امیر برزگر خراسانی: تفاوت میان نسخهها
T.ramezani (بحث | مشارکتها) (صفحهای تازه حاوی «امیر برزگر خراسانی فرزند حسن مشهور به حاج حسن معمار مشهدی، در سال 1322 شمسی در...» ایجاد کرد) |
T.ramezani (بحث | مشارکتها) جزبدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
امیر برزگر | '''امیر برزگر خراسانی،''' فرزند حسن مشهور به حاج حسن معمار مشهدی، در سال 1322 شمسی در مشهد مقدس متولد شد. | ||
{{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده | {{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده | ||
| نام = | | نام =امیر برزگر خراسانی | ||
| تصویر =امیر برزگر خراسانی.png | | تصویر =امیر برزگر خراسانی.png | ||
| توضیح تصویر = | | توضیح تصویر = | ||
خط ۸: | خط ۸: | ||
| زمینه فعالیت = | | زمینه فعالیت = | ||
| ملیت =ایرانی | | ملیت =ایرانی | ||
| تاریخ تولد = | | تاریخ تولد =1322 ه.ش | ||
| محل تولد = | | محل تولد = مشهد | ||
| والدین = | | والدین = حاج حسن معمار مشهدی | ||
| تاریخ مرگ = | | تاریخ مرگ = | ||
| محل مرگ = | | محل مرگ = | ||
خط ۲۳: | خط ۲۳: | ||
|لقب = | |لقب = | ||
|بنیانگذار = | |بنیانگذار = | ||
| پیشه = | | پیشه = شعر، نقاشی، موسیقی و تدریس ردیفهای دستگاهی آواز اصیل ایرانی | ||
| سالهای نویسندگی = | | سالهای نویسندگی = | ||
|سبک نوشتاری = | |سبک نوشتاری = | ||
|کتابها = | |کتابها =«برگی از دیوان امیر»، «سخن آئینهها»، «شعر و شاعری در آئینه زمان»، «گزیده ادبیات فارسی شماره 68»، «از شرنگ و شطح»، «نماز عاشقی»، «فصل عطش» و «رها در ناکجا آباد» | ||
|مقالهها = | |مقالهها = | ||
|نمایشنامهها = | |نمایشنامهها = | ||
|فیلمنامهها = | |فیلمنامهها = | ||
|دیوان اشعار = | |دیوان اشعار = | ||
|تخلص = | |تخلص = | ||
|فیلم ساخته بر اساس اثر= | |فیلم ساخته بر اساس اثر= | ||
| همسر = | | همسر = | ||
خط ۵۰: | خط ۵۰: | ||
==زندگینامه امیر برزگر خراسانی== | |||
امیر برزگر خراسانی فارغالتحصیل هنرهای زیبا در رشته نقاشی از مؤسسه علمی-هنری که بعدها به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تغییر نام یافت، است. | |||
او به استخدام دانشکده علوم پزشکی دانشگاه فرودسی مشهد در آمد و سالها به عنوان مسئول روابط عمومی آن دانشگاه خدمت کرد. وی هماکنون بازنشسته شده و عضو هیئت رئیسه کانون هنرمندان خراسان است. | |||
علاوه بر شعر، نقاشی، موسیقی و تدریس ردیفهای دستگاهی آواز اصیل ایرانی نیز از مشغلههای اوست. امیر برزگر خراسانی خالق هشت اثر: «برگی از دیوان امیر»، «سخن آئینهها»، «شعر و شاعری در آئینه زمان»، «گزیده ادبیات فارسی شماره 68»، «از شرنگ و شطح»، «نماز عاشقی»، «فصل عطش» و «رها در ناکجا آباد» است. | |||
==اشعار== | |||
'''مثنوی''' | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| نیستان در نیستان ناله دارم | به دل داغی هزاران ساله دارم }} | |||
{{ب| همان داغی که آدم بر جگر داشت | که آدم خود از این ماتم خبر داشت }} | |||
{{ب| بسی کهنهست زخم سینه من | ترکها دارد این آیینه من }} | |||
{{ب| در آن عهدی که بودم ذرّهای خاک |ز دم از این مصیبت سینه را چاک }} | |||
{{ب| بنی آدم غمی دیرینه دارد |کز آن غم آتشی در سینه دارد }} | |||
{{ب| گِل ما را به آب غم سرشتند | و غم در سرنوشت ما نوشتند }} | |||
{{ب| ز آدم تا من مجنون، دلی شاد | ببین تاریخ آدم میدهد یاد }} | |||
{{ب| از آغاز جهان از عهد آدم | کجا؟ کی؟ شادمان بودیم یک دم؟! }} | |||
