فدایی مازندرانی‌

از ویکی حسین
پرش به ناوبری پرش به جستجو

میرزا محمود فدایی، از سخن‌سرایان و مرثیه‌پردازان پرتوان در روزگار قاجاریه است، که تاکنون ناشناخته مانده است.

فدایی مازندرانی‌
زادروز حدود سال‌های 1200 ه.ق
در روستای تلاوک بخش دودانگه‌ شهرستان ساری در استان مازندران
ملیت ایرانی
آثار «مقتل»
تخلص فدایی



زندگینامه محمود فدایی

محمود فدایی در حدود سال‌های 1200 ه.ق در روستای تلاوک از بخش دودانگه‌ شهرستان ساری در استان مازندران متولد شد. تحصیلات اوّلیه را در زادگاه خود فرا گرفت سپس برای آموختن علوم دینی به شهر ساری و سپس قم رفت. میرزا محمود به سبب زادگاهش به تلاوکی باز خوانده می‌شد و تخلّصش «فدایی» است که از زبان شاه شهیدان در عالم رؤیا ستانده و در سراسر دیوانش به کار برده است. فدایی با خاندان قاجار هم روزگار بود و در دوره حکومت فتحعلی شاه، محمّدشاه و ناصرالدّین شاه زندگی می‌کرده است. تنها اثر فدایی همین «مقتل» است که در برگیرنده‌ چهار نظام یا بخش است و به همین سبب برخی آن را «چهار نظام» می‌خوانند. او خود در پایان دیوان می‌نویسد:

این مقتل منظوم چو گردید تمام‌ بر «چار نظام» نظم او یافت نظام
افکند خلل به چار ارکان وجود بی‌نظم شد آن چار از این چار نظام [۱]

نظام نخست هفتاد و دو بند که 1740 بیت دارد. نظام دوم، چهل و سه بند که شامل 1301 بیت است. نظام سوم، سی و دو بند که شامل 523 بیت است و سرانجام نظام چهارم که بخش پایانی مقتل هم هست در برگیرنده‌ی بیست و هفت بند و شامل 520 بیت است. بنابراین مجموع بیت‌های چهار نظام 4029 بیت است.

سروده‌های فدایی، بسیار سوزناک است و در روزهای محرّم و سوگواری سرور شهیدان در مساجد و تکیه‌های مازندران خوانده می‌شود. سروده‌های او همواره استوار و ساده و دلنشین است و همین سبب شده که بر شور و سوزناکی سوگ سروده‌ها افزوده گردد. تاریخ دقیق درگذشت فدایی روشن نیست. محمد طاهری (شهاب) در مجله‌ ارمغان می‌نویسد: در حاشیه‌ یکی از صفحات کتاب چهار نظام، به خط شخص دیگری تاریخ فوت فدایی را به سال 1282 ه ق. نوشته‌اند. [۲]

اشعار

نعت حسین (ع):

رخشنده گوهر صدف مصطفی، حسین‌ تابنده اختر فلک مرتضی، حسین
قربانی منای تمنای وصل دوست‌ ذبح عظیم کعبه‌ی کوی وفا حسین
لنگر ز دست داده‌ی طوفانی ستم‌ کشتی به خون نشسته‌ی موج فنا حسین
سلطان کشور الم و شاه ملک غم‌ سالار کاروان دیار بلا حسین
دلبند مصطفی و جگر گوشه‌ی علی‌ روح و روان حضرت خیر النساء حسین
آن جنگجوی یک تنه با سی هزار تن‌ در کارزار معرکه‌ی کربلا حسین
صد پاره تن چو غنچه، صد پاره بر چو گل‌ از تیغ و تیر و نیزه‌ی اهل جفا حسین
تن داده بر گذشتن جان از ره وفا سر داده بر کمند قضا با رضا حسین
گه سر نهاد بر سر خاکستر تنور گاهی به نیزه، گاه به تشت طلا حسین [۳]


