مداح شوشترى: تفاوت میان نسخهها
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۱: | خط ۱: | ||
'''مداح شوشتری''' شاعر ادیب و مرثیهسرای اصفهان در اوایل قرن سیزدهم هجری بوده است. {{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده | '''مداح شوشتری''' شاعر ادیب و مرثیهسرای اصفهان در اوایل قرن سیزدهم هجری بوده است. {{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده | ||
| نام = | | نام =مداح شوشتری | ||
| تصویر = | | تصویر = | ||
| اندازه تصویر = | | اندازه تصویر = | ||
| توضیح تصویر = | | توضیح تصویر = | ||
| نام اصلی = | | نام اصلی =میرزا عبدالرّسول شوشتری | ||
| زمینه فعالیت = | | زمینه فعالیت =شعر آئینی | ||
| ملیت = | | ملیت =ایرانی | ||
| تاریخ تولد = | | تاریخ تولد = | ||
| محل تولد =شوشتر | | محل تولد =شوشتر |
نسخهٔ ۱۹ اوت ۲۰۱۹، ساعت ۰۹:۳۸
مداح شوشتری شاعر ادیب و مرثیهسرای اصفهان در اوایل قرن سیزدهم هجری بوده است.
مداح شوشتری | |
---|---|
نام اصلی | میرزا عبدالرّسول شوشتری |
زمینهٔ کاری | شعر آئینی |
زادروز | شوشتر |
پدر و مادر | ملا عبداللّه |
ملیت | ایرانی |
سبک نوشتاری | عراقى |
تخلص | مدّاح |
زندگینامه
عبدالرّسول مداح شوشتری، فرزند ملا عبداللّه و تخلّص شعرىاش «مداح» بوده است. مقبره او در قبرستان سر قبر آقای اصفهان بود که پس از تخریب و تسطیح قبرستان، قبر او هم از بین رفت.
آثار
او در سبک عراقى شعر مىسروده و از تخلّص او پیدا است که در زمینه مقولات آیینى و مناقب و مراثى حضرات معصومین (علیهم السلام) طبعآزمایى مىکرده است. قسمتى از اشعار او در حاشیه دیوان وفائى شوشترى [۱]به چاپ رسیده است.
اشعار
گزیدهای از اشعار عاشورایی
اى فلک! از تو حسین کشته عدوان گردید | کفن اندر برِ او، خاک بیابان گردید | |
عاقبت تختنشین، زاده سفیان گردید | بر زمین ریخته تا خون جوانان گردید | |
کربلا پر ز گل و لاله و ریحان گردید | ||
شمر بگرفت چو بر کف ز ره کین خنجر | لاجرم خاک سیه ریخت جهان را بر سر | |
زد به سر زین غم عظمى به جنان، پیغمبر | در جنان، سینهزنان فاطمه شد با حیدر | |
زین الم، بیت الحزن روضۀ رضوان گردید | ||
رأس سلطان حجازى به سنان شد، از تو | نعش او، زیر سُم اسبِ خسان شد از تو | |
قامت زینب دلخسته، کمان شد از تو | غارت زینت و خلخالِ زنان شد از تو | |
غُل و زنجیر جفا، زیور طفلان گردید | ||
اى فلک! دختر زهرا ز تو شد ناقهسوار | از جفاى تو روان گشت به هر شهر و دیار | |
بستۀ بند ستم همچو اسیرانِ تتار | گه به صحرا و گهى کوچه و گاهى بازار | |
غمگسار دلِ پردرد یتیمان گردید | ||
اى فلک! حرمت اولاد على رفت به باد | تا ز کین پردهنشین شد حرم آل زیاد | |
باز کاین دیر خراب است دریغا آباد | چرخِ سرگشته چنین ظلم ندارد در یاد | |
روز و شب آن چه درین دوره و دوران گردید | ||
شد چو بر تخت، یزید از ره کین مست شراب | گشت آن لحظه، دل زینب مظلومه کباب | |
در فغان، سینهزنان عابد و کلثوم و رباب | چوب بگرفت و، به لبهاى حسین کرد خطاب | |
اى که ظاهر ز رخت معنى قرآن گردید | ||
دیدى آخر که ز قتل تو، روا گشتم کام | شام من، صبح شد و روز تو شد تیره چو شام | |
فخر بر من همه کس کرد، خصوص این ایّام | که ز شمشیرم، بگرفت همه دهر نظام | |
اهل بیت تو، همه بىسر و سامان گردید | ||
آتشم بر جگر افتاد کنون تا به ممات | که به کامم شده چون سمِّ اجل، آب حیات | |
لال گردم که ز کفّار چه سر زد حرکات | دخترِ فاطمه، نسبت به کنیزى هیهات! | |
ز آن غلامى که به این زمره مسلمان گردید | ||
ظلم شاهین فلک بین که شدش از چنگال | طایران حرم مصطفوى، بىپروبال | |
گرچه شد دیدهام از خون جگر مالامال | جغدآسا به جهان بندم ز آن لب ز مقال | |
کآشیانِ همه در گوشۀ ویران گردید | ||
مادح! از خلق جفاپیشه، وفا هیچ مجو | روبهانند بسا رفته به جلدِ آهو | |
باش خاموش، کزین بیخردان بدخو | بادۀ عیش تو خونابۀ دل شد به سبو | |