ز | {{ب| در این ماتمسرا میدان آورد | که میجوشد ز خاکش محنت و درد }} | ||
از | |||
{{ب| زمین زندان، زمین تبعیدگاه است | خدا بر این حقیقت خود گواه است }} | |||
{{ب| در این تبعیدگاه سِفلهپرور | که میروید ز خاکش تیر و خنجر }} | |||
{{ب| اگر ما را غمی دیگر نمیبود | غم مهجوری از دلبر نمیبود }} | |||
{{ب| حدیث کربلا بس بود بس بود | نه تا بعد محرم، تا نفس بود }} | |||
{{ب| حدیث کربلا یک ماجرا نیست | ز کل خلقت آدم جدا نیست }} | |||
{{ب| در آن روزی که آدم گریه میکرد | فغان میکرد و فریاد از غم و درد }} | |||
تو | {{ب| نبود اندوه او از مرگِ هابیل | که شد مقتول خشم و رشک قابیل }} | ||
زبانِ خامه در توصیف گُنگ است | |||
نگنجد نام او در کُل هستی | {{ب| در این دنیای فانی، مرگ غم نیست | شهید و کشته در تاریخ کم نیست }} | ||
به خاک کربلا سوگند، مستم فتاده رعشه از مستی به دستم | |||
که او سلطان مستان جهانست | {{ب| غم او، رنگ و بوی نینوا داشت | نشانی از حسین و کربلا داشت }} | ||
علم شد عشق از او در دل خاک که خاک از فخر شد | |||
ازو این عشق تا امروز باقیست | {{ب| بسی فرق است بین مرگ هابیل | به دست قاتلی مانند قابیل }} | ||
بمیرم بهر آن شاهنشه عشق | |||
بگویم کوفیان با او چه کردند؟ | {{ب| و قتل زاده زهرای اطهر | حسین بن علی (ع) سبط پیامبر! }} | ||
هزاران آتشْ افروز ستمگر | |||
دِرُو کردند | {{ب| تو میدانی در آن صحرا در آن دشت | چه بر آن سید و سالار بگذشت }} | ||
درختان را همه | |||
شهیدان تشنه لب خفتند بر خاک خدا را آب! | {{ب| زبانِ خامه در توصیف گُنگ است | قیاس ما چو اقیانوس و تُنگ است }} | ||
دو نهر آب جاری پیش روشان | |||
حسینِ زیب دامان پیامبر | {{ب| نگنجد نام او در کُل هستی | سخن از او نگویم جز به مستی }} | ||
به جز بیمار زار ناتوانی | |||
مگر | {{ب| به خاک کربلا سوگند، مستم |فتاده رعشه از مستی به دستم }} | ||
از این غم گریه | |||
حسینِ او ز خالق رنگ و بو داشت | {{ب| که او سلطان مستان جهانست | که او پیرِ همه دُردیکشان است }} | ||
نبینی همچو او از نسل آدم | |||
قلم در وصف او گردیده حیران | {{ب| علم شد عشق از او در دل خاک |که خاک از فخر شد همسنگ افلاک }} | ||
به حق ثارُالله است و آیتِ حق | |||
که او میزان عدل و داد و دین است | {{ب| ازو این عشق تا امروز باقیست | کسی در عاشقی همتای او نیست }} | ||
ز اصلِ نور او کز خالقِ اوست | |||
کزین گونه سخن بسیار گفتند | {{ب| بمیرم بهر آن شاهنشه عشق | کزو گردید بر پا خرگه عشق }} | ||
که او زین باب مافوق جهان است | |||
علی هم زان جهت فوق بشر بود | {{ب| بگویم کوفیان با او چه کردند؟ | هزاران دَد به یک آهو چه کردند؟ }} | ||
ولی فوق بشر بودن هنر نیست | |||
مرا گر هم ثمر از آن شجر بود | {{ب| هزاران آتشْ افروز ستمگر | زدند آتش به گلزار پیامبر }} | ||
حسین از خاکدان بر | |||
بود این امتیاز برتر او | {{ب| دِرُو کردند گلهای چمن را | شقایق را و یاس و یاسمن را }} | ||
همان چیزی که مقصود خدا بود | |||
به حق پیوستن و از خویش رستن | {{ب| درختان را همه یکسر بریدند | تمام سروها را سر بریدند }} | ||
دو عالم را پرِ کاهی شمردن | |||
جوانمرد و شرافتْ پیشه بودن | {{ب| شهیدان تشنه لب خفتند بر خاک| خدا را آب! میگفتند بر خاک }} | ||
نگشتند | |||
چو مردان پا زدن بر جمله هستی | {{ب| دو نهر آب جاری پیش روشان | به جای آب تیری بر گلوشان! }} | ||
همان کاری که او در کربلا کرد | |||
به عالم معنی دین را نشان داد | {{ب| حسینِ زیب دامان پیامبر | به خون غلطیده پیش چشم خواهر }} | ||
