رضا قلی خان هدایت: تفاوت میان نسخهها
T.ramezani (بحث | مشارکتها) (صفحهای تازه حاوی «رضا قلی خان طبرستانی، فرزند آقا محمّد طاهر طبرستانی ملقب به «لَلِه باشی» و م...» ایجاد کرد) |
T.ramezani (بحث | مشارکتها) جزبدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۸۰: | خط ۲۸۰: | ||
==پی نوشت== | ==پی نوشت== | ||
[[رده:ادبیات]] | |||
[[رده:شاعران]] | |||
[[رده:شاعران فارسی زبان]] | |||
[[رده:شاعران متقدم]] |
نسخهٔ ۳۱ اوت ۲۰۱۷، ساعت ۱۴:۴۳
رضا قلی خان طبرستانی، فرزند آقا محمّد طاهر طبرستانی ملقب به «لَلِه باشی» و متخلّص به «هدایت» در سال 1218 ه. ق. در تهران متولّد شد. پدرش از مردم محّال اطراف دامغان بود. چند سال بعد از فوت پدرش، تحصیل علوم متداول را در شیراز آغاز کرد. هدایت از ابتدای جوانی شعر میسرود و «چاکر» تخلّص میکرد ولی بعد، تخلص «هدایت» را برگزید. در موقع سفر فتحعلی شاه به اصفهان مورد توجه شاه قرار گرفت. وی لقب «خان» و «امیر الشعرا» یافت. چون فتحعلی شاه درگذشت به دربار محمد شاه راه یافت و به دستور او تربیت عباس میرزا را به عهده گرفت و از آنجا به «لله باشی» نیز معروف گردید. پس از کنارهگیری و چندی عزلت در عهد ناصر الدّین شاه به سفارت خوارزم ترکستان مأمور شد و هم زمان با عزل امیر کبیر به تهران بازگشت و به معاونت وزیر علوم و معارف و ریاست دار الفنون رسید و مدت پانزده سال در این سمت باقی بود. در همین مدت به دستور شاه، مأموریت تکمیل تاریخ «روضة الصفا» را یافت و سه جلد بر هفت جلد اصلی آن افزود که شامل تاریخ دورهی صفویه، افشاریه، زندیه و قاجاریه است. هدایت چاپخانهای تأسیس کرد که بسیاری از کتب ادبی عصر قاجاریه در آنجا به چاپ رسیده است و بدین وسیله خدمت دیگری به فرهنگ ایران کرد.
هدایت تألیفات بسیاری به نظم و نثر دارد. مهمترین آثار او عبارتند از «مجمع الفصحاء»، «تذکرهی ریاض العارفین»، «مدارج البلاغه در علم بدیع»، «روضة الصفای ناصری»، «اجمل التواریخ»، «دیوان اشعار»، مثنویهای «انوار الولایه»، «انیس العاشقین»، «بحر الحقایق»، «هدایت نامه»، «منهج الهدایه»، «فرهنگ معروف انجمن آرای ناصری» که این کتاب آخرین اثر اوست. دیوان غزلیات او شامل بیش از 8 هزار بیت و دیوان قصاید او شامل بیش از ده هزار بیت میباشد. [۱] هدایت به سال 1288 ه. ق. درگذشت.
دیگر چه شد که زد شه این نیلگون طبق [۲] | در خم نیل جامه و شد طشت خون شفق | |
رخهاست پر ز ژاله و سرهاست پر ز خاک | جانهاست پر ز ناله و دلهاست پر قلق | |
گیسو گشاده شام و گریبان دریده صبح | دیدی به حال لیل و نظر کن سوی فلق | |
گویی ز بس به فرق فشاندند خلق خاک | پوشیده ماند چهرهی خورشید در غسق [۳] | |
تا عرش کردگار، خروش ملایک است | یا رب، عزای کیست که صاحب عزاست حق؟ | |
در خدمت عزای وی از بهر افتخار | جویند قدسیان همه بر یکدگر سبَق | |
باشد بلی عزای امامی که قتل او | بر باد داده دفتر دین را ورق ورق | |
نوباوهی ریاض نبی فخر عالمین | لب تشنهی شهید سر از تن جدا حسین |
باد خزان وزید به باغ ارم، دریغ | گلهای تازه رفت به تاراج غم، دریغ | |
شد کشته نور دیدهی شامْ انام، حیف | در خون تپیده قامت فخر امم، دریغ | |
تاراج شد سرادق سلطان دین، فسوس | بر باد رفت حرمت اهل حرم، دریغ | |
آن را که در غزا، عَلَم حق به دست بود | هم دست او فتاد ز کین هم علم، دریغ | |
نور دو چشم ساقی کوثر شهید گشت | با جان و چشم پرعطش و پر زِنَم، دریغ | |
آنان که همدم شه دنیا و دین بدند | بیاو شدند همدم رنج و الم، دریغ | |
ننمود کم سپهر ستمکار ذرهای | با عترت رسول خدا از ستم، دریغ | |
