جواد محقق‌

از ویکی حسین
نسخهٔ تاریخ ‏۲۱ نوامبر ۲۰۱۷، ساعت ۱۴:۰۰ توسط T.ramezani (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «جواد محقق فرزند محسن متخلص به «م. آتش» در سال 1333 ه. ش در همدان به دنیا آمد. تحصی...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

جواد محقق فرزند محسن متخلص به «م. آتش» در سال 1333 ه. ش در همدان به دنیا آمد. تحصیلاتش را در همان شهر به پایان برد و در سال 1358 به سمت دبیر ادبیات فارسی، به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد. سالها در شهر و روستاهای گوناگون به معلمی پرداخت و در سال 1366 شمسی برای تدریس در مدارس ایرانی خارج از کشور ابتدا به پاکستان و سپس به ترکیه رفت. پس از بازگشت، در سال 1369 به دلیل داشتن تجربه‌ی تدریس و نیز سابقه‌ی فعالیت‌های فرهنگی و مطبوعاتی، به سر دبیری مجله‌ی رشد معلم انتخاب شد و سیزده سال عهده‌دار آن بود. در حال حاضر سردبیر مجله‌ی رشد نوجوان است.

وی فعالیت‌های شعری خود را از دوره‌ی دبیرستان شروع نمود و همکاری با مطبوعات را نیز از همان سال‌ها آغاز کرد.

آثار او که شامل شعر، داستان، گزارش، مقاله، مصاحبه و گفتگوست در بعضی از مجلات قبل و بیشتر مطبوعات بعد از انقلاب منتشر شده است.

کتاب‌های چاپ شده‌ی او به 20 جلد می‌رسد که از مهم‌ترین آنها می‌توان از:

«قصه‌ی مرد بزرگ پاپتی»، «مثل من به انتظار»، «خواب خوب»، «در خانه‌ی ما» که همگی را برای کودکان و نوجوانان نوشته است و هم چنین «تاوان عشق»، «علم و ایمان»، «در گفتگو با دانشمندان»، «معلمان خوب من»، «یاد ماندگار» و «مجموعه شعر» را نام برد.


پیام پرپر:

شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت‌ حدیث دربه‌دری‌های من شنیدن داشت
چه بود در سر گل‌های باغ سبز رسول‌ که دست فتنه هنوز آرزوی چیدن داشت
بسیط دشت چنان لاله‌زار حسرت بود که نیزه نیز، سرِ سرخ بر دمیدن داشت
هدف چه بود در این کارزار خون‌آلود؟ که شعله، شوقِ به هر خیمه سر کشیدن داشت
چه بود در سر گل‌های باغ سرخ رسول؟ که دست فتنه هنوز آرزوی چیدن داشت
ستارگان چمن پیش تیغ صف بستند خدا دوباره مگر عزم گل گزیدن داشت؟!
گلی که بر برو دوش رسول می‌خندید به روی خاک مگر جای آرمیدن داشت
ننالم از خط تقدیر خویش در زنجیر که سرنوشت تو در خاک و خون تپیدن داشت
صبور ثانیه‌های غم و بلای تو بود دلم که وعده‌ی بسیار داغ دیدن داشت
پیام پرپر گل‌های باغ را می‌برد نسیم صبح که بر خاک و خون وزیدن داشت [۱]


حماسه سیراب:


تا دجله و فرات

- گیسوی نرم خاک-

بر شانه‌های خشک زمین

تاب می‌خورند

یاد تو ای حماسه‌ی سیراب

عطشانی عظیم زمان را

فریاد می‌زند:

تا آب و خاک هست

نامت هماره زمزمه‌ی روزگار باد


اگر چه داد به راه خدای خود سر را شکست حنجر او خنجر ستمگر را
سرش چو بر سر نی عاشقانه قرآن خواند ببرد رونق بازار هر سخنور را
نوشته‌اند شبی در تنور مهمان بود اگر چه حرف گران است سخت باور را
ولی شگفت نباشد که افکند بر خاک‌ کسی که شامه ندارد گل معطّر را
دریغ آن که ندانست قدر او دشمن‌ خزف فروش چه داند بهای گوهر را؟
به روز حادثه در گیر و دار بود و نبود خجل نمود تنش لاله‌های پرپر را
چنین شد آن که به جز زینبش کسی نشناخت‌ بلند قامت آن خون گرفته پیکر را
نشست، بار رسالت به دوش، بر سر خاک‌ که خون ز دیده ببارد غم برادر را
سرود: بی‌تو اگر چه بسیط دل تنگ است‌ ولی مباد که خالی کنیم سنگر را
پیام خون تو را با گلوی زخمی خویش‌ چنان بلند بخوانم که ابر تندر را




منابع

دانشنامه‌ی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج‌ 2، ص: 1491-1492.

پی نوشت

  1. گزیده ادبیات معاصر: مجموعه شعر 78، ص 67.