در آن غربت، در آن غوغا، در آن جنگ | |||
شبی کز بامدادش فتنه | {{ب| به جز بیمار زار ناتوانی | نمانده از جوانانش نشانی }} | ||
شبی آبستن صبحی | |||
چراغِ چادرش را کرد خاموش | {{ب| مگر گلهای پرپر گشته بر خاک | تنِ بی سر تنِ از تیغ صد چاک }} | ||
برادر را مخیر کرد و آزاد | |||
که کس در ماندن اجباری ندارد | {{ب| از این غم گریه میکرد آدم آنروز | ازین داغ و ازین درد و ازین سوز }} | ||
قیامش چون قیامی راستین بود | |||
حسین آزاد مردی این چنین بود | {{ب| حسینِ او ز خالق رنگ و بو داشت | یکی اولاد آدم مثل او داشت }} | ||
که عاشق گر که باشد این چنین است | |||
زند هر کس به عالم چار تکبیر | {{ب| نبینی همچو او از نسل آدم | بخوان او را تو قرآن مجسم }} | ||
هر آنکو | |||
نبندد بر مطاعِ این جهان دل | {{ب| قلم در وصف او گردیده حیران | که عالم جمله باشد جسم و او جان }} | ||
ندانم با چه روی و آبرویی | |||
که ما یاران خاص آن امامیم به دین کامل به آئینش تمامیم | {{ب| به حق ثارُالله است و آیتِ حق | بجو از او نشان از حقّ مطلق }} | ||
در آن آئینه گر خود را ببینیم | |||
سزد گر با کمال شرمساری | {{ب| که او میزان عدل و داد و دین است | که او تفسیر قرآن مبین است }} | ||
برای عباس(ع) | {{ب| ز اصلِ نور او کز خالقِ اوست | سخن اکنون نمیگویم من ای دوست }} | ||
آب، لب تشنه حلقوم عطشناک تو بود | |||
علقمه غرقِ عرق بود ز شرمِ لبِ تو | {{ب| کزین گونه سخن بسیار گفتند | گهر زین دست، صدها سال سُفتند }} | ||
کاسه دست تو لبریز شد از آبِ فرات | |||
آرزو داشت زند بوسه به | {{ب| که او زین باب مافوق جهان است | ولی قصد من اکنون غیر از آن است }} | ||
ای همه شوکتِ ایمان، شرفِ نابِ وجود | |||
مِهر گل کرد و فرو ریخت ز دستان تو آب که تب آلوده عطش بنده ایثار تو بود | {{ب| علی هم زان جهت فوق بشر بود | مگر زهرا (س) چو زنهای دگر بود؟ }} | ||
لب تفدیده اصغر تن عطشان حسین | |||
ای علمدار که دین از تو عَلَم شد به جهان | {{ب| ولی فوق بشر بودن هنر نیست | که این از اختیارات بشر نیست }} | ||
گر خدا بود خریدار حسین بن علی | |||
{{ب| مرا گر هم ثمر از آن شجر بود | امامی هم به نام برزگر بود }} | |||
در صدای حضرت موسی(ع) | |||
همچو آیینه به عمر خود ندیدم خویش را | {{ب| حسین از خاکدان بر لامکان رفت | به بال عاشقی تا کهکشان رفت }} | ||
عاشقی را پیشه کردم سوختن آموختم | |||
بردگی در بندگی مطلوب طبع من نبود | {{ب| بود این امتیاز برتر او | که باشد عاشق او داور او }} | ||
چند و چونش را | |||
ادای عاشقی سختست | {{ب| همان چیزی که مقصود خدا بود | که این مقصود حق از خلق ما بود }} | ||
میوه باغ بهشتم گر که شیرین نیستم | |||
گر نبود این پای | {{ب| به حق پیوستن و از خویش رستن | تمام بندها را بر گسستن }} | ||
روزگار! ای تیغت از چنگیز خون آشامتر | |||
کاش از این آتشکده آگاه | {{ب| دو عالم را پرِ کاهی شمردن | پرِ کاهی ز حق کس نخوردن }} | ||
خورشید | {{ب| جوانمرد و شرافتْ پیشه بودن | حذر کردن ز تیغ و تیشه بودن }} | ||
چشمه چشمه | |||
تا تبسمی باشد بر لب تو، حق دارد | {{ب| نگشتند هیچ گه گِرد گناهی | و لرزیدن به خود از بیم آهی }} | ||
حاجتی به | |||
ز آسمان فرو افتد چون شبح تبه گردد | {{ب| چو مردان پا زدن بر جمله هستی | نکردن هیچ کاری غیر مستی }} | ||
من چگونه از خجلت پیش تو بر آرم سر؟ | {{ب| همان کاری که او در کربلا کرد | و راز عاشقی را بر ملا کرد }} | ||
روزگار تاریک است از تو نور | {{ب| به عالم معنی دین را نشان داد | به دشمن داد آب و تشنه جان داد }} | ||