یا رب، بر اهل ظلم ندانم چهها رسد | چون روز دادخواهی این ماجرا رسد |
زین جورها که کرد سپهر پر انقلاب | در حیرتم که از چه دو عالم نشد خراب | |
آن خیمهای که هر سحری با صد انفعال | بیرخصت اندر آن ننمودی رخ آفتاب | |
از تیغ ظلم لشکر بداختر یزید | بشکسته شد ستونش و بگسسته شد طناب | |
آن زینبی که بود نگهدار بیکسان | وز اهل بیت سرور دین، فرد انتخاب | |
نامحرمان تیره دلش تا به شهر شام | بر ناقهی برهنه نشاندند و بیحجاب | |
آن سر که بود زینت آغوش مصطفی | پیوسته بود تکیه گهش دوش بو تراب | |
ببریده شد ز خنجر کفّار، بیسبب | بر نیزه شد ز کینهی اشرار، بیحساب | |
از اهل بیت پاک برآورده گرد چرخ | گفت آنچه گفت دشمن و کرد آنچه کرد چرخ |
جسم شریف سرور دین چون ز زین فتاد | بیاشتباه، عرش برین بر زمین فتاد | |
بر خاک تیره از چه نیفتاد آسمان؟ | زان پیشتر که جسم شریفش ز زین فتاد | |
افتاده آه و ناله چنان اندر اهل بیت | کز بیم، لرزه بر فلک هفتمین فتاد | |
از بس به سر زد از غم این کار، دست خویش | از کار دست عیسی گردوننشین فتاد | |
دین که داشتند نمیدانم آن گروه؟ | کز جورشان، شکست به بنیادِ دین فتاد | |
گیسو در این عزا ببریدند حوریان | چون این ندا به ذروهی [۴] خلد برین فتاد | |
روح الامین چو شد خبر از بیم این گناه | گفتی که رعشه بر تن روح الامین فتاد | |
کس را در این گناه مجال نطق نماند | بیماتم و ملال کسی غیر حق نماند |
چون شد به رزمگاه خسان میر مهوشان | خوش شد ز دیدن رخ او جانِ ناخوشان | |
افراخت تیغ و آتشی افروخت در مصاف | کز شعله سوخت خرمنِ افسرده آتشان | |
با آنکه یافتند شبیه پیمبرش | کشتند باز، زمرهی بیدین و دانشان | |
بشنید ازو چو خسرو دین بانگ «یا ابی» | بر فوج خصم تاخت پریشان چو بیهُشان | |
آن جسم پاک کش به فدا صد هزار جان | در پیش زین گرفت و سوی خیمهگه کشان | |
خاموش دید چون لب او از سخن به خویش | گریان ببرد و هِشت به پهلوی خامشان | |
بسیار خون ز دیدهی حق بین چو برفشاند | رو بر سپهر گفت به چشمان خون فشان | |
«یا رب، تو آگهی که مرا دادرس نماند | وز نو خطانِ آل علی هیچ کس نماند» |
از پیش خصم سرور دین چون گذر نداشت | جز حربگه به هیچ رهی راه برنداشت | |
در زیر زین کشید عقاب پرنده را | کش تُندی عقاب بُد و بال و پر نداشت | |
زینب برون دوید و رکابش گرفت زود | کز سروران جیش، تنی را دگر نداشت | |
آمد به پیش لشکر و حجّت تمام کرد | صد حرف راست گفت و در آنها اثر نداشت | |
خاتم شد او و خیل دغا حلقه گِرد او | کز آن میان به هیچ طرف ره به در نداشت | |
از فرط تیر و تیغ تن پاک او نمود | نخلی که غیر خنجر و پیکان ثمر نداشت | |
از پا فتاد زینب وقتی گشاد چشم | بر پیکر شریف برادر که سر نداشت | |
بر اشک او نسوخت دل دشمنان بلی | باران لطیف بود و اثر در حجر نداشت | |
دادند خیمهی شهِ دین را صلای عام | نه عزّتی به پردگیان و نه احترام |
گشتند چون که آل علی بر شتر سوار | ز افغان و اه و ناله، قیامت شد آشکار | |
بهر چه سرنگون نشد این نُه سپهردون؟ | بهر چه واژگون نشد این خاک بیمدار؟ | |
زینب چو دید جسم برادر به خاک و خون | وز تیر و نیزه بر تن او زخم بیشمار | |
از کار رفت و نعرهی «هذا حسین» او | در ساکنان عالم بالا نمود کار | |
گریان به ناله گفت: که ای جان من حسین | جسم تو را که کرده این چنین خسته و فکار؟ | |
در خاک و خون سرشته در این دشت کین چراست | آن گیسویی که شانه زدش پیک کردگار؟ | |
هست این تنی که فاطمه پرورد در بغل | کو آن سری که ختم رسل داشت در کنار؟ | |
رو در مدینه کرد سوی هادی سُبُل | و انگه به گریه گفت که: «یا خاتم الرُسُل» |
