا | کرد دست دیگرش از تن جدا | |
گفت گر شد منقطع دست از تنم | دست جان در دامن وصلش زنم | |
دست من پر خون به دشت افکنده به | مرغ عاشق، پرّ و بالش کنده به | |
کیستم من، سرو باغ عشق حی | سرو بالد چون ببرّی شاخ وی |
منابع
پی نوشت
- ↑ در وقایع کربلا که یک سال پس از درگذشتش در شهر تبریز به چاپ رسید
- ↑ در شرح جنگهاى حضرت على (ع) حاوى ۹۲۰۰ بیت که اخیرا چاپ شدهاست.
- ↑ در مدیحت آل اللّه و در قالب چندین قصیده حاوى ۲۰۰۰ بیت
- ↑ بیشتر در سبک عراقى بوده و گاه به گاه از شگردهاى سبک خراسانى نیز استفاده شدهاست.
- ↑ به سال ۱۳۴۰ در دو جلد منتشر شدهاست.
- ↑ اسحر: جادوتر.
- ↑ درماندگى و خستگى.
- ↑ حجلهها.
- ↑ پسر جوان.
- ↑ حرارت و گرما.
- ↑ خشک و پرالتهاب از اثر تشنگى.
- ↑ مثنوی روضةالاسرار.