گر امیر و سلطانند مفتخر به تاج خود | {{ب| در آن غربت، در آن غوغا، در آن جنگ | نزد آزادگی را از ریا رنگ }} | ||
من خاک پای شمایم | {{ب| شبی کز بامدادش فتنه میریخت | شبی که آسمان نیرنگ میبیخت }} | ||
یک اتفاق عجیبی افتاد در انزوایم | |||
پیری پیاله به دستش با سِحر چشمان مستش | {{ب| شبی آبستن صبحی جهانسوز | در آن خفته هزاران آتش افروز }} | ||
شعرش ز جنس دگر بود مثل نسیم سحر بود | |||
در او چه دیدم ندانم قفلی زد او بر دهانم | {{ب| چراغِ چادرش را کرد خاموش | که دیگ شرم و خجلت افتد از جوش }} | ||
گاهی سبک مثل ابرم جاری به دریا چو نهرم | |||
مستم، شرابم، شهابم، | {{ب| برادر را مخیر کرد و آزاد | و رخصت بر همه یاران خود داد }} | ||
پرسیدم آن شب از آن پیر تو کیستی وز کجایی | {{ب| که کس در ماندن اجباری ندارد | که دشمن جز به من کاری ندارد }} | ||
من مولوی را چو روحم توفان غم را چو نوحم | |||
{{ب| قیامش چون قیامی راستین بود | فقط جان خودش در آستین بود }} | |||
یکباره پر باز کردم از شوق پرواز کردم | |||
گردید لبریز و سرشار روحم ز عرفان چو عطار | {{ب| حسین آزاد مردی این چنین بود | جهان انگشتری او چون نگین بود }} | ||
ای جمع مستان مستور ای باده | |||
{{ب| که عاشق گر که باشد این چنین است | که رسم عشقبازی خود همین است }} | |||
{{ب| زند هر کس به عالم چار تکبیر | نمیترسد دگر از زخم شمشیر }} | |||
{{ب| هر آنکو رهرو راه حسین است | هوادار و هواخواه حسین است }} | |||
{{ب| نبندد بر مطاعِ این جهان دل | به طومارش بکوبد مُهر باطل }} | |||
{{ب| ندانم با چه روی و آبرویی | به پا کردیم اینسان های و هویی }} | |||
{{ب| که ما یاران خاص آن امامیم |به دین کامل به آئینش تمامیم }} | |||
{{ب| در آن آئینه گر خود را ببینیم | برای خود به ماتم مینشینیم }} | |||
{{ب| سزد گر با کمال شرمساری | به حال خود کنیم این سوگواری }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
'''برای عباس (ع)''' | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| آب، لب تشنه حلقوم عطشناک تو بود | دجله تبدار تنِ خسته خونبار تو بود }} | |||
{{ب| علقمه غرقِ عرق بود ز شرمِ لبِ تو | موج در موج سرافکنده رفتار تو بود }} | |||
{{ب| کاسه دست تو لبریز شد از آبِ فرات | دجله حیرتزده چشم گهربار تو بود }} | |||
{{ب| آرزو داشت زند بوسه به لبهای تو آب | غافل از موج وفایی که در افکار تو بود }} | |||
{{ب| ای همه شوکتِ ایمان، شرفِ نابِ وجود | که ملاکِ تو وفا، عاطفه معیار تو بود }} | |||
{{ب| مِهر گل کرد و فرو ریخت ز دستان تو آب |که تب آلوده عطش بنده ایثار تو بود }} | |||
{{ب| لب تفدیده اصغر تن عطشان حسین | دلِ چون آینه، انگیزه این کار تو بود }} | |||
{{ب| ای علمدار که دین از تو عَلَم شد به جهان | وین همه حاصل جانبازی و پیکار تو بود }} | |||
{{ب| گر خدا بود خریدار حسین بن علی | خود حسین بن علی نیز خریدار تو بود }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
'''در صدای حضرت موسی (ع)''' | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| همچو آیینه به عمر خود ندیدم خویش را | من به شوق دیدن او پروریدم خویش را }} | |||
{{ب| عاشقی را پیشه کردم سوختن آموختم | دیدم آن آیینه را، اما ندیدم خویش را }} | |||
{{ب| بردگی در بندگی مطلوب طبع من نبود | دین و دنیا هر دو را دادم خریدم خویش را }} | |||
{{ب| چند و چونش را نمیدانم ولی در کوه طور | در صدای حضرت موسی شنیدم خویش را }} | |||