«این پارهپاره پیکر بیسر، حسین توست | این کشته کو مراست برادر، حسین توست | |
این سرخرو ز خون شهادت که در غمش | زهرا سیاه ساخته معجر، حسین توست | |
این بیکس غریب که گردیده چاکچاک | جسمش به نوک نیزه و خنجر، حسین توست | |
این طائر فتاده ز گلزار آشیان | کز ناوک عدو بُودَش پر، حسین توست | |
این ماهیِ به خاک تپان کز برای آب | در بحر خون شدهست شناور، حسین توست | |
این فخر سروران، که به قهر از قفا سرش | ببریده شمر شوم بداختر، حسین توست | |
این تشنه لب که تشنه شهید از جفا شدهست | ننموده از فرات لبی تر، حسین توست» | |
چون حرف چند گفت به صد ناله با رسول | با اهل بیت کرد رخِ خود سوی بتول: |
«کای بضعة الرّسول، بر این انجمن نگر | یکسر اسیر و بیکس و دور از وطن نگر | |
آن را که یافت پرورش اندر کنار تو | در خاک و خون افتاده، جدا سر ز تن نگر | |
کشتند نور چشم تو را و آن تن شریف | بر خاک گرم کرب و بلا بیکفن نگر | |
از هم دریده گرگ ستم یوسف تو را | باور نمیکنی، سوی این پیرهن نگر | |
کردند دیو و دد به سلیمان دین جفا | تخت و نگین او به کف اهرمن نگر | |
زین العباد را که عزیز زمانه بود | یعقوبوار، خوار به بیت الحزن نگر | |
از اشک سرخ، دامن او پر ز گل ببین | وز آب چشم، مسکن او چون چمن نگر | |
آنگه زمام ناقهی او ساربان کشید | ناکام از شکایت امّت زبان کشید |
چون شام اهل بیت نبی را مقام شد | صبح امید زینب آواره شام شد | |
گنج معارف ازلی بوده آن گروه | نبود عجب خرابهشان گر مقام شد | |
آنان که در سُرادق عصمت نهان بُدند | دیدارشان نظارهگه خاص و عام شد | |
آن را بدین ستمزده ظنّ کنیز رفت | وین را بدان اسیر، گمانِ غلام شد | |
دردا، که دهر آل علی را ذلیل کرد | آوخ، که چرخ، نسلِ زنا را به کام شد | |
خون حرام، قوم ستم را حلال گشت | آب حلال، اهل حرم را حرام شد | |
در طشت زر چو دید سر شاه دین حسین | یکباره صبر و طاقت زینب تمام شد | |
با آه و گریه گفت که: «ای دهر بینظام | بنگر چگونه دین نبی بینظام شد | |
ما اهل بیت ساقی کوثر مگر نهایم؟ | ما دوحهی ریاض پیمبر مگر نهایم؟» |
داند خدا که تا که به پا کرده خافقین [۵] | کس سر نداده در ره مهرش به از حسین | |
جان را شمرده در تن خود دَینی از حبیب | و انگه نمود در بر جانان ادای دَین | |
علمش چو عین بوده، سراسر نقوش علم | آورده خوش ز علم، سراسر به سوی عین | |
آن را که عینِ هستی خود نصب عین شد | تبدیل عین هستی خویش است فرض عین | |
زان حالتی که بین وی و حق وقوع داشت | تا حالت تصوّر ما، بس که فرق و بین | |
او را نبود عجز به دشمن ز بیم جان | صفین نه کم ز غزوهی بدر آمد و حُنین | |
این بود حکمت ار ننمودی علاج خصم | شاهی که حکم داشت به تغییر عالمین | |
ای پادشاه عادل و ای داور قضا | در این قضیه چاره چه باشد به جز رضا؟ |
این آتش ار نه کام و زبانها بسوختی | آن معنی آمدی که روانها بسوختی | |
حقّا که در دل کسی از درد دین بُدی | زین غم چه پیرها چه جوانها بسوختی | |
گر راز کربلا نشدی خلق را یقین | کی شرک را حجاب گمانها بسوختی؟ | |
یک آه تشنگان اگرش رخصتی بدی | یکباره، کَونها و مکانها بسوختی | |
ور سر زدی ز خاطر یک تن شرار خشم | یکسر، پدیدهها و نهانها بسوختی | |
ای کاش ز آتش جگر آن گروه پاک | یک جذوه [۶] آمدی و جهانها بسوختی | |
گویی «هدایت» اخگری افتاده در دلت | کز سوز این سخن همه جانها بسوختی | |
دارم امید آن که چو روز جزا شود | زین تعزیت شفیع تو را مصطفی شود [۷] |
منابع
دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج 2، ص: 911-915.