بوى سیب

از ویکی حسین
نسخهٔ تاریخ ‏۳۰ مهٔ ۲۰۱۶، ساعت ۱۹:۲۶ توسط Admin (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی «در چاووش‌خوانیهاى زائران کربلا مى‌گفتند:«ز تربت شهدا بوى سیب مى‌آید».نیز م...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

در چاووش‌خوانیهاى زائران کربلا مى‌گفتند:«ز تربت شهدا بوى سیب مى‌آید».نیز معروف است کسانى که صبح زود به زیارت کربلا بروند،بوى سیب بهشتى استشمام مى‌کنند.این سخن ریشۀ حدیثى دارد.در بحار الأنوار چنین آمده است:

روزى امام حسن و امام حسین«ع»به حضور پیامبر رسیدند،در حالى که جبرئیل هم نزد رسول خدا بود.این دو عزیز،جبرئیل را به«دحیۀ کلبى» [۱] تشبیه کرده و دور او مى‌چرخیدند.جبرئیل هم چیزى در دست داشت و اشاره مى‌کرد.دیدند که در دست جبرئیل یک سیب،یک گلابى و یک انار است.آنها را به«حسنین»داد.آن دو خوش‌حال شدند و با شتاب نزد پیامبر دویدند.پیامبر آنها را گرفت و بویید و فرمود:ببرید نزد پدر و مادرتان.آن دو نیز چنان کردند.میوه‌ها را نخوردند تا آنکه پیامبر«ص»هم نزد آنان رفت و همگى از آنها خوردند،ولى هر چه مى‌خوردند،میوه‌ها باز باقى بود.تا آنکه پیامبر از دنیا رفت.امام حسین«ع»نقل مى‌کند که در ایّام حیات مادرمان فاطمه«ع»تغییرى در میوه‌ها پیش نیامد،تا آنکه فاطمه از دنیا رفت،انار ناپدید شد و سیب و گلابى مانده بود.با شهادت على«ع»گلابى هم ناپدید شد و سیب به همان حالت باقى ماند.امام حسن«ع»مسموم و شهید شد و سیب همچنان باقى بود تا روزى که(در کربلا)آب را به روى ما بستند.من هرگاه تشنه مى‌شدم آن را مى‌بوییدم،سوز عطش من تسکین مى‌یافت.چون تشنگى‌ام شدّت یافت،بر آن دندان زدم و دیگر یقین به مرگ پیدا کرده بودم.

امام سجاد«ع»مى‌فرماید:این سخن را پدرم یک ساعت قبل از شهادتش فرمود.چون شهید شد،بوى سیب در قتلگاه به مشام مى‌رسید.دنبال آن گشتیم و اثرى از سیب نبود، ولى بوى آن پس از حسین«ع»باقى بود.قبر حسین را زیارت کردم و دیدم بوى آن سیب از قبر او به مشام مى‌رسد.پس هر یک از شیعیان ما که زیارت مى‌کنند،اگر بخواهند آن را بشنوند،هنگام سحر در پى زیارت بروند،که اگر مخلص باشند،بوى آن سیب را استشمام مى‌کنند. [۲]



جواد محدثی، فرهنگ عاشورا، قم، معارف، ج1، ص 80-81.

  1. نام شخصى خوش سیما بود که جبرئیل،اغلب به صورت او آشکار مى‌شد.
  2. بحار الأنوار،ج 43،ص 289.نیز ر.ک:مناقب،ابن شهر آشوب،ج 3،ص 391.