{{ب| ادای عاشقی سختست میدانم ولی | بارها در پای دلبر سر بریدم خویش را }} | |||
{{ب| میوه باغ بهشتم گر که شیرین نیستم | خام بودم زودتر از شاخه چیدم خویش را }} | |||
{{ب| گر نبود این پای خونآلود غرق آبله | تا بلندای حقیقت میکشیدم خویش را }} | |||
{{ب| روزگار! ای تیغت از چنگیز خون آشامتر | بارها کُشتی مرا باز آفریدم خویش را }} | |||
{{ب| کاش از این آتشکده آگاه میبودم امیر | آن زمانی کز نیستان، میبریدم خویش را }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
'''خورشید''' | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| چشمه چشمه میجوشد از نگاه تو خورشید | ای نگاه تو خورشید، روی ماه تو خورشید }} | |||
{{ب| تا تبسمی باشد بر لب تو، حق دارد | میشود اگر پنهان در پگاه تو خورشید }} | |||
{{ب| حاجتی به گلریزی یا گلابپاشی نیست | زر نثار میسازد، تا براه تو خورشید }} | |||
{{ب| ز آسمان فرو افتد چون شبح تبه گردد | گر دمی جدا ماند از سپاه تو خورشید }} | |||
{{ب| تا رسم به عرش از فرش پا به چشم من بگذار | گرچه هست و میدانم پایگاه تو خورشید }} | |||
{{ب| من چگونه از خجلت پیش تو بر آرم سر؟ | این زمان که از شرمست عذرخواه تو خورشید }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| روزگار تاریک است از تو نور میخواهم | ای که نور میبخشد در پناه تو خورشید }} | |||
{{ب| همچو آب و آیینه پاک و پاکدامانی | یک گواه من این شعر یک گواه تو خورشید }} | |||
{{ب| گر امیر و سلطانند مفتخر به تاج خود | کمترین نشان باشد بر کلاه تو خورشید }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
'''من خاک پای شمایم''' | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| یک اتفاق عجیبی افتاد در انزوایم | تابید نوری چو خورشید روشن شد از او سرایم }} | |||
{{ب| پیری پیاله به دستش با سِحر چشمان مستش | میخواند مستانه شعری از دفتر خود برایم }} | |||
{{ب| شعرش ز جنس دگر بود مثل نسیم سحر بود | شیرین چو شهد و شکر بود شد سور و شادی، عزایم }} | |||
{{ب| در او چه دیدم ندانم قفلی زد او بر دهانم | زان پس سخنگو و خاموش چو چشم آیینههایم }} | |||
{{ب| گاهی سبک مثل ابرم جاری به دریا چو نهرم | با آنکه از جنس خاکم قد میکشم تا خدایم }} | |||
{{ب| مستم، شرابم، شهابم، روشنتر از آفتابم | سیارهای پر شتابم در کهکشانها رهایم }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| پرسیدم آن شب از آن پیر تو کیستی وز کجایی | گفتا که از ملک عشقم بر عاشقان پیشوایم }} | |||
{{ب| من مولوی را چو روحم توفان غم را چو نوحم | من زخمها را چو مرهم من دردها را دوایم }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
{{شعر}} | |||
{{ب| یکباره پر باز کردم از شوق پرواز کردم | تا اوج سبِز رهایی، گویی عقابم، همایم }} | |||
{{ب| گردید لبریز و سرشار روحم ز عرفان چو عطار | از هفت وادی گذشتم گفتی ورای فنایم }} | |||
{{ب| ای جمع مستان مستور ای باده ناخورده مخمور | ای آبتان اشک چشمم وی خاکتان توتییایم }} | |||
{{ب| اینها که گفتم گمان بود شرحی ز شور نهان بود | ورنه به آن پیر سوگند من خاک پای شمایم }} | |||
{{پایان شعر}} | |||
==منابع== | |||
طرحی نو در دانشنامه شعر عاشورایی، مرضیه محمدزاده، ج 2، ص: 355-361. | |||
[[رده:ادبیات]] | |||
[[رده:شاعران]] | |||
[[رده:شاعران فارسی زبان]] | |||
[[رده:شاعران معاصر]] |
نسخهٔ ۱۷ آوریل ۲۰۱۸، ساعت ۱۱:۵۵
امیر برزگر خراسانی، فرزند حسن مشهور به حاج حسن معمار مشهدی، در سال 1322 شمسی در مشهد مقدس متولد شد.