شب عاشورا:

فریاد از آن شبی که به فرداش شد شهید سلطان دین حسین به کام دل یزید
آه از شبی که زینب دل خسته‌ی فگار [۴] دل در برش چو بِسمِل [۵] خون غرقه می‌تپید
آن شب ز جوش ناله دل آسمان شکافت‌ آن شب ز بار درد قَدِ نُه فلک خمید
آن شب گریست زهره و شِعری گشوده مو وز گَردِ غم به صورت مه شد کَلَف پدید [۶]
آن شام شد ز پرده‌ی ظلمت سیاه‌پوش‌ وان صبح از سفیده گریبان خود درید
آن شاه کم سپاه در آن شب به لشکرش‌ حرفی به گریه گفت که از چرخ خون چکید
کای دوستان نمانده مرا عمر جز شبی‌ فردا همین گروه ستمکاره‌ی پلید
از راه کینه تیغ بر آل نبی کشند خواهند با ستیزه سرم را ز تن بُرید
گر من غریق لُجّه‌ی [۷] اندوه و غم شدم‌ باری شما تمام از این ورطه پا کشید
مقصود این گروه به قتل من است و بس‌ اکنون اجازت است که از من جدا شوید
اینک که شب رسیده و تاریک شد جهان‌ زین دشتِ فتنه‌خیز به سوی وطن روید
تابَد عَلَی الصّباح [۸] چو از مشرق آفتاب‌ تنها من و سپاه به خون تشنه‌ی یزید
از شه چو این ترانه شنیدند سروران‌ گفتند کای ستوده تو را ایزد مجید
پروانه دل ز شمع نه از سوختن کَنَد بر بلبلی چه باک خارِ گلشن خلید
ماییم و خاک کوی تو تا جان ز تن رود کَندیم در هوای تو از جان خود امید
هستی نه سروری که ز تو سر شود دریغ‌ باشی نه دلبری که توان از تو دل برید
فرداست در منای تمنّای ترک سر بر طائفان کعبه‌ی کوی تو روز عید
آن روسیه که روی خود از خونِ خود نکرد در یاری تو سرخ، کجا گشت رو سفید
عشاق خود، چو راست نوادید شه نمود از مصدر کرامت خود معجزی جدید
بنمودشان میان دو انگشت خویشتن‌ چیزی که چشم هیچ کس مثل آن ندید
آن شب بُریر داشت سرِ شوخی و مزاح‌ گفتش یکی ز لشکر شاهنشه شهید
کاین شام محنت است نه هنگام غفلت است‌ حرفی به گریه گفت که می‌بایدش شنید:
عیش من امشب است که دانم شب دگر اندر کنار حور همی خواهم آرمید
باشد سزا که از غم نوباوه‌ی نبی‌ گویند دوستان علی در چنین شبی [۹]


توبه حرّ:

بستند صف به عرصه‌ی میدان چو اشقیا غُرّید طبل جنگ و غریوید کرّنا
با ابن سعد گفت چنین حُرّ نامدار خواهی نمود جنگ به فرزند مصطفی
گفتا بلی که جنگ کنم آن چنان که تیغ‌ پَران کُند ز دوش یلان دست بر هوا
از حرف آن پلید بلرزید حُرّ چو بید شد رنگ او ز هول به مانند کهربا
گفتا به آن دلیر کسی لرزه‌ات ز چیست؟ حُرّش جواب داد به این حرف جانفزا
کاندر میان دوزخ و جنّت ستاده‌ام‌ در حیرتم که بخت کشد کارِ من کجا
پس نعره‌ای کشید و به صوت بلند گفت‌ کاین دم مرا خُلد خدا گشت رهنما
گفت این و تاخت باره سوی شاه تشنه لب‌ از اسب شد پیاده و با چشم پر بُکا
بر سمّ ذو الجناح همی سود روی خویش‌ گفتا به عجز و گریه به فرزند مصطفی
من آن کسم که بر تو شَها راه بسته‌ام‌ از بخت ناموافق و وز عقل نارسا
آنجا که از نخست سر راهت آمدم‌ خواهم که از نخست تو را جان کنم فدا
نادم شدم ز فعل خود و توبه کرده‌ام‌ آیا قبول توبه‌ی من می‌کند خدا؟
گفتا شه شهید بود توبه‌ات قبول‌ غمگین مشو که هست خدا غافر الخطا
وانگه به اذن سرور دین، حُرّ شیردل‌ انگیخت خِنگ [۱۰] جانب میدان اشقیا
آن شیر دل فکند چهل تن به روی خاک‌ ناگه در آن میانه یکی شومِ ناروا
زد نیزه‌ای به سینه‌ی آن با وفا چنان‌ کز پشت او زبان سنان گشت بر ملا
آهی ز دل کشید که أدرکنی یا حسین! آمد به سوی مقتل او شاه کربلا
دستی به روی صورت آن غرقه‌خون کشید گفتی ز روی لطف که یا حُرّ مَرحبا [۱۱]