تضمین غزل چاووش اصفهانى
اگر بینى که من در کنج ویرانى مکان دارم | از این ویران سراى دل، شکایت بر زبان دارم | |
کشیدم رنجى و، گنجى به ویرانى، نهان دارم | ||
ز آبادى دلم خون شد به ویران رو از آن دارم | به خاطر، مختصر «اى دوستان! این داستان دارم» | |
شنیدم این سخن از نکتهسنجى، از ره یارى | که کارى در جهان نبوَد بتَر از مردم آزارى | |
یکى روزى ز بهرِ آنکه او را رو دهد خوارى | ||
به جغدى بلبلى گفتا: «تو در ویرانه جا دارى | من اندر باغ گل بر شاخِ سروى آشیان دارم» | |
مکش از دل دگر افغان، بهل این مکر و این دستان | به بستان با لب خندان بکن رو همچو سرمستان | |
به ویران با دل سوزان نشاید برد سر این سان | ||
(بگردان رو ازین ویران، بیا با من سوى بستان | ببین چندان هزاران سرو و کاج و ارغوان دارم) | |
بیا اى جغد! اندر باغ، همچون من بکن مسکن | ببین از هرطرف شمشاد و کاج و سرو و نسترون | |
چنین در کنج تنهایى نشستن، نیست مستحسن | ||
به پاسخ جغد گفت: «اى بلبل! ارزانى به تو گلشن | مرا این بس که در ویرانه مأوا و مکان دارم» | |
مرا بر سر نمىباشد هواى باغ چون مستان | سزاوار است سیر باغ و بستان بر زبردستان | |
چو من هرکس ز دنیا دل برید، از قید غم رست آن | ||
(نه روى رفتن باغ و، نه روى رفتن بستان | نه عزم دیدن باغ و، نه میل گلستان دارم) | |
تو روز و شب به بستانى ز عشق روى گل، گویا | تو را بلبل سخن گویند و، مىباشى هزار آوا | |
تو آن مرغى که دارى با طرب بر شاخ گل مأوا | ||
(بنالد هر کجا مرغى است در فصل بهار، اما | من آن مرغم که شور و ناله در فصل خزان دارم) | |
نمىباشد سرى بر باغ و بستان، شخص شیدا را | به تنهایى بود شاد و، نبیند جور تنها را | |
ندیدى همچو من گویا تو این ظلم غمافزا را | ||
(از آن روزى که زد باد خزان، گلزار زهرا را | بهارم شد خزان شیون منِ بىخانمان دارم) | |
مرا باشد به روز عیش و شادى، ناله و ماتم | مرا قد گشته از بار غم شاه شهیدان، خم | |
مرا از این غم جانسوز باشد دیدهاى پرنَم | ||
(درین فصل بهار و عید نوروز و دل خرّم | من و کنج خموشى، یک دل و صد داستان دارم) | |
نمىدانى چها آمد ز اعدا بر سر زینب | به خاک و خون کشیدند آنکه بودى یاور زینب | |
خبر نبوَد کسى را از دل غمپرور زینب | ||
(نخواهد شد فراموشم دلِ پر آذر زینب | که در هر لحظه صد بار از غم او الامان دارم) | |
به دشت کربلا شد غرقه در خون، نوگل زهرا | حریم او شدند از کین، اسیر قوم بىپروا | |
چه گویم از جفاى ظالمان، وز آن غم عظمى | ||
(به طفلان حسین شد ظلمها از کوفیان، اما | دلى پرغم ز دست دختران شامیان دارم) | |
تو اندر باغ، اى بلبل به شاخ گل وطن دارى | تو عشق گل به سر، بر لب نواهاى حسن دارى | |
تو دل، فارغ ز درد و غصّه و رنج و محن دارى | ||
(تو در سر شورش شمشاد و یاس و نسترن دارى | من اندر سینه و دل، داغ عباس جوان دارم) | |
تو شور عشق گل بر سر به بستان دارى اى بلبل! | تو اندر باغ جا، مانند مستان دارى اى بلبل! | |
تو را باشد غزلخوانى و، دستان دارى اى بلبل! | ||
(تو شادى با عروسان در گلستان دارى اى بلبل! | من از دامادىِ قاسم، دو چشم خونفشان دارم) | |
تو را از عشق گل باشد فغان در کوى و در برزن | تو را بر شاخ گل باشد به شادى منزل و مسکن | |
من از قتل حسین بن على، از دل کشم شیون | ||
(ز جور شمر و خولى دارم از غم شکوهها، لیکن | شکایتهاى پى در پى ز جور ساربان دارم) | |
حدیث: اکرِمُ الضَّیف از نبى، آن پاک آیین است | به هر دفتر، رقم ز آن شاه ایمان، سرو دین است | |
مرا، دامان ازین ماتم ز خون دیده رنگین است | ||
(ز مهماندارى خولى، دلم بسیار خونین است | تعجّب ز آن تنور و میهمان و میزبان دارم) | |
مرا «چاووش»! مىباشد یقین شور نجف بر سر | که، ز آن، منزلى اندر دو عالم نامده خوشتر | |
نمىدانم چرا کرده بیان آن شخص دانشور: | ||
«نخواهم آشیان و یار، جز ویرانۀ شوشتر | روم آن جا که چون «مدّاح» یارى مهربان دارم» [۴] |