زندگینامه امیر برزگر خراسانی
امیر برزگر خراسانی فارغالتحصیل هنرهای زیبا در رشته نقاشی از مؤسسه علمی-هنری که بعدها به دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تغییر نام یافت، است. او به استخدام دانشکده علوم پزشکی دانشگاه فرودسی مشهد در آمد و سالها به عنوان مسئول روابط عمومی آن دانشگاه خدمت کرد. وی هماکنون بازنشسته شده و عضو هیئت رئیسه کانون هنرمندان خراسان است. علاوه بر شعر، نقاشی، موسیقی و تدریس ردیفهای دستگاهی آواز اصیل ایرانی نیز از مشغلههای اوست. امیر برزگر خراسانی خالق هشت اثر: «برگی از دیوان امیر»، «سخن آئینهها»، «شعر و شاعری در آئینه زمان»، «گزیده ادبیات فارسی شماره 68»، «از شرنگ و شطح»، «نماز عاشقی»، «فصل عطش» و «رها در ناکجا آباد» است.
اشعار
مثنوی
نیستان در نیستان ناله دارم | به دل داغی هزاران ساله دارم | |
همان داغی که آدم بر جگر داشت | که آدم خود از این ماتم خبر داشت | |
بسی کهنهست زخم سینه من | ترکها دارد این آیینه من | |
در آن عهدی که بودم ذرّهای خاک | ز دم از این مصیبت سینه را چاک | |
بنی آدم غمی دیرینه دارد | کز آن غم آتشی در سینه دارد | |
گِل ما را به آب غم سرشتند | و غم در سرنوشت ما نوشتند | |
ز آدم تا من مجنون، دلی شاد | ببین تاریخ آدم میدهد یاد | |
از آغاز جهان از عهد آدم | کجا؟ کی؟ شادمان بودیم یک دم؟! | |
در این ماتمسرا میدان آورد | که میجوشد ز خاکش محنت و درد | |
زمین زندان، زمین تبعیدگاه است | خدا بر این حقیقت خود گواه است | |
در این تبعیدگاه سِفلهپرور | که میروید ز خاکش تیر و خنجر | |
اگر ما را غمی دیگر نمیبود | غم مهجوری از دلبر نمیبود | |
حدیث کربلا بس بود بس بود | نه تا بعد محرم، تا نفس بود | |
حدیث کربلا یک ماجرا نیست | ز کل خلقت آدم جدا نیست | |
در آن روزی که آدم گریه میکرد | فغان میکرد و فریاد از غم و درد | |
نبود اندوه او از مرگِ هابیل | که شد مقتول خشم و رشک قابیل | |
در این دنیای فانی، مرگ غم نیست | شهید و کشته در تاریخ کم نیست | |
غم او، رنگ و بوی نینوا داشت | نشانی از حسین و کربلا داشت | |
بسی فرق است بین مرگ هابیل | به دست قاتلی مانند قابیل | |
و قتل زاده زهرای اطهر | حسین بن علی (ع) سبط پیامبر! | |
تو میدانی در آن صحرا در آن دشت | چه بر آن سید و سالار بگذشت | |
زبانِ خامه در توصیف گُنگ است | قیاس ما چو اقیانوس و تُنگ است | |
نگنجد نام او در کُل هستی | سخن از او نگویم جز به مستی | |
به خاک کربلا سوگند، مستم | فتاده رعشه از مستی به دستم | |
که او سلطان مستان جهانست | که او پیرِ همه دُردیکشان است | |
علم شد عشق از او در دل خاک | که خاک از فخر شد همسنگ افلاک | |
ازو این عشق تا امروز باقیست | کسی در عاشقی همتای او نیست | |
بمیرم بهر آن شاهنشه عشق | کزو گردید بر پا خرگه عشق | |
بگویم کوفیان با او چه کردند؟ | هزاران دَد به یک آهو چه کردند؟ | |
هزاران آتشْ افروز ستمگر | زدند آتش به گلزار پیامبر | |
دِرُو کردند گلهای چمن را | شقایق را و یاس و یاسمن را | |
درختان را همه یکسر بریدند | تمام سروها را سر بریدند | |
شهیدان تشنه لب خفتند بر خاک | خدا را آب! میگفتند بر خاک | |
دو نهر آب جاری پیش روشان | به جای آب تیری بر گلوشان! | |
حسینِ زیب دامان پیامبر | به خون غلطیده پیش چشم خواهر | |