شد نوبت قتال چو بر آل مصطفی‌ پیراهن صبوری افلاک شد قبا
جوش وُحوش زلزله افکند بر زمین‌ شورِ طیور غلغله انداخت بر هوا
از دیده‌ی ثوابت و سیّاره خون چکید پشتِ سپهر گشت ز بار الَم دو تا
از تند بادِ حادثه در گلشن بتول‌ وز تیشه‌ی ستیزه به گلزار مرتضی
سروی به سر درآمد و سرداد بر سنان‌ نخلی ز پا فتاد و کشید از میانه پا
بس لاله‌ها که از چمن جعفر و عقیل‌ بر باد رفت از ستم صَرصَر [۱۲] جفا
کردند سربه‌سر همه آن سروران دهر سرها برای سرور دنیا و دین فدا
از خون سرخ تازه جوانان سبز خط در بوستان «ماریه» رویید لاله‌ها
باشد عجب که باز برون آورد گیاه‌ خاکی که ریختند در او خون بی‌گناه [۱۳]


لب تشنه‌ای، شکسته دلی، خسته پیکری‌ وامانده‌ای، اسیر غمی، درد پروری
با غم سرشته‌ای، ز سر و جان گذشته‌ای‌ مظلوم سروری، شهِ بی‌خیل و لشکری
محصور اهل کینه و ممنوع آب و نان‌ فرّخ شهی، مَلَک خَدَمی، چرخ چاکری
تنها چو مانده در صف میدان کربلا با حلق خشک و چشم تر و گونه‌ی زری
گفتا دگر کی است که یاری کند به ما؟ از هیچ سو جواب نیامد ز یاوری
نه لشکر و سپاه نه یار و نه دادخواه‌ نه قاسم و نه عون و نه عباس و اکبری [۱۴]


آه از دمی که با تن تنها شه بشر سلطان دهر و خسرو بحر و خدیو بر
آمد به سوی عرصه‌ی میدان کارزار با سینه‌ی کباب و لب خشک و چشم تر
در بر زره ز جَدَ و حمایل ز ذو الفقار بر کف سنان ز جعفر و ز حمزه‌اش سپر
گفتا منم به نام و نَسَب افتخار خلق‌ جدّم رسول و فاطمه مادر، علی پدر
هرسو ز کشته پشته همی ساختی پدید هرجا ز برق تیغ برافروختی شرر
گر مانعش نبود در آن دم رضای دوست‌ یک تن از آن گروه نمی‌برد جان بدر
لیک از پی رضای الهی ز جان گذشت‌ تن داد بر قضا و رضا داد بر قدر
بر جانبش پرنده نپرّید غیر تیر بر پهلویش نکرد کسی جز سنان گذر
آبش کسی نداد مگر تیغ آبدار کارش کسی نرفت مگر زخم کارگر
از روی او نَشُست کسی جز سرشک گَرد بر سوی او نکرد کسی جز ستم نظر
دلسوز او نبود کسی غیر تشنگی‌ دلجوی او نبود کسی غیر تیر و پر
کس همدمش نبود به غیر از دَم خدنگ‌ کس در غمش نسوخت مگر آه شعله‌ور
بر تشنگیش تیغ نکرد آب خود دریغ‌ کس مهربان نبود بر آن تشنه لب چو تیغ [۱۵]