به جز بیمار زار ناتوانی | نمانده از جوانانش نشانی | |
مگر گلهای پرپر گشته بر خاک | تنِ بی سر تنِ از تیغ صد چاک | |
از این غم گریه میکرد آدم آنروز | ازین داغ و ازین درد و ازین سوز | |
حسینِ او ز خالق رنگ و بو داشت | یکی اولاد آدم مثل او داشت | |
نبینی همچو او از نسل آدم | بخوان او را تو قرآن مجسم | |
قلم در وصف او گردیده حیران | که عالم جمله باشد جسم و او جان | |
به حق ثارُالله است و آیتِ حق | بجو از او نشان از حقّ مطلق | |
که او میزان عدل و داد و دین است | که او تفسیر قرآن مبین است | |
ز اصلِ نور او کز خالقِ اوست | سخن اکنون نمیگویم من ای دوست | |
کزین گونه سخن بسیار گفتند | گهر زین دست، صدها سال سُفتند | |
که او زین باب مافوق جهان است | ولی قصد من اکنون غیر از آن است | |
علی هم زان جهت فوق بشر بود | مگر زهرا (س) چو زنهای دگر بود؟ | |
ولی فوق بشر بودن هنر نیست | که این از اختیارات بشر نیست | |
مرا گر هم ثمر از آن شجر بود | امامی هم به نام برزگر بود | |
حسین از خاکدان بر لامکان رفت | به بال عاشقی تا کهکشان رفت | |
بود این امتیاز برتر او | که باشد عاشق او داور او | |
همان چیزی که مقصود خدا بود | که این مقصود حق از خلق ما بود | |
به حق پیوستن و از خویش رستن | تمام بندها را بر گسستن | |
دو عالم را پرِ کاهی شمردن | پرِ کاهی ز حق کس نخوردن | |
جوانمرد و شرافتْ پیشه بودن | حذر کردن ز تیغ و تیشه بودن | |
نگشتند هیچ گه گِرد گناهی | و لرزیدن به خود از بیم آهی | |
چو مردان پا زدن بر جمله هستی | نکردن هیچ کاری غیر مستی | |
همان کاری که او در کربلا کرد | و راز عاشقی را بر ملا کرد | |
به عالم معنی دین را نشان داد | به دشمن داد آب و تشنه جان داد | |
در آن غربت، در آن غوغا، در آن جنگ | نزد آزادگی را از ریا رنگ | |
شبی کز بامدادش فتنه میریخت | شبی که آسمان نیرنگ میبیخت | |
شبی آبستن صبحی جهانسوز | در آن خفته هزاران آتش افروز | |
چراغِ چادرش را کرد خاموش | که دیگ شرم و خجلت افتد از جوش | |
برادر را مخیر کرد و آزاد | و رخصت بر همه یاران خود داد | |
که کس در ماندن اجباری ندارد | که دشمن جز به من کاری ندارد | |
قیامش چون قیامی راستین بود | فقط جان خودش در آستین بود | |
حسین آزاد مردی این چنین بود | جهان انگشتری او چون نگین بود | |
که عاشق گر که باشد این چنین است | که رسم عشقبازی خود همین است | |
زند هر کس به عالم چار تکبیر | نمیترسد دگر از زخم شمشیر | |
هر آنکو رهرو راه حسین است | هوادار و هواخواه حسین است | |
نبندد بر مطاعِ این جهان دل | به طومارش بکوبد مُهر باطل | |
ندانم با چه روی و آبرویی | به پا کردیم اینسان های و هویی | |
که ما یاران خاص آن امامیم | به دین کامل به آئینش تمامیم | |
در آن آئینه گر خود را ببینیم | برای خود به ماتم مینشینیم | |
سزد گر با کمال شرمساری | به حال خود کنیم این سوگواری |
برای عباس (ع)
آب، لب تشنه حلقوم عطشناک تو بود | دجله تبدار تنِ خسته خونبار تو بود | |
علقمه غرقِ عرق بود ز شرمِ لبِ تو | موج در موج سرافکنده رفتار تو بود | |
کاسه دست تو لبریز شد از آبِ فرات | دجله حیرتزده چشم گهربار تو بود | |
آرزو داشت زند بوسه به لبهای تو آب | غافل از موج وفایی که در افکار تو بود | |
ای همه شوکتِ ایمان، شرفِ نابِ وجود | که ملاکِ تو وفا، عاطفه معیار تو بود | |