رمزی است از رموز محبّت بلای او شرطی است از شروط ولا، ابتلای او
این شرط ظاهر است و به تصدیق این سخن‌ برهان قاطعی است «بَلا لِلْولای» او
نمرود را حواله بکردند، دردسر زیرا که او نداشت سری در هوای او
پروانه‌سان، خلیل در آتش فکند تن‌ پروانه‌اش ز ذبح پسر در منای او
احمد شنیده‌ای که به دشت احد نمود دندان به پیش سنگ سپر، در رضای او
سر مرتضی، به پای سر سجده‌اش گذاشت‌ بر سر گذاشت جام بلا، مجتبای او
پس خسرو دیار بلا، شاه دین حسین‌ آمد قتیل معرکه‌ی کربلای او
تا تشنگان ز چشمه‌ی کوثر چشاند آب‌ لب تشنه جان سپرد به راه وفای او
این فخر بس به آن شهِ لب تشنه کز وفا او کشته خواست و خدا خونبهای او
او کشتی نجات و جهان، بحر پر ز شور توفیق بادِ شرطه، خدا ناخدای او
مردانه دست از پی آن کارزار داد عبّاس آن برادر صاحب لوای او
اندر منای کعبه‌ی کوی وفای یار آمد ذبیح، اکبر گلگون قبای او
ناشسته لب ز شیر، ز تیر بلا چو شیر پروا نکرد اصغر شیرین لقای او
استادگی نموده به پای رضای دوست‌ از پا فتاد قاسم پا در حنای او
طوقِ رضا و رشته‌ی تسلیم شد همی‌ بند گران به گردنِ زین العباد او
هرکس که در دیار محبت گذر کند باید نخست ترکِ دل و جان و سر کند [۱۶]


ای خَم قد سپهر ز بارِ عزای تو سرهای سروران جهان زیر پای تو
ای تا ابد طفیل وجود تو هر چه هست‌ وی از ازل خدای جهان خونبهای تو
ای شمسه‌ی رواق تو را شمس، نیم خشت‌ وی عرش، فرش قبه‌ی عالی بنای تو
ای داده سر به دشمن خونخوار بهر دوست‌ خونبار باد چشم فلک در عزای تو
باللّه حریم کوی تو بهتر ز کعبه است‌ ای کعبه طایف حرم کربلای تو
آن کعبه راست اشتر و گاو و غَنَم فدا وین کعبه را فداش تویی، من فدای تو
از صُفّه‌ی تو مروه صفا جوید و صفا دارد همیشه سعی که یابد صفای تو
شاها چهلچراغ تو خود نخل ایمن است‌ بر این دهد کلیم شهادت برای تو
ظاهر دم مسیح ز خاک مقدّست‌ با هر کفِ کلیم ز خشت طلای تو
شد مولد مسیح چو در خاکِ درگهت‌ آن روز دم گرفت ز خاک شفای تو
می‌کُشت چون خلیل به قربانیت پسر می‌گشت چون ذبیح، ذبیح منای تو
ترجیح داده بود به ذبح پسر خلیل‌ اشکی که ریخت از بصر اندر عزای تو
پروانه شد به شمع مزار تو جبرئیل‌ زیرا که داشت بال و پری در هوای تو
مقراض [۱۷] چون به شمع نهد خادمِ درت‌ ترسم شود بریده پرش بی‌رضای تو
جنبانده است مهد تو را آن امین وحی‌ خوانده‌ست لا الهَ گهِ لای‌لای تو
جاروب آستان تو پرّ ملایک است‌ در چشم حور سرمه، غبار سرای تو
شاها فدائیان تو را من فداییم‌ ای صد هزار همچو «فدایی» فدای تو [۱۸]