مِهر گل کرد و فرو ریخت ز دستان تو آب | که تب آلوده عطش بنده ایثار تو بود | |
لب تفدیده اصغر تن عطشان حسین | دلِ چون آینه، انگیزه این کار تو بود | |
ای علمدار که دین از تو عَلَم شد به جهان | وین همه حاصل جانبازی و پیکار تو بود | |
گر خدا بود خریدار حسین بن علی | خود حسین بن علی نیز خریدار تو بود |
در صدای حضرت موسی (ع)
همچو آیینه به عمر خود ندیدم خویش را | من به شوق دیدن او پروریدم خویش را | |
عاشقی را پیشه کردم سوختن آموختم | دیدم آن آیینه را، اما ندیدم خویش را | |
بردگی در بندگی مطلوب طبع من نبود | دین و دنیا هر دو را دادم خریدم خویش را | |
چند و چونش را نمیدانم ولی در کوه طور | در صدای حضرت موسی شنیدم خویش را | |
ادای عاشقی سختست میدانم ولی | بارها در پای دلبر سر بریدم خویش را | |
میوه باغ بهشتم گر که شیرین نیستم | خام بودم زودتر از شاخه چیدم خویش را | |
گر نبود این پای خونآلود غرق آبله | تا بلندای حقیقت میکشیدم خویش را | |
روزگار! ای تیغت از چنگیز خون آشامتر | بارها کُشتی مرا باز آفریدم خویش را | |
کاش از این آتشکده آگاه میبودم امیر | آن زمانی کز نیستان، میبریدم خویش را |
خورشید
چشمه چشمه میجوشد از نگاه تو خورشید | ای نگاه تو خورشید، روی ماه تو خورشید | |
تا تبسمی باشد بر لب تو، حق دارد | میشود اگر پنهان در پگاه تو خورشید | |
حاجتی به گلریزی یا گلابپاشی نیست | زر نثار میسازد، تا براه تو خورشید | |
ز آسمان فرو افتد چون شبح تبه گردد | گر دمی جدا ماند از سپاه تو خورشید | |
تا رسم به عرش از فرش پا به چشم من بگذار | گرچه هست و میدانم پایگاه تو خورشید | |
من چگونه از خجلت پیش تو بر آرم سر؟ | این زمان که از شرمست عذرخواه تو خورشید |
روزگار تاریک است از تو نور میخواهم | ای که نور میبخشد در پناه تو خورشید | |
همچو آب و آیینه پاک و پاکدامانی | یک گواه من این شعر یک گواه تو خورشید | |
گر امیر و سلطانند مفتخر به تاج خود | کمترین نشان باشد بر کلاه تو خورشید |
من خاک پای شمایم
یک اتفاق عجیبی افتاد در انزوایم | تابید نوری چو خورشید روشن شد از او سرایم | |
پیری پیاله به دستش با سِحر چشمان مستش | میخواند مستانه شعری از دفتر خود برایم | |
شعرش ز جنس دگر بود مثل نسیم سحر بود | شیرین چو شهد و شکر بود شد سور و شادی، عزایم | |
در او چه دیدم ندانم قفلی زد او بر دهانم | زان پس سخنگو و خاموش چو چشم آیینههایم | |
گاهی سبک مثل ابرم جاری به دریا چو نهرم | با آنکه از جنس خاکم قد میکشم تا خدایم | |
مستم، شرابم، شهابم، روشنتر از آفتابم | سیارهای پر شتابم در کهکشانها رهایم |
پرسیدم آن شب از آن پیر تو کیستی وز کجایی | گفتا که از ملک عشقم بر عاشقان پیشوایم | |
من مولوی را چو روحم توفان غم را چو نوحم | من زخمها را چو مرهم من دردها را دوایم |
یکباره پر باز کردم از شوق پرواز کردم | تا اوج سبِز رهایی، گویی عقابم، همایم | |
گردید لبریز و سرشار روحم ز عرفان چو عطار | از هفت وادی گذشتم گفتی ورای فنایم | |
ای جمع مستان مستور ای باده ناخورده مخمور | ای آبتان اشک چشمم وی خاکتان توتییایم | |
اینها که گفتم گمان بود شرحی ز شور نهان بود | ورنه به آن پیر سوگند من خاک پای شمایم |
منابع
طرحی نو در دانشنامه شعر عاشورایی، مرضیه محمدزاده، ج 2، ص: 355-361.