پرسیدم از هلال که قدّت چرا خم است؟ گفتا خمیدن قدّم از بار ماتم است
گفتم به چرخ بهر چه پوشیده‌ای کبود؟ آهی کشید و گفت که ماه محرّم است
گفتم که ای سپهر بگو کاین عزای کیست؟ گفتا عزای اشرف اولاد آدم است
گفتم به دل که بهر چه‌ای لَختِ خون چنین‌ وز خون برای کیست که چشم تو پر نم است؟
این ابر از برای چه برگو که در هواست‌ و این شور در هوای که برگو که دریَم است؟
این صوت ناله است و یا صور رستخیز این شور محشر است و یا جوش ماتم است؟
گفتا نه آگهی که دمیده مه عزا همدم به آه سینه و دل خود همه دم است
یک دم به کار باش وز مژگان بریز دم‌ مهلت روا مدار که فرصت همین دم است
ماه عزا و ماتم شاهی است کز غمش‌ غم‌ها تمام در دل و دل جمله در غم است
این ماتم شهی‌ست که شرح مصیبتش‌ نی در توان کِلک و نه در قوّه‌ی فم است
در وصف ذات قدسی او عقل واله است‌ در شرح مدح حضرت او نطق ابکم است
آن شمع جمع اهل جنان کز مصیبتش‌ گیسوی حور جمله پریشان و درهم است
بنگر که از کشیدن بار عزای او پشت فلک به سان کمان راستی خم است
باشد اگر چه ماتم یحیی بسی عظیم‌ لیکن غمش ز محنت یحیی بس اعظم است
او موسی است طور لقایش به کربلاست‌ او عیسی است مادر او به ز مریم است
دل‌ها برای اوست که اندر تپیدن است‌ دریا ز شور اوست که اندر تلاطم است
او نور چشم احمد و فرزند مرتضاست‌ او عالم لدنّی و سلطان عالم است
از هر کریم و عالی و هم عالم و شریف‌ او اکرام است و اشرف و اعلا و اعلم است
چرخ سخا و اختر گردون نیِّرین‌ مهر سپهر حیدر و خیر النسا حسین [۱۹]

منابع

دانشنامه‌ شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 897-902.

پی نوشت

  1. دیوان فدایی؛ ص 208.
  2. مجله ارمغان، دوره‌ی سی‌ام، ش 4 و 5، ص 204 تا 208. مقدمه‌ی دیوان فدایی؛ ص پانزده تا سی و سه با تلخیص.
  3. دیوان فدایی؛ ص 33.
  4. فگار: آزرده، مجروح.
  5. فگار: آزرده، مجروح.
  6. کلف: هر لکه که در آفتاب و ماه دیده می‌شود.شعری: شعرا: نام دو ستاره است یکی شعرای شامی و دیگری شعرای یمانی. لیکن چون شعرای یمانی درخشنده‌تر و معروفتر است مراد از آن شعرای یمانی است. در شعر فارسی شعری نمودار بلندی قد و اعتلا و درخشندگی و فخر و سعادت است.
  7. لُجّه: عمیقترین جای دریا، ژرف‌ترین قسمت آب.
  8. علی الصّباح: صبحگاه، بامدادان.
  9. دیوان فدایی؛ ص 45.
  10. خِنگ: اسب سفید موی، اسب سفید رنگ، اسب ابلق.
  11. دیوان فدایی؛ ص 53.
  12. صرصر: باد سخت و سرد.
  13. دیوان فدایی؛ ص 57.
  14. همان؛ ص 66.
  15. همان؛ ص 68.
  16. همان؛ ص 110 و 111.
  17. مقراض: قیچی.
  18. همان؛ ص 154.
  19. همان؛ ص 159.